💌 #یه_سلام_دوباره
براے کسایے که
قلبشون کبوتر #حــــرمه 🕊
کسایے که
دلشون با اسم امام مهربون آروم مےگیره 💚💜
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست و چه می گوید؟
راستی اگه دوست داشتید یه صلوات مهمونش کنید.🌺
#خاکریز_شهدا
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
#خاکریز_شهدا
💕💕
☀️امروز
🌸حس خوب
☀️ زندگی...
🌸"هدیه خدا..."
☀️برای توست
🥰بخند و شادمانی کن
#روزتون_بینظیر 🌺🍃🌺
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🗓 امروز #یکشنبه
🌞 ۷ اذرماه ۱۴۰۰ ه ش
🌙 ۲۲ ربیعالثانی ۱۴۴۳ ه ق
🌲 ۲۸ نوامبر ۲۰۲۱ میلادی
📿 #ذکر_روز:
"یَا ذاالجلالِ و الاکرامِ"
"ای صاحب جلال و بزرگواری"
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
ای آخرین توسلِ سبزِ دعای ما..🌱
آیا نمیرسد به حضورت دعای ما؟!
#یاایهاالعزیز
#امام_زمان
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
🌱آیتاللهخمینے(ره)↯
بسیج، مدرسہے ؏ـشق، مڪتب شاهدان و شهیدان گمنامیست؛ ڪہ پیروانش بر گلدستہهاےِ رفیع آن، اذان شهادت و رشادت بہ سَر دادهاند!'(:🙃✌️🏿
#هفتہےبسیج♥️
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
قهرمان زندگی خودت باش🙃🦋
#انگیزشی
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
• رفته سردار نفس تازه کند برگردد ....•
«اَلهُمَ عَجِلِ لوَلیکَ اَلفَرَج»
#یاحسین
°🕊💭♥️💭🕊°
شلمچھ؛ موصل، حلب، قــُـــدس
یا ڪوچہ پس ڪوچہهاۍ تـھران
بسیجـے سهمش دویدن
پا بہ پاۍ انقلاب است(:'!
#هفته_بسیج
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
‹⛓💌›
••
من ملڪه هستم!!! 😌
آرے ، خداے مهـــربانم
مرا ملڪه آفرید و چادرم، تاج بدگےام
را بر سرم نهاد 💚👑
و مرا فرمانرواے چشمان آدمیان
منصوبــ کرد...!!
چرا ڪه من تعیین میڪنم🙋🏻
چه کسۍ لایق دیدن زیبایی هایم باشد.
من ملڪه هستم!! 😇
چادرم
خود نمادِ ملڪه بودنِ من استــ...! 😌👑
••
#ریحانه
دختران چادری 🌹
@DokhtaranehChadoory
لینک 👆👆
**
🌸 چادرت دارد زمین را آب و جارو می کند 🌸
گرم است... اما در قیامت سایه بانی می کند 💕
https://harfeto.timefriend.net/16312864479249
نظرت در مورد
کانال «دختران چادری»
در اینجا به صورت ناشناس بگو👆👆
دختران چادری🌹
❤️ #نسیم_هدایت
#قسمت_سیزدهم
✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود....
😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام #کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...
🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه #لباس خیلی #خوشکل بود....
😰 #مادر_شوهرم صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم....
😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم....
☕️خلاصه چایی خوردیم و شیرینی خوردیم و رفتن منم زود رفتم بخوابم که با خواهرم دعوامون نشه....
😊روزها میگذشت من و آقا #مصطفی کاملا به هم #وابسته شده بودیم پدرم بهمون گفته بود که نیاد جلوی مدرسه دنبالم خوب ما هم گفتیم چشم جلوی مدرسه نمیاد اما یه متر جلوتر از مدرسه که میاد دنبالم...
هر روز کارمون شده بود بعضی وقتا اولین نفر از #مدرسه میرفتم بیرون که خودم رو زود برسونم بهش و باهاش بریم یه دور بزنیم...
انقد #شلوغ بودم که برای آقا مصطفی هم مشخص شده بود همش به وسایل ماشینش دست میزدم و میگفتم این کارش چیه ، این چیه ، اون چیه...
☺️بعضی وقتا هم اگه حواسش نبود و سرش رو بر میگردوند چند تا بوق میزدم و ماشینا فکر میکردن ایشونن ، اونم معذرت خواهی میکرد و منم که خودم رو میزدم به اون راه...
منکه #نقاب داشتم کی فکرش رو میکرد من باشم که بوق زدم من دختر به این آرومی و ساکتی...
یه روز رفتم بازار با مادرم که وسایل جهاز رو بخریم چشمم خورد به یه ساعت مردونه خیلی قشنگ این به دست آقا مصطفی عالی میشد چون خیلی هم هیکلی و درشت بود پس عالیه به مادرم گفتم میخوام بخرمش اونم #خوشحال شد چون در کل خیلی آقا مصطفی رو دوست داشت...
شبش اومد خونه ما صدام کرد و منم جواب دادم گفت بیا بشین منم رفتم یه جعبه که کادو پیچی شده بود از جیبش بیرون آورد و گفت با تمام #قلبم بهت #هدیه میدمش بازش کردم اه اونم ساعت خریده بود برام....
