✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت295 کسی به درِ خانه زد.🚪✊ آسید احمد و مامان خدیجه بودند. نه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت296
با همه خستگی😪 طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید.😍
در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای☕️ عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند.☺️
می دیدم در انتهای خیابان خورشیدی🌅 در دل شب میدرخشد و به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی (ع) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم!😳
مامان خدیجه میدید دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (ع) میافته، واسه منم دعا کن🙏! دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی😉»
ولی حالا باورم شده بود که امام علی (ع) مرا #میبیند، صدایم را #میشنود و اگر سلام کنم، #جوابم_را_میدهد!😍
حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند.😕
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند...!
@rahpouyan_nasle_panjom