•💗•
#تلنگر
خادمان امام زمان عجلالله
خیلی ها دوست دارند "خادم" حرم معصومین باشند .
✨اما تا بحال با خودت فکر کردی که آیا میتونی خادم امام غریب امام زمان عجلالله باشی ؟؟!!
💗اگه دوست داری خادم حضرت باشی براش قدمی بردار...
💗معرفت و شناخت خودت رو نسبت به آن حضرت و ویژگی های منتظران واقعی کامل کن...
💗برای ظهورش تبلیغ کن و به دیگران بشناسون
💗کاری کن همه در همه جا به یادش باشن
[👌از همه مهمتر ⇦ گناه نکن‼️ ]
با خودت شرط بذار که یه گناهی رو که تا الان انجام میدادی رو فقط و فقط برای خشنودی و تعجیل در فرج آقا انجام ندی🙃
💗برای بیشتر شدن محبتت به امام زمان ثواب بعضی از کار های خوبت رو هدیه کن به مولایمون♥️🌱
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب "س" 🤲🏻
『 @Dokhtarane_parva 』
〖♥️🕊〗
میگفت:
گرطالبشهـٰادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکهاول
غذابخورند،اولیهدلسیرچتکنند،اول
بخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ
سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوری
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#آقامونه
دورانهای کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دورهی دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم. خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم؛ قرآن را با صدای بلند میخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینی را آن وقت به ما درس میدادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها کتاب خیلی خوبی بود؛ من تکّههایی از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ میکردم.
#سیره_آقا
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد .
،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند .
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد…
دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!
حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت .
دیگر هم نماز شب نخواند!
پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره .
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم .
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
روای: همسر #شهید_مرتضی_حسینپور_شلمانی
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 امام حسین علیهالسلام میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زن ها اسیر میشن. رفت تا ب
#از_روزی_که_رفتی👀📚
معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره!
اول فکر کردم به خاطر بچهست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم دلش نشکنه!
رها سرش را پایین انداخت.
قند در دل صدرا آب میکردند!
"چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود؟"
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج.
محبوبه خانم: عجله ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش اینگونه نبود!"
چه کرده ای با این دلم خاتون؟ چه کرده ای که خود رهایی و من دربند تو!"
رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده ی صدرا
شدن!
مهدی را مقابلش قرار داد.
"بزرگ شوی چه میشود طفلکِ من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی هایم را میریزی؟ من عاشقانه هایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟
ُگمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم! گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم از فرداهایم!
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را میبینی؟بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که
محبت هایش زیر پوستیست! چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود.
『 @Dokhtarane_parva 』
دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشه ی چشم قامت مردِ خانه را دید.
برای چه آمده ای مرد؟ به دنبال چه آمده ای؟ طلب چه داری از من که دنبالم می آیی؟
صدرا: خوابید؟
رها: آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم!
صدرا: شبیه پدرشه!
رها: نه! شبیه تو نیست!
صدرا لبخندی زد.
"پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟"
صدرا: منظورم سینا بود.
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _شما ازدواج کنید آیه باید بره؟!
"به بودنِ من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل؟ می اندیشی دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی؟"
صدرا: نه؛ میمونن! خونه ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آمادهش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایه ی
دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
رها: با خونبس بودن من چیکار میکنید؟ جواب فامیلتونو چی میدید؟
صدرا: فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست!
رها: رویا چی؟!
صدرا: رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو
ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمیافتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده!
رها: شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم!
صدرا: یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همونموقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم.
رها: فرصت بدید باورتون کنم!
صدرا: تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی!
َ "چقدر خوب ناگفته های قلبم را میدانی مرد!"
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت:
_بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش!
رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش خواهرانه های آیه اش را میخواست.
رها: آیه! سلام!
آیه: سالم! چی شده تو هی یادِ من میکنی؟
رها: کی میای؟
آیه: چی شده که اینجوری بیتاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟
رها: تو از کجا میدونی؟
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک
داری!
رها: من نمیشناسمش!
آیه: بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی!
اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا بهترین آدم دنیا بشه! کمکش کن رها!
تو مهربون ترینی!
رها: کاش بودی آیه!
آیه: هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم!
رها: نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم!
آیه: رها فکر طلاق رو نکن میدونی طلاق منفور ترین حلالِ خداست!
رها: ما خیلی با هم فرق داریم!
آیه: فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید مکمل هم باشن!
رها: اعتقاداتمون چی؟
آیه: اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده، پسر مردم از دست رفت..
هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود... خوب است که آیه را دارد!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ
سلام بر تو زماني كه ركوع و سجود مي نمايي
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
+ ۲۷ دیماه، سالروز شهادت سیدمجتبی نواب صفوی و یاران.
#آقامونه #نواب_صفوی
『 @Dokhtarane_parva 』
.❤️.
#تلنگـــــر⚠️
درخلوتخودبهاندیشه بنشین
و درتنهاییخودسخنانمرابشنو
نعمتهایمرابشمار
و خطاهایخودترا بهیادآر
مرادوستداشتهباش
و محبتمرا در دلدیگراننیزبیانداز
مهربانیهایمرا برایشانبازگوکن
و سایهسار لطفمرا بر فراز وجودشاننشانده 🌿
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال 😂
یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ، ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ، ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ، ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه، ﻣﯿﮕﻢ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ، ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ ؟😂😂😂😂
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
•💓•
#تلنگر
+بزرگیمیگفٺ:
همه مردم نسبت به همدیگه حقالناس دارن!!
پرسیدمینیچیکهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییکیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یکیمبیخیالدارهگناهمیکنه!
اینبزرگترینحقالناسیهکهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(((:💔"
#حق_الناس #امام_زمان
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 آیه: فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه ای که به تو سپرد معلوم
#از_روزی_که_رفتی👀📚
آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه های خم شده ی آیه اش! آیه دل میزد برای مادرانه های رهایش!
آیه: امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟
آیه: تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت تره!
رها: نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دختر عموشه! با هیچ پسوند اضافه ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: لباس ندارم آیه!
آیه: به صدرا گفتی؟
رها: نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست آیه را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟
رها: قشنگه.
آیه: بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره ای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پله ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به
رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!
"چه کرده ای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون ات را در نقره ای من خیلی وقت این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته!
『 @Dokhtarane_parva 』
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است... درقنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! دل من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره ی زیبای جنوبی ات در این شهر چه میکنی؟ آمده ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا
نشست.
َرها عاشقانه هایش را خرج پسرکش میکرد و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از پنجره ی خانه اش به خانواده ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود
َرها زن باش... تکیه گاه باش! مردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود:
_رها! تو امشب تکیه گاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: شما دعوت کردید، نباید میاومدیم؟
آقای زند: نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر این مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان ها چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده ی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟! صدرا!
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَ تُكَبِّر
سلام بر تو وقتي كه تهليل و تكبير مي گويي
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.💗.
#تلنگر
✨🖇✨🖇✨🖇✨
🖇✨🖇✨🖇✨
✨🖇✨🖇
🖇✨
خوش بَخت 😌 کیست؟!
-اونی که پول زیادی داره؟🤑
-اونی که خیلی خوشتیپه!؟🙄
یا کسیکه گوشی
و ماشین
و لبتاب
آخرین مدل داره؟🤔
همه اینا شاید آسایش بیاره؛
اما آرامــــــــــش...
°•°•°•°•°•°•°
←😌خوشبخت
- انسانیه که
اووووونقدر پرانرژی
فعال و بانشاطه
که ثمرهی زندگیش به خیلیا میرسه😌👌
مثل خنکیِ سایهی درخت🌳
که توی بیابون و گرماااااا،☀️ غنیمته!
امید🌈 داشته باش
به روزای زیبایی که با ارادت،
قراره از راه برسه ...🌝
....
...
..
.
‼️تا حالا فکر کردی که،
چقدر سایهی زندگیِ خودت
و اطرافیانت بودی؟؟؟
جای پایِ 👣 تفکر ...🧠
『 @Dokhtarane_parva 』