🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت289
_من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟🙄
_نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!😊
_آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!😣
_فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟ منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟🤔
ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی😔! میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی🙏 که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!
_مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟😖
_قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...😓
ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیهالسلام) میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!😉
اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیهالسلام) و براش گریه میکنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!😌
وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات🛐 شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیهالسلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهیاش کردم.
هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیهالسلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بیپروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! 😞
نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب🕛 نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندریام را سر کردم و از خانه خارج شدم.🚶♀
@rahpouyan_nasle_panjom