eitaa logo
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
528 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
411 ویدیو
5 فایل
بسـم‌رب‌الحسـین :) هیئت‌ مذهبی حضرت معصومه سلام الله دردونه ها و گل‌دونه‌های ۸ تا ۱۸سال💕 ارتباط با ادمین: @fdm6090 @Smb315 آدرس پاتوق دخترانمون: طلاب،علیمردانی۱۳،حسینیه سبزواری ها پنجشنبه های هر هفته ساعت ۹ الی ۱۳☁️🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 21 این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض میکردم.
🌻💜 قسمت 22 چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت، حمید دلواپس و نگران بود که این به تأخیر افتادن‌ها من را ناراحت نکند🥲 پیام داد: "عزیزم! تو دلت دریاست. یه‌وقت ناراحت نشی. خیلی زود جور میکنم میریم برای عقد💙" همان‌موقع تقویم را نگاه کردم و به حمید پیام دادم: "روز دهم آبان، میلاد امام هادی(ع) هستش. نظرت چیه این روز عقد کنیم؟🥰" حمید بلافاصله جواب داد: "عالیه😍؛ همین الان با پدرومادرم صحبت میکنم که قطعی کنیم." روز پنجشنبه مشغول اتو کردن لباس‌هایم بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. لحظاتی بعد مادرم به اتاق آمد و گفت: "حمید پشت دره. میخواد بره هیئت، برای همین بالا نیومد. مثل اینکه باهات کار داره." چادر سرم کردم و با یک لیوان شربت به حیاط رفتم. زیر درخت انجیر ایستاده بود. تا من را دید به سمتم آمد. بعداز سلام و احوال‌پرسی، لیوان شربت را به او دادم. وقتی شربت را خورد، تشکر کرد و گفت: "الهی بری کربلا." بعد درحالےکه یک کیسه به دستم میداد، گفت: "مامان برات ویژه گردو فرستاده😋" تشکر کردم و پرسیدم: "برای عقد کاری کردی؟😃" سری تکان داد و گفت: "امروز رفتم محضر، قطعی برای دهم آبان نوبت گرفتم." گفتم: "حالا چرا بالا نمیای؟🥲" گفت: "میخوام برم هیئت. میدونی که طبق روال هر هفته، پنجشنبه‌ها برنامه داریم." بعد هم درحالےکه این پا و آن پا میکرد گفت: "فرزانه یه چیزی بگم، نه نمیگی؟🙃" با تعجب پرسیدم: "چی شده حمید، اتفاقی افتاده؟" گفت: "میشه یه تک پا با هم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میان خیلی صمیمی و مهربونن. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که با هم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم😇" قبلا هم یکی، دوبار وقتی حمید مےخواست هیئت برود، اصرار داشت همراهیش کنم، اما من خجالت مےکشیدم و هربار به بهانه‌ای از زیربار هیئت رفتن فرار میکردم😬 از تعریف‌هایی که حمید میکرد احساس میکردم جو هیئت‌شان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم. این‌بار که حرف هیئت را پیش کشید، نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم و راهی هیئت شدم. بااین‌حال برایم سخت بود، چون کسی را آنجا نمیشناختم. حتی وسط راه گفتم: "حمید! منو برگردون، خودت برو زود بیا☹️" اما حمید عزمش را جزم کرده بود هرطور شده من را با خودش ببرد. اول مراسم احساس غریبی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها ببینم😊 با آن‌که کسی را نمےشناختم، کم‌کم با همه‌ی خانم‌های مجلس دوست شدم😅 فضای خیلی خوبی بود. جمع دوستانه و صمیمی‌ای داشتند🤩 فردای آن روز دانشگاه کلاس داشتم. بعداز کلاس، حمید طبق معمول با موتور دنبالم آمده بود، ولی این بار یک دسته گل قشنگ هم در دست داشت😍 گل‌ها از دور در آفتاب رو به غروب پاییزی برق مےزدند🌹🍃 بعداز یک خوش‌وبش حسابی، گل را به من داد. تشکر