#داستان_کوتاه 🤓📘
زود قضاوت نکنیم
خانم معلمی تعریف میکرد که در مدرسه ابتدایی بودم.
مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم😃 به نیت اینکه آخر سال مراسمی برایشان گرفته شود🎊
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. پدرومادرها👨👩👧 هم دعوت بودند.
موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بهجای خواندن سرود، شروع کرد به حرکت جلوی جمع.😳 دستوپا تکان میداد و خودش را عقبوجلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد😑😳
بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند😬، کمی مانده بود بهخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم، پنبه شود.
با خود گفتم:
چرا این بچه این کار را میکند؟ چرا شرم نمیکند از رفتارش؟ اینکه قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!😟
رفتم روبهرویش و اشاراتی کردم🤫. هیچی نمیفهمید. به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم😡
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم. خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!😳😒
فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود😣
از صندلیاش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چهکار کنم. اخراجش میکنم🤬
مادر دختر هم که نزدیک من بود، بسیار پرشور میخندید و کف میزد👏🏻 دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد، پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینطوری کردی؟! چرا با رفقایت، سرود را نخواندی؟!😡
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست. برای مادرم این کار را میکردم!🤗
گفتم:
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست. چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!😏
خواستم بکشمش پایین که گفت:
خانم معلّم صبر کنید. بگذارید مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من ناشنواست🙃 چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند!😇
این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان ناشنواهاست.🙂
همین که این حرفها را زد، انگار مرا برق گرفت.😬 دست خودم نبود😓 با صدای بلند گریستم😭 و دختر را محکم بغل کردم و گفتم:
آفرین دخترم!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرفزدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند. نهتنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند.
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه💞 را به او تقدیم کرد.
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند. گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جستوخیز میکرد تا مادرش را شاد کند.🙃
#داستان_کوتاه 🤓📗
دوستی میگفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی🎈 دادند سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50نفر بودند خواست که با ماژیک🖍 اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست در 5دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد.
من به همراه سایرین دیوانهوار به جستجو پرداختیم🔎🧐 همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود😣 مهلت 5دقیقهای با 5دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.☹️ این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد😚
بدین ترتیب کمتر از 5دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند😍 سخنران ادامه داد این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد. دیوانهوار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است. با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.😃❤️
@Dokhtarann_fatemi
#داستان_کوتاه 🤓📒
شرط و شروطهای پیرزن برای سه دانشجوی جوان🌚😂
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک🏖
قرار گذاشتیم همخونه بشیم
خونههای اجارهای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا بود🙁
ما میخواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم و قیمتشم به بودجمون برسه👀💵
تا اینکه خونه پیرزنی رو نشونمون دادن. نزدیک دانشگاه، تمیز و از هر لحاظ عالی🤩
فقط مونده بود اجارهبها💸
گفتند این پیرزن اول میخواد با شما صحبت کنه. رفتیم خونهاش و شرایطمون رو گفتیم🤗
پیرزن قبول کرد اجاره رو طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود😃😍😍
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد😳😳😳
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره؛ در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید😳😳🤭😵💫
واقعاً عجب شرطی!!!🥴😬😬
هممون مونده بودیم؛ من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز میخوندن مسخره میکردم🤐 دو تا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن😵
اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم🤭
پیرزن گفت یه ترم☝️🏻 اینجا باشین
اگه شرط رو اجرا کردید میتونید تا
فارغ التحصیلی همینجا باشید😻🎓
خلاصه وسایلو بردیم توی خونه پیرزن
شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که نزدیک خونه بود🚶🏻
پاشد رفت و پیرزن رو همراهی کرد
نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم
برم مسجد نمازجماعت شرکت کنم🥲
هممون خندیدیم😂😂😂
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جائی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم🤭
موقع برگشت پیرزن گفت شرط که یادتون
نرفته؟ من صبحها ندیدم برای نماز بیدار بشید🤨
به دوستام گفتم و از فردا ساعتمون رو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم😎🤣
شب، بعد از مسجد، پیرزن یک قابلمه غذای
خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد😋
واقعاً عالی بود بعد چند روز غذای عالی😍😋
کمکم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت. برامون جالب بود😄
بعد یک ماه که صبح پا میشدیم و چراغ
رو روشن میکردیم، کمکم وسوسه شدم
نماز صبح بخونم. من که بیدار میشدم
