eitaa logo
دختران بهشتی
1.9هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
7هزار ویدیو
16 فایل
یـه ڪانال دلنشین♡ ڪمی شاعرانــه♡ ڪمی عاشقانه♡ ڪمی عارفانه ♡ ڪمی شهدایی♡ پروفایل تک و خاص ♡ جملات آرامش بخش♡ تکست ناب♡ ناب‌ مثل شما... با ما همراه شوید.
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️عاقبت سیاه پوشیدن برای آقا امام حسین علیه السلام ✅یکی از نمایندگان حضرت آیت الله ابوالقاسم خوئی رحمت الله علیه می‌گوید: 🔶یک سالی در ایام محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم ودر آن گرمای شدید ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود. 🔰من درحالی که تعجب کرده بودم و نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم: ❓فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا، ممکن است مریض و یا گرمازده شوید؟؟! 💠ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی من هر چه دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت سیدالشهداء علیه السلام دارم. 🔹پرسیدم: چطور؟ ☘فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم: 🌾پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود.همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد و خلاصه بچه دار نمیشدند. ❄️روزی پس از آنکه پدرم از منبر پائین می آید، زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید چرا خودتان متوسل نمیشوید تا بچه دار شوید؟ پدرم این حرف را به مادرم بازگو میکند، 💥مادرم می‌گوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی نذر امام حسین علیه السلام نمی‌کنی تا حضرت عنایتی فرموده و ما نیز بچه دار شویم؟ ✨پدرم میگوید: ما که چیزی نداریم تا نذر کنیم؟ مادرم در جواب می‌گوید حتما لازم نیست چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم، ▪️ اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه محرم و صفر را برای امام حسین علیه السلام از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد و سیاه بپوشید. 🌿در آن سال پدرم به این نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا سیاه پوش شد.در همان سال هم مادرم باردار میشود و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و بچه اش سقط نمی‌شود. 🔅یک شبی یکی از طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید. وقتی پدرم درب را باز می‌کند پس از سلام و احوال پرسی عرض می‌کند که من یک سوال دارم. پدرم می‌گوید بپرس. ✳️طلبه می‌پرسد آیا همسرشما باردار است؟ ایشان با تعجب می‌گوید بله،تو از کجا می‌دانی؟ 🔘ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن میکند و می‌گوید: آسیدعلی اکبر من الان خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کردم. 🌷حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا سیاه پوشیدی ✨این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم و او سالم میماند و ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم در دین میگردانیم و به او شهرت میدهیم. 🍀و او را به نام من "ابوالقاسم" نام بگذار... ✔️حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم؟..... 🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله🌹 🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🔴عاقبت قسم ناحق به حضرت ابوالفضل علیه السلام 🔰شيخ عباس حاج محمدعلي كشوان آل‌شيخ كليددار و خادم اقدم مرقد مبارك حضرت ابوالفضل العباس(ع) بود كه اكنون بعد از 40 سال خدمت بازنشسته شده است میگوید: 💠حضرت ابوالفضل العباس(ع) از مظاهر جلال الهي است به گونه‌اي كه سوگند به حضرت در چشم عرب‌ها جايگاهي عجيب دارد و از مهم‌ترين سوگندهاست. اگر كه بين قبيله‌ها نزاع درمي‌گيرد و كار به دادگاه مي‌كشد و پس از چند سال به نتيجه نمي‌رسند، مي‌گويند: «پيش ابوالفضل(ع) ببريم». به در آستانه مقدس كه مي‌رسند، قبيله‌اي كه ناحق است، با شرمندگي مي‌گويد: «همين جا بس است، نه ناحق‌ام، شما را به ابوالفضل(ع) مرا به حرم نبريد، به صحن ابوالفضل(ع) نبريد، مي‌ترسم!» 🍃يكي از شيوخ عرب هفت پسر و يك دختر داشت و برادري فقير. برادرزاده‌اش خواستگار دختر عمو بود، به عموي توانگرش گفت: «عموجان، من چيزي براي ازدواج ندارم!» 