کردم و درحالےکه گل‌ها را بو میکردم، پرسیدم: "ممنون حمیدجان، خیلی خوشحال شدم😍مناسبت این دسته گل به این قشنگی چیه؟" گفت: "این گل‌ها که قابلتو نداره، اما از اونجا که این هفته قبول کردی بیای هیئت، برای تشکر این دسته گل رو برات گرفتم🙃" از خدا که پنهان نیست، نیت من از رفتن به هیئت فقط این بود که حمید دست از سرم بردارد، ولی همین رفتار باعث شد آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار شود و از آن به بعد من هم مانند حمید پای ثابت هیئت "خیمه العباس" شوم. حمید خیلےهای دیگر را با همین رفتار و منش هیئتی کرده بود😇 با هم خودمانےتر شده بودیم. دوست داشتم به سلیقه‌ی خودم برایش لباس بخرم. اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم. تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد، دلم غنج رفت😅 امروز روز وعده‌ی ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود🥳؛ روز دهم آبان ماه مصادف با میلاد امام هادی(ع). دل توی دلم نبود. عاقد گفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفراول عقد ما را بخواند. حمید برای ناهار خانه‌ی ما بود. هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون زدیم. سوار پیکان مدل هفتاد به‌سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم. باید زودتر برمےگشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمیخواستم مثل سری قبل خانواده‌ها و عاقد معطل بمانند. حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط‌های قهوه‌ای و یک شلوار خریدیم. چون هوا کم‌کم داشت سرد میشد، ژاکت بافتنی هم خریدیم. تا نزدیک ساعت سه‌ونیم بازار بودیم. خیلی دیر شده بود. حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدرومادرش برود. جلوی در خانه که رسیدیم، از روی عجله‌ای که داشت ماشین را دقیقا کنار جدول پارک کرد. داشتم با حمید صحبت میکردم که غافل از همه‌جا، موقع پیاده شدن یک راست داخل جوی آب افتادم!😶
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 22 چون آزمایش ما یک ماه بیشتر اعتبار نداشت، حمید دلواپس و ن
🌻💜 قسمت 23 یک‌جوری اوضاع را با حرف‌ها و رفتارش جمع‌وجور میکرد😄 با پدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم؛ خیابان فلسطین، محضرخانه‌ی 125، روبه‌روی مسجد محمد رسول‌الله(ص). بعداز نیم‌ساعت پدرومادر حمید و سعیدآقا رسیدند. با آنها احوال‌پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید، ولی خبری از او نشد😶 خشکم زده بود😬 این‌همه آدم آمده بودیم، ولی اصل کار، آقای داماد نیامده بود!🥲❤️‍🔥 جویا که شدم دیدم بله، داستان سری قبل باز تکرار شده است! آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست!🤭 تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود. چون پدر من نظامی بود، روی وقت حساس بود😥 ساعت چهار با ساعت چهار و پنج‌دقیقه برایش فرق داشت. ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم. از این دیرآمدن ناراحت شده بودم☹️ کارد میزدی خونم در نمےآمد. حمید با پدرومادرش یک طرف اتاق نشسته بودند، من هم با پدرومادرم دقیقا روبه‌روی آن‌ها بودیم. عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته‌اند، باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند🥲 عروس‌ها و دامادها یکی‌یکی مےآمدند و برای خطبه عقد داخل میرفتند؛ ما هم شده بودیم تماشاچی!