شروع کردم به نماز صبح خوندن
بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم
نماز صبح خودشونو میخوندند😚
واقعاً لذتبخش بود🥰😍
لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم😇
تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد
میرفتیم نماز جماعت. خودمم باورم نمیشد😬🥰
نمازخون شده بودم😍 اصلاً اون خونه حال و هوای خاصی داشت😇
هر سه تامون تغییر کرده بودیم💚
بعضی وقتها هم پیرزن از یکیمون خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن را با معنی براش بخونیم😀
تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم😃
چقدر عالی بود😍 بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سورهها را حفظ بوده😳😳
پیرزن سادهای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممون رو تغییر داده بود😭😍🥰
•⋮❥| @Dokhtarann_fatemi ♥️
#داستان_کوتاه 🤓📙
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری😏 بود که دختر ثروتمندی💸 گرفتہ بود. عروس👰🏻 مخالف مادرشوهـر👵🏻 خود بود❌
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ🐗 بخورد☹️
مادر پیر خود را بالای ڪوہ⛰ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید😭 و سریع برگشت🚶🏻♂
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن!
مادر با چشمانی اشڪبار😭 و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت🤲🏻 و میگفت:
خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم😔، فرزندم جوان است و تازهداماد👨🏻💼، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهاش، از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست😔💔
ندا آمد:
ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند🌱🌸
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم😇
@dokhtarann_fatemi
#داستان_کوتاه
#روز_معلم
در روز اول سال تحصیلى، خانم "تامپسون" معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد
و پس از صحبتهاى اولیه، مطابق معمول
به دانش آموزان گفت که
همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست👌🏻
البته او دروغ میگفت و چنین چیزى امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام "تدى استودارد" که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت😩
تدى سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود🤫
همیشه لباسهاى کثیف به تن داشت😵💫
با بچههاى دیگر نمیجوشید😓
و به درسش هم نمیرسید.🤯
او واقعا دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.😵
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور داشت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سالهاى قبل او نگاهى بیندازد تا شاید به علت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.😞
معلم کلاس اول تدى در پروندهاش نوشته بود:
تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام میدهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.🤩🤩
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود:
تدى دانش آموز فوق العادهاى است. همکلاسیهایش دوستش دارند😍 ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود:
مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است.😔 او تمام تلاشش را براى درس خواندن میکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نمیدهد😣. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش میبرد.
خانم تامپسون با مطالعه پروندههاى تدى به مشکل او پى برد🤔 و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.
تصادفاً فرداى آن روز، روز معلم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند🎁
هدایاى بچهها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود😬
خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد.
وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچههاى کلاس شد😆 اما خانم تامپسون فورا خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد.
تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد.
سپس نزد او رفت و به او گفت:
خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را میدادید🥺
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد😭
از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهاى نیز به تدى میکرد😌
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد😍
به سرعت او یکى از باهوشترین بچههاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، اما حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود❤️
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلمى هستید که من در عمرم داشتهام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است😇
و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشتهام.
چهارسال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است اما دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل میشود🤓
باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهارسال دیگر هم گذشت و باز نامهاى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است🥰
باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانیتر شده بود: دکتر تئودور استودارد😎
#داستان_کوتاه 🤓
مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید😬
دختر کوچکش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟😐
پدر گفت: سبدی بردار و از آب دریا پر کن و برایم بیاور.
دختر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند!
پدر گفت: امتحان کن دخترم.
دختر سبدی که در آن زغال میگذاشتند را برداشت و رفت بهطرف دریا و امتحان کرد.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند😥 پس به پدرش گفت که هیچ فایدهای ندارد😞
پدرش گفت: دوباره امتحان کن دخترکم.
دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد😓 برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت که غیرممکن است...