🍃عمو كه راضي به اين وصلت نبود، با اين وجود پسر با دختر عمو وصلت كرد، اما پس از چندي سر به ناسازگاري گذاشت و از عمو زميني ديگر درخواست. عمو گفت: «اين زمين را براي پسر بزرگم گذاشته‌ام، به شما كه زمين داده‌ام!» 🍃برادرزاده نمك‌نشناس عمويش را تهديد كرد كه آبرويش را خواهد برد، عمو كه از ناجنسي برادرزاده و دامادش با خبر نبود، اعتنايي نكرد. مدتي بعد، برادرزاده به عمويش پيغام داد كه دخترش در هنگام ازدواج پاكدامن نبوده است.  🍃عمو كه قلبش از غصه آتش گرفته بود، برافروخته شد و گفت: «بي‌حيا! اگر دخترم آن گونه بود، چرا همان وقت او را نكشتي؟ تو كه پسر عمويش بودي، غريبه نبودي!» 🍃در ميان قبايل عرب رسم بر اين است كه در چنين مواقعي زن را مي‌كشند و هيچ مرجعي هم به آنها اعتراض نمي‌كند. در پي اين ماجرا، وقتي برادرزاده بد ذات بر موضوع اصرار كرد، پدر دختر قبري كند و افراد قبايل مختلف را فرا خواندند، تا با قول خودشان لكه ننگ را از بين ببرند.  🍃شبي كه قرار بود، دختر را بكشند، يكي از افراد قبيله گفت: «اگر شما اين دختر را بكشيد، فردا از شما بپرسند «چرا و به چه جرمي او را كشتيد؟»، چه جوابي داريد؟ پدر دختر گفت: «خوب، چاره كار چيست؟»  🍃مرد گفت: «شما ايشان را به حرم حضرت ابوالفضل(عليه السلام) ببريد، اگر قسم خورد و نترسيد كه حرفي نيست. اما اگر قسم نخورد، پيداست كه دختر شما پاك است، چرا مي‌خواهيد اين بيچاره را بكشيد؟  🍃حاضران قبول كردند، پسر را همراه با دختر، مادر و خاله نزد كليددار بردند، پنجاه نفر از افراد قبيله نيز شاهد بودند.  كليددار رو به من كرد و گفت: «حاج‌عباس! اين پسر بي‌حيا و دروغگوست، من نمي‌توانم اين كار را انجام دهم. شما برعهده بگيريد!»  🍃من به پسر گفتم: «هنوز وقت باقي است، مي‌تواني حرفت را پس بگيري و اين مردم پي كارشان بروند و خودت هم بروي. هر چه بخواهي به شما مي‌دهم».  پسر گفت: «ابدا، ابدا».   پرسيدم: «قسم مي‌خوري؟»  گفت: «بله، قسم مي‌خورم».  🍃از او خواستم سه قدم به جلو بردارد، رو به ضريح بالاي سر حضرت ابوالفضل(عليه السلام) بايستد و دو دستش را بلند كند، همان كلمات را كه من مي‌گويم، تكرار كند.  گفتم: «بگو، والله بحق هذا العباس؛ يعني قسم به خدا، به حق اين عباس(عليه السلام)».  پسر گفت: «والله، بحق هذا العباس...».  اين را كه گفت، دهانش باز ماند.  🍃اما دختر كه قرار بود، كشته شود، با حضرت ابوالفضل(عليه السلام) حرف مي‌زد: «ابوفاضل! آقا! من اين طورم؟» ابدا، باكش نبود. به هيچ لكنت و هراسي، سه بار اين را گفت و به ضريح خيره شد.  🍃من ديگر يقين كردم كه حضرت ابوالفضل(عليه السلام) در مقابل اين دختر ايستاده و او حضرت را به طور آشكار مي‌بيند. انگار قيام برپا شده بود، جنازه پسر مثل چوب خشك روي زمين افتاده بود، جنازه را برداشتند، تا وقتي جنازه در حرم بود، يك قطره خون از آن بيرون نيامد، اما تا جنازه را به صحن بردند، خون از دهان و دماغ و گوشش بيرون زد.  🍃دختر همچنان با حضرت حرف مي‌زد و مي‌گفت: «الله، الله، ابوفاضل! نعم، نعم، ابوفاضل! اين كرامت شماست». برادران دختر او را در آغوش گرفتند و تكريم كردند و مردم كربلا نيز به ديدن دختر مي‌آمدند و از او تبرك مي‌جستند. ↶🦋🌼《 به ما بپیوندید 》🌼🦋↷ 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 💠نتیجه بی احترامی به تربت کربلا❗️ 🔰مرحوم حاج میرزا حسین نوری در کتاب دارالسلام نقل فرموده که یکی از برادران من وارد منزل مادرم شده بود، در حالی که در جیب پایین او مهری از تربت حضرت سیدالشهداء علیه السلام بود. 🍃پس مادرم او را تنبیه نمود و گفت: تربت را در این جیب گزاردن، بی ادبی است و موجب استخفاف است و شاید در زیر رانت قطع شود و شکسته گردد.  برادرم گفت: تا به حال دو مهر تربت در زیر رانهای من واقع شده و شکسته گردید، پس متعهد شد که بعد از این مهر تربت را در جیب پایین نگذارد. 🍃پس پدرم علامه بعد از چند روز دیگر، در حالی که از این قضیه اطلاعی نداشت، در عالم رؤیا چنین دیه بود که حضرت سیدالشهداء علیه السلام در کتابخانه ایشان وارد شد و در نزد او نشسته و اظهار مهربانی بسیاری با ایشان نمود و فرمود: که پسران خود را بطلب تا ایشان را جایزه و خلعت دهم. 🍃پدرم پنج پسر داشت. همه را  خواند و در جلوی آن حجره ای که حضرت تشریف داشتند ایستادند و در نزد آن حضرت پارچه ای گذاشته شده بود. پس یک یک را حضرت می طلبید و پارچه ای به عنوان خلعت به او می داد. چون نوبت به آن برادرم که مهر تربت در جیب پایین قبایش گذارده بود رسید، آن حضرت نظری غضب آلود به او کرد و رو به جانب پدرم فرمود: این پسر دو مهر از تربت قبر مرا در زیر رانش گذارده و شکسته. 