😂 حمید وقتی دید ناراحت هستم، پیام داد: "دارلینگ من! ناراحت نباش. حتما حکمتیه که من شناسنامه رو دوبار جا گذاشتم🙃" وقت‌هایی که مےدانست ناراحتم، به من میگفت "دارلینگ"؛ به زبان انگلیسی یعنی"همسرعزیزمن"😇❤️ آن‌موقع‌ها که وقت خالی داشت کلاس زبان میرفت. خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد🤩 میگفت برای بچه شیعه لازم است. یک روزی به دردمان میخورد. گاه‌وبیگاه از این کلمات استفاده میکرد🤓 پیام را خواندم، ولی جواب ندادم. واقعا ناراحت شده بودم. دوباره صدای پیامک گوشی من بلند شد. وقتی نگاه کردم دیدم این بار برایم جوک فرستاده بود! نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم🤭😂 حمید تا خنده‌ی من را دید لبخند زد. همین‌طوری خیلی راحت از دل هم در مےآوردیم😃 اگر هم بحثی یا ناراحتےای پیش مےآمد، ساده مےگذشتیم؛ خیلی ساده! حمید کت قهوه‌ای روشن با شلوار قهوه‌ای تیره و لباسی که خریده بودیم را پوشیده بود. پرسیدم: "پیراهن اندازه شد؟خوب بود؟" عمه تا این سوال من را شنید به حمید نگاهی کرد و خندید. مادرم پرسید: "آبجی میخندی؟ چیزی شده؟" عمه گفت: "حمید که خونه رسید، بهش گفتم پیراهنت رو اتو کردم، آماده است. بپوش تا دیر نشده بریم سمت محضر. زیر بار نرفت. گفت همین پیراهنی که تازه خریدیم رو میخوام بپوشم. هرچی گفتم این پیراهن اتو شده، آماده است به خرجش نرفت. کلی هم وقت گذاشتیم این پیراهن رو اتو کردیم!" خیلی خوشحال شدم که سلیقه من تا این اندازه برای حمید مهم است🥰 هفت عروس و داماد قبل ما عقدشان خوانده شد. محضر زیبایی بود با پرده‌های کرم قهوه‌ای که دوطرف عروس و داماد صندلی چیده شده بود. بالای سرسفرۀ عقد هم حجله‌ای با پارچه‌های نباتی رنگ درست شده بود😍 نوبت ما که شد، داخل رفتیم و کنار سفرۀ عقد نشستیم. عاقد پرسید: "عروس خانم مهریه رو مےبخشند که صیغه‌ی موقت رو فسخ کنیم؟" هر هفت عروسی که قبل از ما داخل رفته بودند مهریه عقد موقت را بخشیده بودند. به حمید نگاه کردم، گفتم: "نه، من نمیبخشم!" نگاه همه با تعجب به سمت من برگشت😳 ماتشان برده بود. پدرم پرسید: "دخترم، مهریه رو میگیری؟" رک و راست گفتم: "بله، میگیرم😊" حمید خندید و گفت: "چشم، مهریه رو میدم. همین الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم." عاقد لبخندی زد و گفت: "پس مهریه طلب عروس خانوم، حتما باید آقاداماد این مهریه رو پرداخت کنه😁" بعد از فسخ صیغه، مقدمات را خواند. مےخواستم قرآن را با استخاره باز کنم، ولی حمید پیشنهاد داد سوره یاسین را بیاورم. لحظه‌ای که خطبه خوانده میشد، گفت: "فرزانه! دعاکن. از خدا بخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه." نگاهی به چهرۀ حمید انداختم. نمےدانستم دعایش چیست. دوست داشتم بدانم در چنین لحظه‌ای به چه دعایی فکر میکند🤔 از ته‌دل خواستم هر چیزی که از خدا خواسته، اگر به صلاح و خیر است همان‌طور بشود😇 حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقد ما باشد. گل را چیدم، گلاب را آوردم و بعد گفتم: "اعوذبالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازۀ امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و پدرومادرم و بزرگترها، بله." حمید هم دقیقا همین جمله را گفت. عاقد خیلی خوشش آمده بود😅 گفت: "خیلےها اومدن اینجا عقد کردن، ولی نه بسم‌الله گفتن، نه از امام زمان(عج) اجازه گرفتن😞" این‌بار هم تا بله را گفتم، اذان مغرب شد. حمید خندید. دست من را گرفت و گفت: "دیدی حکمت داشته. قسمت این بوده تو بله‌ها به من رو موقع اذان بگی.