😍عجب تفاهمی چه جالب منم رفتم و کادوی خودم رو آوردم و بهش دادم گفتم ببخشید اگه باب دلتون هم نباشه خیلی #شوکه شد بازش کرد و خیلی #خوشحال شد همون لحظه دستش کرد چشماش خیس شده بود...
☹️گفتم اوا چرا نالاحت شدی بیا خوب پسش میدم گفت که تو اولین کسی هستی که بهم #کادو دادی 24 سال دارم اما از هیچ کس کادو نگرفتم...
😭آخی چقد گنا داشت اگه میدونستم کادو بارانت میکردم...
گفت حوصله دارید بریم بیرون منکه بله همیشه حاضر بودم گفت به پدرم با اجازه خودتون میبرمشون بیرون پدرمم گفت باشه برید خوش بگذره
رفتیم بیرون توی ماشین گفت بهم تعریف صدات رو شنیدم میشه یه چیزی بخونی برام گفتم بله سرود اسلامی #غربا رو خوندم...
☺️چقدر دوست داشت و در طی مسیر همه #ساکت بودن و گوش میدادن منم وقتی تموم کردم یه دفعه با آخرین صدا گفتم....
📢تتتتمممماااااااممممم
😰یه دفعه همه پریدن هوا خواهرم که دعوام کرد و آقا مصطفی هم مثل همیشه خندید مادرم گفت این دختر درست بشو نیست که نیست....😒
🍦آقا مصطفی رفت #بستنی بخره گفتم برای من یه دوونه بزرگ بخر یه دونه بزرگ برای من خرید...
چقدر #خوشمزه بود تموم بشو نبود که
بستنی رو خوردیم و رفتیم بالای #کوه و یه هوای سردی تازه کردیم و رفتیم خونه یه #شب خیلی عالی بود مادرم و خواهرم تشکر کردن و خداحافظی کردن منم با آقا مصطفی هم یکم حرف زدیم و خداحافظی کردیم و نرفت تا من در رو بستم شبش خوابم نمیبرد همه اش به مهربونی هاش فکر میکردم....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله
❤️ #نسیم_هدایت
#قسمت_سیزدهم
✍🏼واسه عید دیدنی خیلی مهمون داشتیم و هم رفتیم مهمونی چقدر خوب بود....
😍شبش مادر شوهر گرامی با خواهر شوهر عزیز برام #کادو آوردن ، منم #عاشق کادو بودم جلوی اونها #آبرو داری کردم و کادو رو برداشتم و تشکر کردم و بردم آشپزخانه...
🎁گفتم به خواهرم کادو رو زیر لباست قایم کن و برو اون اتاق بازش کن چون اینجا صدای باز کردنش میره پیش اونا اونم از من زرنگتر رفت و بازش کرد منم دنبالش رفتم یه #لباس خیلی #خوشکل بود....
🕊
😰 #مادر_شوهرم صدام زد و گفت بیا کادوت رو هم بیار خودم باز کنم برات میدونم تو روت نمیشه الان چیکار کنم خدایا چطور بگم بازش کردم....
😢گفتم نه اشکال نداره خودم بازش میکنم از من اصرار از اون هم اصرار بازم رفتم بیارمش گفتم اه خواهرم بازش کرده اونها هم خیلی خندیدن و خواهرم نتونست چیزی بگه و عصبانی شد از دستم....
☕️خلاصه چا
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_چهاردهم
✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین #مرد_خوبی نصیبم شد آیا من لایقش هستم...
اکثر اوقات برام #گل میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر #خاطراتی داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود...
📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا #شخصیت عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم...
😍وای.....
کلا #شعر بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم #عاشق شعر و #ادبیات بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود....
💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم)
این همان فردایی است که
دیروز نگرانش بودی
😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه...
گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی #دوران_نامزدی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه
ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش...
😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو #توصیف کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم....
☺️نمردیم و یکی ازمون #تعریف کرد
خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد #مرگ خودش نوشته بود
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستاتی غبار آلود و دود
با خزانی خالی از فریاد شور
✍🏼در آخرش نوشته بود
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
😭خیلی ناراحت شدم و #گریه کردم
فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از #مدرسه دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود
دسخط به این قشنگی...
😒گفتم یکی از شعرهاش #ناراحت کننده بود و در مورد #مرگ بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟
😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن...
😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو #قهر نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه #کادو بگیرم ازش...
😌ظهرش رفت یه دونه #کیف از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود.
☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه...
☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد
رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه...
مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه #شوهر میگن کلا خانوادش #خلن میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده...
☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم #نهار خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم #وضو گرفتم #نماز ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس #قرآن که......😳
✍🏼 #ادامه_دارد... انشاءالله
عزیزان من هر روز یعنی بعد از ظهر یا شب ادامه رمان #نسیم هدایت رو برای شما میزارم
هر روز #۲ تا قسمت🌸🌸🌸🌸
ادامه ی رمان انشاالله فردا💐
بخونید خیلی رمان قشنگیه❤️