پس پدر به او گفت سبد قبلا چطور بود؟
اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت: پدر قبلا سبد از باقیماندههای زغال کثیف و سیاه بود ولی الان سبد پاک و تمیز شده است.😍
پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.🥰😍
وقتی دنیا و کارهای آن قلبت را از کثافتها پر میکند، خواندن قرآن همچون دریا سینهات را پاک میکند
حتی اگر معنی آن را ندانی...
"♥️"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
#داستان_کوتاه 🤓📗
روزی مردی فقیر، با ظرفی پر از انگور🍇
نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد.
رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور و با خوردن هر دانه انگور تبسمی میكرد☺️
و آن مرد از خوشحالی انگار بال در آورده و پرواز میكرد😍
اصحاب رسول الله بنا به عادت، منتظر این بودند كه رسول الله آنها را در خوردن شریك نماید
ولی رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفی نكرد🤭
آن مرد فقیر با خوشحالی فراوان از آنجا رفت.
یكی از اصحاب پرسید:
یا رسول الله! عادت بر این داشتید كه ما را در خوردن شریك میكردید، اما این بار به تنهائی انگورها را خوردید!!
رسول الله لبخندی زد و فرمود:
دیدید خوشحالی آن مرد وقتی انگورها را میخوردم؟
انگورها آنقدر تلخ بود، كه ترسیدم اگر یكی از شما در خوردن، تلخی نشان دهد خوشحالی آن مرد به افسردگی مبدل شود🙃
"♥️"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
#داستان_کوتاه 🤓
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست🥲
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت🔖
پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟🍫
خدمتکار گفت 50 سنت
پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟🤔
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عدهای نیز بیرون کافیشاپ منتظر بودند با بیحوصلگی گفت: 35 سنت😒
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید🍦
خدمتکار بیحوصله یک بستنی از ته مانده های بستنیهای دیگران آورد🥴 و صورتحساب را به پسرک داد و رفت🚶🏻♂
پسر بستنی را تمام کرد😋
صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردنِ میز رفت، گریهاش گرفت🥺😭
پسربچه روی میز در کنار بشقاب خالی، 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد🥺
شکسپیر چه زیبا میگوید:
بعضی بزرگ، زاده میشوند
برخی بزرگی را بدست میآورند
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند👌🏻💕
"♥️"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
⭕️ ماجرای تعمیر اتوبوس حامل مسافر
🔹 صدای اذان از رادیو بلند شد.
جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و به راننده گفت:
نگه دار نمازمان را بخوانیم.
راننده با بیتفاوتی جواب داد:
الان که نمیشود، هروقت رسیدیم میخوانی.
جوان با لحن جدی گفت:
میگویم نگه دار...
سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست...
🔸پرسیدم چه دلیلی داره که اینقدر برات نماز اول وقت مهمه؟🤔
گفت:
آخر من به امام زمان تعهد دادهام نمازم را اول وقت بخوانم.
تعجب کردم!🙄
پرسیدم چطور!؟
جوان گفت:
من در یکی از شهرهای اروپا درس میخواندم، فاصله شهرِ محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود؛ بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید. برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم؛ در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد😩
از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود😢
شنیده بودم وقتی به لحظههای بحرانی میرسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان متوسل شوید...
در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول میدهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم.
در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد، با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد: خود به خود خاموش شد.
جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد، بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد...
📝 ناگهان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت:
تعهدی که به ما دادی یادت نرود!
📚 کتاب نماز و امام زمان؛ ص85
#داستان_کوتاه
"♥️"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
#داستان_کوتاه 💕
زهرا صالحی، دختر شهید سید مجتبی صالحی میگوید:
آخرین روزهای سال ٦٢ بود كه خبر شهادت پدرم به ما رسید. بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یادبود به زادگاه پدرم، خوانسار، رفتند و من هم بعد از هفت روز برای اولین بار به مدرسه رفتم.
🌷همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند:
«والدین باید امضا کنند.»
آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید برنامه مرا امضا کند، به خواب رفتم.