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 23 یک‌جوری اوضاع را با حرف‌ها و رفتارش جمع‌وجور میکرد😄 با پدرومادرم سر ساعت چها
🌻💜 قسمت 24 با عمه و مادرم روبوسی کردیم🫂 برای زیرلفظی یک النگو خریده بودند که به دستم کوچک بود. قرار شد ببرند عوض کنند، دستبند بخرند🥰 یک چمدان پر از وسیله هم آورده بودند؛قرآن، چادرنماز، اسپند، مسواک، به همراه یک ادکلن خیلی خوشبو که همه را حمید با سلیقه‌ی خودش انتخاب کرده بود😇 وقتی داشتیم از محضر بیرون مےآمدیم، حمید گفت: "وقتی رفته بودم کربلا مےخواستم برات چادر عروس بخرم، ولی گفتم شاید به سلیقه‌ی تو نباشه. ان‌شاءالله با هم که کربلا رفتیم، با سلیقه‌ی خودت یه چادر عروس قشنگ میخریم💙" مراسم که تمام شد، سعیدآقا که با نامزدش آمده بود، گفت: "شما تازه عقد کردین، با ماشین ما برین بیرون شام بخورید😁" سعیدآقا مأمور نیروی انتظامی بود و معمولا برای مأموریت و دورۀ آموزشی به سیستان و بلوچستان میرفت. خیلی کم پیش مےآمد که قزوین باشد. حتی روزی که صیغه کردیم و همه‌ی فامیل مهمان ما بودند، آقاسعید زاهدان بود. حمید گفت: "نه داداش، شما تازه از مأموریت اومدی با خانمت برو بیرون. ما پای پیاده رفتنمون بد نیست🤪" از بقیه خداحافظی کردیم و بعداز خواندن نماز در مسجد به سمت بازار راه افتادیم. به‌خاطر رانندگی شوماخری حمید و نحوۀ پارک کردن ماشین و افتادن در جوی آب، فرصت نکرده بودم دنبال جوراب بگردم. با عجله یک جفت جوراب سفید پوشیده بودم. به حمید گفتم: "با این جوراب‌های سفید خیلی معذبم. اولین مغازه‌ای که دیدیم، بریم جوراب مشکی بخریم." پای پیاده نبش چهارراه عدل به خرازی رسیدیم. فروشنده گفت: "جوراب نازک بدم بهتون یا ضخیم؟" گفتم: "مهم نیست، فقط رنگ مشکی که توی چشم نباشه." حمید بلافاصله گفت: "نه خانم، ضخیم باشه بهتره." خنده‌ام گرفته بود🙊 این رفتارهایش خیلی تودل‌برو بود😅 این‌که احساس میکردم همه‌جا حواسش به من هست. سبزه میدان که رسیدیم، به رستوران رفتیم. طبق معمول کوبیده سفارش داد. تا غذا حاضر شود، پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: "این هم مهریه شما خانوم!" پول را گرفتم و گفتم: "اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!🤪" حمید خندید و گفت: "هزارتومن هم بیشتر گیر شما اومده😝" پول را نشمرده دورسر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: "نذر سلامتی آقای من!🥰❤️" دوران شیرین نامزدی ما به روزهای سرد پاییز و زمستان خورده بود. لحظات دلنشینی بود. تنها اشکالش این بود که روزها خیلی کوتاه بود. سرمای هوا هم باعث میشد بیشتر خانه باشیم تا اینکه بخواهیم بیرون برویم. فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم. تازه شروع کرده بودم به سرخ‌کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا درآمد. حدس میزدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید. از روزی که محرم شده بودیم هربار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر مےآمد😁 دوست داشت خودش هم کاری بکند. اینطور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید. بعد از سلام و احوال‌پرسی با بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت: "به به... ببین چه کرده سرآشپز!😋" گفتم: "نه بابا! زحمت کوکوها رو مامان کشیده. من فقط میخوام سرخشون کنم." روغن که حسابی داغ شد، شروع کردم به سرخ کردن کوکوها. حمید گفت: "اگه کمکی از دست من برمیاد بگو." گفتم: "مرغ پاک کردن بلدی؟ بابا چندتا مرغ گرفته، میخوام پاک کنم." کمی روی صندلی جابه‌جا شد و گفت: "دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم😅" خندیدم و گفتم: "معلومه تو خونه‌ای که کدبانویی مثل عمه‌ی من باشه و دخترعمه‌ها همه کارها رو انجام بدن، شما پسرها نباید هم از خونه‌داری سررشته‌ای داشته باشین😜" گفت: "این‌طورها هم نیست فرزانه خانوم. باز من پیش بقیه‌ی آقایون یه پا آشپز حساب میشم😎. وقت‌هایی که میریم سنبل آباد، من آشپزی میکنم😌. برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم!😂" صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود. موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تا حمید دید دستم سوخته، گفت: "بیا بشین روی صندلی. بقیه‌اش رو من سرخ میکنم. باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه." روی صندلی نشستم و گفتم: "پس تا تو حواست به کوکوها هست، من مرغ‌ها رو پاک کنم. تو هم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه‌ی خودمون ،توی پاک کردن مرغ‌ها کمکم کنی😉" به‌خاطر اینکه علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد، سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست. دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت: "فیلم‌برداری میکنم، چون میخوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته!😂" گفتم: "از دست تو حمید!🤭" شروع کردم به پاک کردن مرغ‌ها. وسط کار توضیح میدادم: "اول اینجا رو برش میدیم. حواسمون باشه که پوست مرغ رو این‌طوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و..." ادامه دارد...