🍃پس آن حضرت او را مانند برادران دیگر را در اندرون حجره نطلبید و خلعتش را نیز به خوبی آنها نداد، بلکه قاب شانه ای از ترمه در بیرون حجره از برای وی انداخت. پس پدرم خواب را برای مادرم نقل نمود. مادرم قضیه برادرم را برای ایشان ذکر کرد. پس پدرم از صدق رؤیای خود تعجب بسیار نمود. 📚چهل داستان از کرامات امام حسین (علیه السلام)؛ مصطفی محمدی اهوازی‏ 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d 🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴‍"عذاب شمر" ✍علامه امینی می فرمودند: مدتها فکرمی‌کردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب می‌کند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او می‌دهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشستن و من هم خدمت آن جناب ایستاده‌ام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزه‌ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند : که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزه‌ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می‌شد، دیدم از دور کسی به طرف من می‌آید و هرچه او به من نزدیکتر می‌شد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطره‌ای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزه‌ها را از دست من می‌گیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزه‌ها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزه‌ها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است، او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بی‌اندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر می‌شد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند. به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب می‌دهد، اگر یک قطره آب آن استخر را می‌نوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم. ‌ 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✨﷽✨ ✅ کوتاه پند آموز ✍ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟ 💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ .ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: 💭 ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ … ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ . 💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ ... ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ .. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ .. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست... ‌ 🌺-دختران-بهشتی🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق” مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.” مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!   🌺🌺🌺🌺 https://eitaa.com/ @Dokhtarane_behesht
💥 بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد:البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت . بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود. سخن کوتاه (ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن . بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت . 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
🔴مرتاض هندی و امام زمان(عج) استاد ما حجت الاسلام صنیعی تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س) به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟ اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه. 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