🌷با گریه خوابم برد😭. پدرم را دیدم که مثل همیشه خندان و پُر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت:
«زهرا! آن نامه را بیار تا امضا کنم.»
گفتم:
«کدام نامه؟🤔»
گفت:
«همان نامهای که امروز توی مدرسه به تو دادند.»
🌷برنامه را آوردم، اما هر خودکاری که برمی داشتم تا به پدرم بدهم قرمز بود. چون میدانستم پدرم با قرمز امضا نمیکند، بالاخره یک خودکار آبی پیدا کردم و به او دادم و پدرم شروع کرد به نوشتن.
🌷صبح که برای رفتن به مدرسه آماده میشدم، از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب میکردم، ناگهان چشمم به آن برنامه افتاد. باورم نمیشد!😳 اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات برنامه، دست خط پدرم بود که به رنگ قرمز نوشته بود:
«این جانب نظارت دارم. سیدمجتبی صالحی»
و امضا کرده بود. ناگهان خواب شب گذشته به یادم آمد و...🥺😭
🌷این رویداد بزرگ با بررسی دقیق کارشناسان و تطبیق امضای شهید قبل از شهادت مورد تایید قرار گرفت و به اثبات رسید. هم اکنون این سند زنده در کنار صدها اثر زنده دیگر از شهدا، در موزه شهدا در خیابان طالقانی تهران در معرض دید بازدیدکنندگان است.
#شهیدانه 🖤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
"♥️"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
#داستان_کوتاه 🌱
کارت بانكيم💳 رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه😌،
ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد:
"موجودى كافى نمیباشد!❌"
امكان نداشت😳،
خودم میدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم تو كارتم پول دارم!!😐
با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام اومد:
"رمز نامعتبر است🚫"
اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟!🤔
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
در راه برگشت به خونه مرتب اين جملهى فروشنده در سرم صدا ميكرد:
"پول نقد همراهتون هست؟💸"
"خدايا...
ما در كارت اعمالمون كارهاى بسيارى داريم كه به اميد اونها هستيم🥺
مثلا عبادتهايى كه كرديم، دستگيرىها و انفاقهايى كه انجام داديم و...
نكنه در روز حساب و كتاب بگن موجودى كافى نيست😔 و ما متعجبانه بگيم:
مگه میشه؟ اين همه اعمالى كه فكر میكرديم نيك هستند و انجام داديم چی شد؟!😞
و جواب بدن:
اعمالتون رو در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت...!😭"
كنار «بخـــــل»
كنار «حســـــد»
كنار «ريـــــا»
كنار «بىاعتمادى به خـــــدا»
كنار «دنيا دوستـــــى»
و ...
نكنه ازمون بپرسن:
نقد با خودت چی آوردهاى؟ و ما كيسههامون تهى باشه و دستهامون خالى...😭"
خدايا!
از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمون میشه به تو پناه میبریم.🙏🏻🌱
ـ ـ ـ ــــــــــ❁❁❁ــــــــــ ـ ـ ـ
"🌸"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi
-
#داستان_کوتاه 🤓📕
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهی مسجد شد 🚌
در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد😣
بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت.
او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد🥰
در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!😫
دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباس هايش را تعویض کرد و راهی مسجد شد😇
در راه، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خاطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم🙂💡
مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد😬
مرد درخواستش را دوباره تکرار ميکند و مجدداً همان جواب را ميشنود.
مرد از او سوال ميکند که چرا او نميخواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند🤔
آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم😶
مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد🙄
شيطان در ادامه توضيح ميدهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد😕 من برای بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد😤 من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکدهتان را خواهد بخشيد. بنابراين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم😈
نتيجه داستان:
کار خيری رو که قصد داريد انجام بدید، به تعويق نندازید. حتی اگه کلی مشکل توی اون کار پیش اومد و با کلی گره روبهرو شدید. چون هرگز نمیدونید چقدر اجر و پاداش ممکنه داشته باشه🙃💕
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_حضرت_معصومه_سلام_الله
#دختران_مهدوی
"📚"ᴊᴏɪɴ↴
➜ @Dokhtarann_mahdavi