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 24 با عمه و مادرم روبوسی کردیم🫂 برای زیرلفظی یک النگو خریده بودند که به دستم کو
🌻💜 قسمت 25 درست مثل یک کلیپ آموزشی، بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد، طوری که کامل چم‌وخم کار را یاد گرفت. بقیه‌ی مرغ‌ها را حتی خیلی حرفه‌ای‌تر و سریع‌تر از من پاک کرد🤩 شام را که خوردیم، طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف‌ها را بشوید. گفت: "من و فرزانه مےشوریم. کنار ظرف شستن حرفامونم میزنیم😊" من ظرف‌ها را مےشستم و حمید آنها را آب مےکشید. این وسط گاهی از اوقات شیطنت میکرد و روی سروصورتم آب مےپاشید🙈😄 به حمید گفتم: "میدونی آرزوی دورۀ نامزدی من چیه؟" با خنده گفت: "چیه؟ نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟😝" گفتم: "اون‌که نیاز به نقشه کشیدن نداره. حمیدآقا هر چی داره مال منه، من هم هر چی دارم مال حمیدآقاس." گفت: "حالا بگو ببینم چیه آرزوهات. کنجکاو شدم بشنوم🧐" گفتم: "اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و با هم باشیم🫂 دومی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم. من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم، ولی نشد بالا بریم😕" حمید گفت: "خوشم میاد آدم قانعی هستی ها، آرزوهای ساده‌ای داری. دانشگاه تا خونه رو هستم، ولی کوه رو قول نمیدم، چون الان شده بخشی از پادگان و محل کار ما. سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه😞" خداحافظےمان داخل حیاط نیم‌ساعتی طول کشید. حمید گفت: "فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد. مےخوایم باغ گیلاس‌مون رو بیل بزنیم. بابا دست تنهاست، میرم کمک کنم🙃" گفتم: "توروخدا مراقب باش. من همیشه از جاده الموت میترسم😓 آهسته رانندگی کنید. هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن" ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درس‌هایم شده بودم که حمید پیام داد: "صبح آلبالوییت بخیر!😍🍒😂" حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت‌های آلبالو و گیلاس‌شان پیام میدهد. از قزوین تا سنبل آباد هفتاد کیلومتر راه بود؛ روستایی در منطقه‌ی الموت، بسیار سرسبز🌳، کنار کوه‌های زیبایی که اکثر اوقات بلندی کوه‌ها داخل مه گم میشد. خانه‌ی پدری حمید داخل این روستا کنار یک رودخانه‌ی باصفاست😍 تماس که گرفتم، متوجه شدم حدسم درست بوده است. بعد از احوال‌پرسی گفت: "ببین فرمانده، این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادم مال شماست. کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه😎" من را به القاب مختلف صدا میزد. من پیش دیگران حمید صدایش میکردم، ولی وقتی خودمان بودیم مےگفتم حمیدم! دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست؛ برای من هم هست! سر شوخی را باز کردم و گفتم: "پسر سنبل آبادی، از کی تا حالا من شدم فرمانده؟🤨" خندید و گفت: "تو خیلی وقته فرمانده‌ای، خبر نداری😎" اولین تماسمان پنجاه‌وهفت دقیقه طول کشید!😬 پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش میکرد و به شوخی گفت: "حمید! تو دیگه خیلی زن‌ذلیلی! آبرو برای ما نذاشتی!" حمید احترام بزرگ‌تر بودن برادرش را داشت. چیزی به حسن‌آقا نگفت، ولی به من گفت: "من زن‌ذلیل نیستم، من زن شهیدم! من ذلت زده نیستم!