ساعت های اخر رو پا برهنه به نیابت از حضرت رقیه به سوی ابا عبدالله الحسین قدم بردار رفیق 💔👣
#اربعین
#طریق_الاقصی
@Dokhtarane_zahraee_shz
https://harfeto.timefriend.net/17243423911029
اسم بدین که به نیابتتون تو حرم اگه شد نماز بخونم
#اربعین
#طریق_الاقصی
@Dokhtarane_zahraee_shz
دعا کنین زمستون هم بیام
میبرمتون مقام علی اصغر و علی اکبر
فرات
کف العباس
داخل حرم ها
حرم امام علی...🥺
منم دعا میکنم شما بیاین هم اربعین تو شلوغی هم زمستون تو خلوتی🤲
#اربعین
#طریق_الاقصی
@Dokhtarane_zahraee_shz
خیابون هایی که به حرم های حضرت عباس و امام حسین علیه السلام وصل میشه
پشت سر هم از این دسته عزاداری ها هست هم ایرانی هم عراقی و با سینه زنی دونه به دونه وارد حرم میشن
به همین دلیل اطراف حرم غلغله هست الان چون شب جمعه شب زیارتی امام حسین هست شلوغه
اربعین هم همین شکلیه از صبح تا شب دسته های عزاداری تو خیابون های اطراف حرم هستن و عزاداری میکنن
#اربعین
#طریق_الاقصی
@Dokhtarane_zahraee_shz
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین زخمهایِ روح را مداوا میکند؛
و عباس کفیل دلهای رنج دیده در دنیاست❤️🔥!
#اربعین
#طریق_الاقصی
@dokhtarane_zahraee_shz
چایساز را به برق زدم و از پنجره به بازی بچهها روی تاب و سرسره خیره شدم.
دلم برای دنیای کودکیام تنگ شده بود.
برای دنیایی که نهایت دغدغهاش ست بودن رنگ جامدادی و کیف بود.
دنیای شلوغ و پر تنش بزرگسالی را نمیخواستم.
صدای نوتیفیکیشن از لپتاپ بلند شد و افکارم را پاره کرد.
" 💢 مأموریت:
سفر به عراق و تهیه تحقیقات میدانی از وضعیت فاجعه و اسف بار پیاده روی اربعین و ارسال گزارشات به سازمان.
مکان: عراق، مشایه
زمان: از صبح فردا تا پایان پیاده روی
موفق باشید. "
مغزم سوت کشید. محال بود بپذیرم اما پاسخ مخالفتی که به رئیس سازمان اعلام کردم؛ یک جمله بود " شرط ارتقا، انجام بی عیب و نقص این مأموریته. "
دهانم بسته شد و ساکم جمع.
مشایه، بیشک نام دیگرش دوزخ بود. گرما مجال نفس کشیدن نمیداد. راه میرفتم و در دل نق میزدم به جان خودم، سازمان و دیوانگانی که در این گرما تن به پیاده روی هشتاد کیلومتری میدهند.
عمود اول:
دختر بچهای با عبای مشکی و روسری لبنانی ایستاده بود و آب به دست جلوی زائرین را میگرفت و با لبخند تکرار میکرد :« هلابیکم یا زوار؛ هلابیکم. »
این بچه چه میدانست از حسین و اربعین و کربلا که اینطور با شوق و ذوق به زائران خوشآمد میگفت؟
تصویری از او ثبت کردم و وارد ایمیل شدم، ضمن ارسال تصویر نوشتم :« اینجا کودکان، قربانی افکار پوسیدهی پدر و مادر های جامانده در قرن ها پیششان؛ مجبورند به ایستادن در گرما و خوش آمد گویی به زوار. »
تا عمود صد و سی را بی وقفه قدم برداشتم و خلاف آنچه را که میدیدم؛ نوشتم.
مثلا غذاهای دلپذیر و وسوسه انگیز مواکب را فاسد و حاوی سحر و جادو روایت میکردم و عراقی های خوش برخورد و مهمان نواز را، عبوس و بداخلاق.
