#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ
سلام بر تو هنگامي كه سپاس و استغفار مي نمایی
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال😂
از مدرسه به بابام زنگ زدن که بگن بچتون خیلی شیطونی میکنه بیاد ببریدش!
بابام میگه: مگه اون توی خونه شیطونی میکنه ما زنگ میزنیم به شما؟😐😳😂😂😂😂😂
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
من چشمانم از نمازهای صبحات پر است... درقنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! دل من را به صلیب میکشی
#از_روزی_که_رفتی👀📚
_چی شده رها؟! صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینهات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی پناه مینمایی؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند صدای هلهله بلند شد. "خدایا چه کند؟ مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست! مَرد بود و غرورش...
خدایا... این کِل کشیدن ها را خوب میشناخت! عمه هایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!"
رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمان ها دوید!
جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا گفت: _خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت: _آروم باش!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
صدرا: آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟
رها: آروم باش صدرا ! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سیسییو بود و اجازه ی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آن ها نگاه کردند. صدرا به اتاقش رفت و در را بست. رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسر همسرش!
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد.
"اصلا رامین به یادش بود که رها چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟
همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این شرایط خوشش نمی آید! میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور
همکارش نمیداند! امشب هم همین حرف ها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرف ها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاع سر مسائل مالی سینا مرده بود، معصومه بهانه ی شرکت را گرفته و زن قاتل
همسرش شده بود!"
ُآیه آه کشید... خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش! یاد روزهای خودش افتاد:
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
"یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست
که تمام سختی ها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد!"
َ به عکس روبه رویش خیره شد "نمیدانی چقدر جایت خالی ست مرد..
خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مرِد من جایت کنارم خالی ست! به دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که
گاهی سر نقطه ی صفر می ایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست!
روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیده ای که یک شبه سپید شده اند؟ دیده ای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفته ای؟ دیده ای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟ دیدی که کسی نپرسید چرا همیشه موهایت را میپوشانی؟ اصلا دیده ای سپیدی و عسلی چشمانم با هم درآمیخته اند؟ دیده ای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به
خود گرفته؟ دیده ای ناتوان گشته ام؟ دیده ای شانه های خم شده ام را؟
چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفته ای؟ از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرف های آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگی ات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َ دلش اندکی خواب و بیخبری میخواست. دلش مردش را می خواست و آیه ی این روزها زیادی زیاده خواه شده بود. دلش لبخند از ته دل رها را
میخواست، نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست، دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست.
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💙•
#ولادت_حضرت_زهرا
سلام مادر ✋
سلام نور خونمون ✨
سلام بانو🙂❤️
#پروا_طوری #حضرت_زهرا
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِي
سلام بر تو زماني كه صبح و شام مي كني.
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💛•
زهـرا هـمــہ هـسـتـےِ
امـیــرالـمـؤمـنــیـنِ😍♥️
#ولادت_حضرت_زهرا #روز_مادر #پروا_طوری
『 @Dokhtarane_parva 』
『💛✨』
°
°
به مادر قول داده بود بر می گردد..🙂
چشم مادر که به استخوان هایِ
بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت..
بچم سرش می رفت ولی
قولش نمی رفت..!(:♥️
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 "یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دن
#از_روزی_که_رفتی👀📚
این ها آرزوهای بزرگ آیه بود... آیه ای که این روزها زیادی زیاده خواه شده بود.
نفس گرفت "چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همه ی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بی تو زندگی
کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبضِ این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر مردگان است!
**************************
سه ماه گذشته بود. سه ماه از حرف های ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا کمتر در شهر بود... سه ماه بود که کمتر در خانه
دیده شده بود... سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
ِ کلاه کاسکتش را از سرش برداشت. نگاهش را به در خانه ی صدرا دوخت.
چیزی در دلش لرزید. لرزه ای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه ای بیش نبودی! چرا تمام زندگی ام شده ای؟ من تمام داشته های امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ِارمیا نگفت گوشه ای از دلش نگران زن تنهای سید مهدی است.
نگفت دیشب سید مهدی سراغ آیه را از او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود و این نشان از این داشت که طبقه ی بالا پیش آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: قصه ی من طولانیه، تو بگو چیکارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقبگرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: خب چیکار کردی؟
صدرا: قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایه ی آیه خانم شدیم، یک ماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد: صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجائم رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی تو را چه کسی پر کند؟ شاید در روزهای کودکی می شد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی می توانست جای خالی تو را پر کند؟
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ فِي اللَّيْلِ إِذَا يَغْشَي وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّي
سلام بر تو در شب هنگامي كه مي پوشاند، و در روز وقتي كه آشكار مي شود.
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨ در آن آیہ ی شریفہ بحث طہارت و
آیہ ی تطہیر است که یک مسئلہ ی
فراتر از این حرفها است؛
در آیہ ی «هل أتیٰ» مسئلہ ی خدمت بےمنّت است؛
در آیهی مباهلہ مسئلهی مقابلهی جبہه ی حق و جبههی ڪفر و باطل است؛ اینها است؛ اینها نشانہ های مهمّ فـــاطـــمه ی زهـــرا (سلام الله علیها) است.
۱۴۰۰/۱۱/۳
#آقامونه #حضرت_زهرا
『 @Dokhtarane_parva 』
🖤🌿"!
"دُنیاناظَلاموالخِدمةضوِة"
[دنیاۍماٺاریڪےاسټو
نوڪرۍحسیݩ(ع)نوراسټ..🕊]
#تلنگر🌱 #بیو
『 @Dokhtarane_parva 』
#خنده_حلال😂
قبول دارین بیسکوییت مادرای قدیم بهتر بودن؟
دیروز یکی خریدم، مزه بیسکوییت پدر میداد !!!!!!🙈😂😂🤣
#لبخند_بزن_رزمنده☺️
『 @Dokhtarane_parva 』
#استوری | 🎙
حضرت زهرا سلام الله علیها باید در همه جهات الگو باشد♥️🌱
۱۴۰۰/۱۱/۳
#آقامونه #حضرت_زهرا
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت.
ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم که متوجه گذر آن زمان نبودیم.
خانه ما طوری بود که به جرأت میتوانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچگاه غـم در آن جا داشته باشد.
راوی : همسر #شهید_محسن_فرامرزگرگانی
『 @Dokhtarane_parva 』