😇" مرامش یک چیزی مثل همان دیالوگ فیلم "فرشته‌ها با هم مےآیند" بود: "مرد باید نوکر زن و بچه‌اش باشه💛" از سنبل آباد که برگشت، کلی گردو و فندق آورد🌰 یک پارچه وسط آشپزخانه انداخته بودیم و مشغول شکستن گردوها بودیم که به حمید گفتم: "عزیزم! اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟🤔" گفت: "نه بابا! راحت باش🙂" گفتم: "میشه این دفعه که رفتی سلمونی، ریشاتو اون مدلی کوتاه کنی که من میگم؟ دوست دارم مدل محاسن و موهاتو عوض کنی." گفت: "چه مدلی دوست داری بزنم؟ ماشین اصلاح رو بیار خودت بزن، هر مدلی که مےپسندی." گفتم: "حمید، دست بردار! حالا من یه حرفی زدم😂، خودم بلد نیستم که. خراب میشه موهات" گفت: "خودم یادت میدم چطور با ماشین کار کنی. تهش این میشه که موهام خراب بشه میرم از ته میزنم!" گفتم: "آخه من تا حالا این کار رو نکردم حمید." جواب داد: "اشکال نداره، یاد میگیری! ظاهر و تیپ همسر باید به سلیقه‌ی همسر باشه!😎" آن‌قدر اصرار کرد که دست به کار شدم. خودش یادم داد چطور با ماشین کار کنم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. از حق نگذریم چیز بدی هم نشده بود😎 تقریبا همان طوری شده بود که دوست داشتم. از آن به بعد خودم کف اتاق زیرانداز و نایلون مےانداختم و به همان سلیقه‌ای که دوست داشتم موهایش را مرتب میکردم😅 تقریبا هرروز همدیگر را میدیدیم. خیلی به هم وابسته شده بودیم. یا حمید به خانه‌ی ما مےآمد، یا من به خانه‌ی عمه میرفتم یا با هم مےرفتیم بیرون. آن روز هم طبق معمول نزدیک غروب از خانه بیرون زدیم. پاتوق اصلی ما "بقعه‌ی چهارانبیاء" بود؛ مقبرۀ چهار پیامبر و یک امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن‌قدر رفته بودیم که کفش‌دار آنجا ما را میشناخت. کفش‌هایمان را یک جا مےگذاشت😁
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 25 درست مثل یک کلیپ آموزشی، بیش از سی بار آن فیلم را نگاه
🌻💜 قسمت 26 شماره هم نمیداد. حمید به‌خاطر میخچه‌ای که مدتها قبل عمل کرده بود، همیشه کفش طبی میپوشید👟 زیارت که کردیم، ترک موتور سوار شدم و گفتم: "بزن بریم به سرعت برق و باد!🔥😃" معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم😂؛ مخصوصا پفک😋! چندتایی هم به حمید دادم. پفک‌ها را که خورد گفت: "فرزانه! من با این‌همه ریش، اگه یکی ببینه این‌طوری روی موتور پفک مےخوریم و ریش و سبیل‌ها همه پفکی شده، آبروی ما رفته ها!😬" گفتم: "با همه باش و با هیچکس نباش🙃 خوش باش حمید. از این پفک‌ها بعدا گیرت نمیاد🤪" مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم😇 محوطه‌ی گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند. به پیشنهاد حمید سری به آنجا زدیم. جذاب‌ترین جای فروشگاه برای حمید قسمت فروش کتاب بود📗 من هم به سراغ تابلوهای تزئینی رفتم. حمید کتابی که جدید چاپ شده بود را برداشت و از فروشنده پرسید: "شما این کتاب رو خوندی؟ میدونی موضوعش چیه؟