عمود صد و سی:
گوشهی خیابان نشستم تا رفع خستگی کنم. پسر نوجوانی که از چهرهاش مشخص بود به سندرم داون مبتلاست، کنارم ایستاد و کارتونی بزرگ روی سرم گرفت. متعجب خودم را عقب تر کشیدم که باز نزدیک آمد. عقب تر رفتم که دیدم دور شد و به سمت زنی دوید.
لپتاپ را باز کردم که زن نزدیک شد و پرسید :« ایرانی؟ » سرم را به نشانه تایید تکان دادم که گفت :« پسرم میخواد به زوار اباعبدالله خدمت کنه. تا زمانی که اینجا نشستید این کارتونو میگیره رو سرتون که آفتاب اذیتتون نکنه. اجازه میدین؟ »
چیزی در دلم تکان خورد و مبهوت و متحیر از آنچه شنیده بودم؛ اجازه دادم.
خواستم تصویرش را ارسال کنم و بنویسم " کار کشیدن از افراد مبتلا به بیماری. " که قلبم مانع شد. قطعا اگر به جبر بود؛ با ممانعت من خرسند میشد نه مغموم.
عمود پانصد:
مرد عراقی جلویم را گرفته بود و دست و پا شکسته به فارسی میگفت باید امشب را در منزل ما استراحت کنی.
من، عصبی و کلافه از اصراش و او، خوشنود و راضی از رسیدن به خواستهاش وارد خانه شدیم.
کولهام را یک گوشه گذاشتم تا بخوابم و مغزم را از دوگانگی نجات دهم که مادر خانه با پمادی نزدیک شد و پاهایم را در دست گرفت.
از بهت و حیرت من استفاده کرد و همانطور که از گرمی دستانش برای خستگی پاهایم مرهم میساخت؛ مکرر میگفت:« اهلا و سهلا یا زائر الحسین. اهلا و سهلا. »
عمود هزار:
مطمئن شده بودم که اربعین حاصل عشقی جنون وار است. عشقی که از درکش عاجز بودم. خدمت گزاری کودکان، شوق و ذوق ساکنین عراق برای میزبانی، پیرمرد و پیرزن های ناتوان که حسین گویان راه را میپیمودند و از من قبراق تر بودند و جوانانی که این ریاضت را به عیش دنیا ترجیح میدادند همه و همه باعث شده بود به جز همان روزهای اول دیگر چیزی گزارش نکنم و اعتراضات سازمان را نخوانده رد کنم.
روی زمین کنار پیرزنی که جعبه دستمال کاغذی به دست گرفته بود نشستم و خستگی چشمانم را به چهرهاش دوختم
کلمات عربی تند و سریع از دهانش خارج شدند که سری تکان دادم و گفتم ایرانی.
لهجهاش عوض شد :« میگم کل خونهم رو زیر و رو کردم. تنها چیزی که به درد زوار ابی عبدالله میخورد همین جعبه ی دستمال کاغذی بود. برداشتم آوردم که از این قافله جا نمونم. »
پرسیدم :« کدوم قافله؟ »
- « قافله عشق. »
نمیدانم عمود چندم بود که از چیزی علاوه بر خورشید، نور ساطع میشد. کمی که گذشت از دست های به سینه، سلام های زیرلب و اشک های چشم متوجه شدم گنبد ابالفضل " ع " است
با دیدنش درک جنون زائرین کمی آسان تر شده بود
کربلا:
حالا دیگر یقین داشتم که اربعین نه فاجعه است و نه اسف بار. نه به جبر است و نه به زور. تماما عشق است و خلوص
ایمیل را باز کردم و بی توجه به اعتراضات نوشتم :
" اینجا، تجلی عشق است.
جلوهای از اخلاص، عبودیت و زیبایی.
همهی ذرات عالم اعم از پیر و جوان، بزرگ و کوچک و آسمان و تراب دست ادب به سینه نهاده و با از خودگذشتگی، خدمت و فداکاری حبشان را به حسین اثبات میکنند.
اینجا، کربلاست و کربلا، بی شک نام دیگرش جنت است."
به قلمِریحانهشهیدپور
یکشنبه|۵مردادماه۱۴۰۴
#اربعین