eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸🇮🇷
172 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال و تبادل 🌱 @ftop86 (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران چادری🌹 ''🇵🇸🇮🇷
#قسمت_سوم🎈 #کتاب_من_میترا_نیستم 🍧 #شهیدانه🍡 🍩 نذر کرده 🍩 پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه ماد
🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎 🌹 🌷 پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود سر کلاس می‌گفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید! بعد از مدتی که به مکتب‌خانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم ۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر می‌شدند. چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد. اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی می‌کرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار می‌کرد تا به ما خانه شرکتی بدهند. چند سال در اتاق‌های اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد می‌رفتیم. آنجا زایشگاه بچه‌هایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) می‌آمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود. بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد. 🌧🌈فرزند ششم ✨🌈 سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند. خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم. از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد. دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند. آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش می‌رسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝 ادامه دارد...
❤️ ✍🏼پدرم قلبش آروم شده بود... یه روز داشتیم با نماز مغرب میخوندیم که با کمال تعجب دیدم که اومد و پاهاش رو به پای چسبوند و با ما خوند😭😍 😍این یعنی هم به جمع ایمانی ما پیوست..... خدایا شکرت... بعد از نماز اصلا نمیدونستم چکار کنم ، برادرم اشاره کرد که خوشحالیم رو نشون ندم و عادی رفتار کنم منم در ولی در حالی که در دلم بود رفتم و یک سی دی از موعظه ماموستایی گرفتم پدرم آروم نشست و گوش داد خیلی آروم سرش رو پایین انداخته بود هیچ وقت رو یادم نمیره ... گریه کرد و گریه کرد وگریه کرد تا شد ☝️🏼️پیروزی از آن بود و هست بلاخره دین الله تعالی در دلش کرد و ریشه دواند ،جوری شد که نه من و نه برادرم به پای پدرم نمیرسیدیم ...! ☺️در عرض چند ماه کل احادیث شریف و رو مطالعه کرد و پدرم شد ..‌. ✨ ✨ هیچ کس باورش نمیشد... بیشتر از ما مردم رو میکرد ، یک تنه جلوی تمام مخالفان دین الله تعالی پدرم شد تمام ... سبحان الله چقدر زیبا بود اوضاع زندگیم رو به راه شد... خیلی خوشحال بودم همه در و بودیم... خیلی وقتها پدرم برای ما میکرد بهتر از این نمیشد...! کم کم سرو کله پیدا شد اما من هنوز 13 سالم بود، خیلی بچه بودم... پدرم و کل خانواده مخالفت میکردن..‌. منم انگار نه انگار که اصلا خواستگار دارم یا نه...تو فکر و چیزای دیگه بودم ... داشتم که خیلی خیلی سمج بود ودست بر دار نبود یک سال تمام می‌رفت ومیومد...! تا اینکه پدرم شد بیان خواستگاری اما همچنان برادرم بود خودمم بودم ببینم جلسه خواستگاری چه جوریه!؟ 🙈خلاصه قرار گذاشتن که شب چهارشنبه بیان یک ذره هم یا نداشتم؛ نمیدونم به خاطر چی بود شاید چون خیلی بچه بودم و یا شاید خیلی مطمئن ، منم تا روز چهارشنبه مثل قبل بودم اصلا حتی یه بار هم یادم نمی افتاد که چهارشنبه جلسه خواستگاریه.... ✍🏼 .... ان شاءالله
دختران چادری🌹 ''🇵🇸🇮🇷
{🌱•هو الرحمن •🌱} •🌚💜• #ریحانه_ی_خلقت 😁✋🏻سلااام امیدوارم حالتون خوب باشه خب من که همیشه از ۵
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •🌚💙• 💫 سلام✋ و من میخوام براتون ماجرای چادری شدنم رو بگم:🙂☺️ خب من دختری بودم که در خونواده ای مذهبی به دنیا اومدم ولی خب توی محله مون دختر هایی خوبی نبودن و من با اونا دوست شدم و به اصطلاح از راه به در شدم...!🤦‍♀😔 دیگه نمازام سر وقت نبود و قضا میشد گاهی وقتا هم اصلا نمی خوندم و برام مهم نبود..😔 هر چقدر خانواده سعی داشتن من رو از این باتلاق نجات بدن و بشم همون دختر قبل اما نشد... تا حدود شش ماه پیش یکی از دخترای محله مون با هام هم مدرسه ای بود بهم گفت تو مسجد محله مون قراره روز دختر جشن مفصلی بگیرن تو هم بیا.. خب منم هم دوست داشتم با اون دوستم برم هم عاشق جشن و اینجور چیزا بودم..!😁 ساعت ۲ بعدظهر رفتم مسجد من قبلا توی اون مسجد تا قبل اینکه با اون دوستان نابابم دوست بشم نماز میخوندم و همه ی خانوم های مسجد رو می شناختم خانوم ها تا منو دیدن خیلی خوشحال شدن یه دوست چادری داشتم که از چهار سالگی با من می اومد مسجد من دیگه از مسجد دست کشیدم😔💔 ولی اون با اینکه ۱۰ سال گذشته بود هنوز می اومد....😍 پیش اون نشستم جشن برگزار شد خیلی خوش گذشت خانومی که جشن رو برگزار کرده بود خیلی خیلی راجب حجاب حرف زد بعد گفت هر کدومتون یک مقاله راجب حجاب بنویسید و بیارید... من با اون دختر مهربون چادری مثل قبل دوست شده بودم و هفته ی بعد با هم دیگه رفتیم مسجد مقاله مون رو نوشتیم و تحویل دادیم جایزه ش هم گرفتیم..😁🙂 من برای اون مقاله خیلی راجب حجاب تحقیق کردم و عاشق چادر شدم🌹🌹 از طرفی حرف هایی که اون دوستم برام میزد من رو بیشتر عاشق چادر می کرد😍🌹 دیگه تصمیمم رو گرفتم و یادگار مادرم زهرا رو با افتخار سر کردم😍😍 وقتی برای بار اول با چادر رفتم مسجد همون خانومه بهم جایزه داد و واقعا همه ی خانوم ها کولاک کردن و من رو خوشحال کردن😍😍❤️ و من هم تا همیشه این چادرم رو با افتخار سر می کنم...!!!😍😍😍 به ما بپیوندید😍👇 @DokhtaranehChadoory🌹