🤔" فروشنده گفت: "از ظاهرش برمیاد که دربارۀ اثبات قیامت باشه. مقدمه‌ی کتاب رو بخونید، مشخص میشه." حمید جواب داد: "چون من هزینه‌ای بابت کتاب ندادم، حق ندارم حتی مقدمه رو بخونم. کتاب رو وقتی میتونم بخونم که خریده باشم، و الا حتی یک صفحه هم مشکل شرعی داره. شاید نویسنده یا ناشر کتاب راضی نباشه😊" خیلی خوب احساس کردم که فروشنده بیشتر از من از این‌همه دقت نظر حمید تعجب کرد! به حمید گفتم: "برای خونه‌ی خودمون تابلو بخریم؟" نگاهی به تابلوها انداخت و گفت: "پیشنهاد خوبیه. باید از الان که فرصتمون بیشتره به فکر باشیم." همه‌ی تابلوها را بالا و پایین کردیم و نهایتا یک تابلوی تماشایی از تصویر امام خامنه‌ای که درحال خنده بود برداشتیم🥰 حمید موقع حساب کردن پول تابلو، درحالےکه نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید: "انگشتر دُرّ نجف دارید؟💍" فروشنده جواب داد: "سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن." از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: "این انگشتر رو مےبینی خانوم؟ در نجفه. همیشه همراهمه. شنیدم اونهایی که انگشتر در نجف میندازن روز قیامت حسرت نمیخورن😍 باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر در نجف داشته باشی🙃 دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری😇💚" نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمےداشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. میگفت: "ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته و دل‌تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی بافاصله راه بریم🥺" اول رفتیم قطعه‌ی یک، ردیف یک، سر مزار شهید "براتعلی سیاهکالی" که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم‌زنان به قطعه‌ی هفت ردیف دهم آمدیم؛ وعده‌گاه همیشگی حمید سر مزار شهید "حسن حسین پور" این شهید رفیق و هم‌دوره‌ای حمید بود؛ از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز میکرد👌🏻 سر مزارش که رسیدیم، گفت: "فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم!" کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درددل کردن. مهم‌ترین حرفش هم همین بود: "پس کی منو میبری پیش خودت؟!😔" صدای اذان که بلند شد، خودم را وسط حسینیه‌ی امامزاده حسین پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به‌روز بهتر میشد. سری قبل که امامزاده آمدم، سر اینکه نمےتوانستم با حمید راحت باشم کلی گریه کردم🥺 حالا برخلاف روزهای اول که نمےدانستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم، هرچقدر میگفتیم تمام نمیشد😅 کاکل‌مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم💞 هوای آن شب به‌شدت سرد بود☁️، در کوچه و خیابان پرنده پر نمیزد، حمید زنگ زده بود صحبت کنیم. از صدای گرفته‌ام فهمید حال چندان خوشی ندارم🤕 نمےخواستم این وقت شب نگرانش کنم، ولی آن‌قدر اصرار کرد که گفتم: "حالم خوش نیست😷 دل‌پیچه عجیبی دارم. تو نگران نشو، نبات داغ میخورم خوب میشم." گرفتگی شدیدی گرفته بودم. به خودم تلقین میکردم که یک دل‌درد ساده است، ولی هرچه مےگذشت بدتر میشدم😣 حمید پشت تلفن حسابی نگرانم شد. از خداحافظےمان یک ربع نکشیده بود که زنگ در را زدند. حمید بود. گفت: "پاشو حاضر شو بریم بیمارستان" گفتم: "حمید جان! چیز خاصی نیست، نگران نباش" هرچه گفتم راضی نشد. این‌طور مواقع که نگرانم میشد، مرغش یک پا داشت. خیلی روی سلامتےام حساس بود. به قاعدۀ خودم اصلا فکر نمیکردم حمید مردی باشد که تا این حد بخواهد روی این‌چیزها دقت داشته باشد. هرکار کردم کوتاه نیامد. آماده شدم و به اورژانس بیمارستان ولایت رفتیم.