🔴 نقش یقین در اجابت دعا ⬅️یکی از دلایل مهم به استجابت نرسیدن دعا یقین نداشتن است ⬅️خیلی ها دعاشون مستجاب نمیشه و بخاطر اين متاسفانه به نسخه های ساده و گران بهای خدا و اهل بیت (ع) بی اهمیت میشن در مشکلات ! 📌 با می توان چراغ را روشن کرد! اگر وجود داشته باشد: لطفا بخوانيد و منتشر کنید ببینید یقین چه نقشی در نسخه های ساده و بهای خدا و اهل بیت علیهم السلام داره در مشکلات !👇🏻 🔺مرحوم آية الله در رابطه با اثرات -در صورتى كه با گفته شود- جريان بسيار جالبى را از شيخ احمد، خادم استاد الفقهاء مرحوم ميرزاى بزرگ شيرازى نقل كرده اند كه وى گفته است: ⬅️مرحوم ميرزا، خادم ديگرى داشتند به نام "شيخ محمد" كه پس از فوت مرحوم ميرزا از همنشينى با مردم كناره گرفت.روزى شخصى نزد شيخ محمّد رفت، ديد هنگام غروب آفتاب خود را از پر نمود و كرد؛ آن شخص بسيار تعجّب كرد و علّت آن را از او پرسيد. شيخ محمّد در جواب گفت: 🔺پس از فوت مرحوم ميرزا از غم و اندوهِ جدايى از آن بزرگوار، معاشرت با مردم را قطع نمودم و خانه نشين گرديدم و دلم بسيار گرفته و حزن و اندوه شديد وجودم را فرا گرفته بود. در ساعت هاى آخر يكى از روزها به صورت يكى از طلاب عرب بر من وارد شد و با من انس گرفت و تا غروب نزدم ماند.از بيانات او به قدرى لذت بردم كه تمام غم و اندوه از دلم برطرف شد. او چند روزى نزدم آمد تا من به او مأنوس شدم. ⬅️در يكى از روزها كه با من صحبت مى كرد ، به خاطرم آمد كه امشب چراغم ندارد. چون در آن وقت رسم چنين بود كه مغازه ها را هنگام غروب مى بستند و شب همۀ مغازه ها بسته بود.از اين جهت در فكر بودم كه اگر براى خريد نفت از منزل خارج شوم، از فيض سخنان ايشان محروم مى شوم، و اگر نفت خريدارى نكنم شب را بايد در تاريكى به سر برم. چون مرا متحيّر يافت متوجه من شده و فرمود: 📌تو را چه شده است كه به سخنان من خوب گوش نمى دهى؟گفتم: متوجّه گفتار شما هستم.فرمود: هرگز! درست به آنچه مى گويم دل نمى دهى گفتم: حقيقت اين است كه امشب چراغم نفت ندارد. فرمود: بسيار جاى تعجب است كه اين همه ما برايت حديث خوانديم و از فضيلت سخن گفتيم و تو اين قدر بهره مند نشدى كه از خريد نفت بى نياز شوى؟! ⬅️گفتم: يادم نيست حديثى در اين باره فرموده باشيد. فرمود:فراموش كرده اى كه گفتم از خواص و فوايد اين است كه چون آن را به بگويى، آن مقصود حاصل مى شود؟ تو چراغ خود را از آب پر كن و به اين قصد كه آب داراى خاصيّت نفت باشد بگو: ✅من قبول كردم؛ برخاستم چراغ خود را از آب پر نمودم و در آن هنگام به همان نيّت گفتم: چون آن را روشن كردم افروخته شد و كشيد. از آن زمان هر گاه چراغ خالى مى شود آن را از آب پر مى كنم و مى گويم و روشن می كنم.》 ✍مرحوم آية الله خوئى پس از نقل اين جريان فرمودند:تعجب اين است كه پس از اين قضيه و پخش شدن آن بين مردم، آنچه شيخ محمد عمل مى كرد از نيفتاد. 📚صحیفه مهدیه، مقدمه تألیف: سید مرتضی مجتهدی سیستانی 🌺 http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
خواهشا خیلی زیباست نخونده رد نشید👇🏼👇🏼 سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم📱🖥️ و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند.رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من،کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم دلم به هیچ کاری نمیرفت .حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی. از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد، توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم.توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊هنوز باورم نشده که اومدم پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم. در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم .گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمی کردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من. یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن.تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم.میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی؟ منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند. چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد. 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟ و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم. خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭 مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این عکس منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم.مگه میشه؟ آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقدمن درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران بماند...✋🏻🏻️🏼 🌹 🌺 ️ ❤️ @Dokhtarane_behesht