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌻💜 قسمت 26 شماره هم نمیداد. حمید به‌خاطر میخچه‌ای که مدتها قبل عمل کرده بود، همیشه کفش ط
🌱 قسمت 27 تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از دستم آمد🤕 تمام لباس‌ها و کفش‌هایم خونی شده بود😓 حمید با گازاستریلی که خیس کرده بود دستم را می‌شست و کفش‌هایم را تمیز میکرد. عین پروانه دور من بود🦋 برای سونوگرافی باید به بیمارستان شهید رجایی میرفتیم. از پرستارها کسی همراه ما نیامد. من و حمید سوار آمبولانس شدیم🚑 پشت آمبولانس فقط خودمان بودیم. حالم بهتر شده بود. یک جا بند نمیشدم😅 اولین باری بود که آمبولانس سوار میشدم. از هیجان درد را فراموش کرده بودم!🤪 از خط بالای شیشه بیرون را نگاه میکردم👀 آن قدر شیطنت کردم که حمید صدایش درآمد و گفت: "بشین فرزانه، سرت گیج میره. آبرو برای ما نذاشتی. مثلا داریم مریض میبریم!" ساعت یازده شب بود. آن قدر بالا و پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود😅 وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت: "چیز خاصی نیست، ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن" دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم. با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم📞 حمید به‌عنوان همراه کنارم ماند. پنج‌شنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت، ولی به‌خاطر من نرفت. از کنار تخت تکان نمیخورد. به صورتم نگاه میکرد و میگفت: "راست میگن شبیه ننه هستیا🙃" لبخند زدم. خیلی خسته بودم. داروها اثر کرده بود. نمیتوانستم با اوصحبت کنم. نفهمیدم چطور شد خوابم برد😴 از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه‌ی حمید از خواب پریدم😳 دستم را گرفته بود و اشک میریخت😭 گفتم: "عه... چرا داری گریه میکنی؟ نگران نباش، چیز خاصی نیست😕" گفت: "میترسم اتفاقی برات بیفته😔 تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که اگر قراره روزی بین ما جدایی اتفاق بیفته، اول باید من برم، و الا طاقت نمیارم😭" آن شب تا صبح کارش شده بود کنار تخت من نماز خواندن. پلک روی هم نگذاشت. فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تمام کرد!😅 پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نماز شده، گفت: "نمازخونه هست. اگه میخواید نماز بخونید میتونید برید اونجا" ولی حمید قبول نکرد و گفت: "میخوام کنار خانمم باشم🙂" رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیرمعمول بود. فکر میکردند ما چندسال است ازدواج کرده‌ایم😉 وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده‌ایم از تعجب میخواستند شاخ دربیاورند😅 یکی از پرستارها به من گفت: "شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین! شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می‌افتاد، میخوابید😂" آن شب، هشت آذر هزاروسیصدونودویک، حمید اصلا نخوابید؛ درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد، باز هم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم!🙂 این وسط‌ها چندمرتبه‌ای از خواب پریدم. یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده‌اند. همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند. سرش میرفت هیئت رفتنش سر جایش بود. آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند🥲 گوشی حمید آنتن نداده بود و آنها از نگرانی کل کلانتری‌ها و بیمارستان‌ها را سر زده بودند🥺 رفقایش از ترس‌شان با خانواده‌ی حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است! با این که گرسنه بودم، ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم🍳 حمید مرخصی گرفت و سر کار نرفت. حالم خیلی بهتر شده بود. دوست داشتم زودتر از فضای خسته‌کننده‌ی بیمارستان بیرون برویم. گوشی حمید را گرفتم. یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می‌آمد. با همان مشغول شدم😅 بعد هم به سراغ گالری عکس‌ها رفتم و با هم تمام عکس‌هایش را مرور کردیم. برای هر عکسی که انداخته بود، کلی خاطره داشت. اکثرشان را در ماموریت‌های مختلفی که رفته بود، انداخته بود. به بعضی از عکس‌ها نگاه خاصی داشت، با خنده میگفت: "این عکس جون میده برا شهادت😅" اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب‌تر است🥲 صحبت‌هایش را جدی نگرفتم و با شوخی و خنده عکس‌ها را رد کردم. هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم: "نمیخوای بگی اسم منو توی گوشی چی ذخیره کردی؟🧐" گفت: "به یه اسم خوب😇 خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟" زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس‌ها. شماره من را "کربلای من" ذخیره کرده بود. لبخند زدم و پرسیدم: "قشنگه، حس خوبی داره. حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟🤨" جواب داد: "چون عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم😍" بعد از یک روز مریضی، این اولین باری بود که با صدای بلند خنده‌ام گرفته بود😁 گفتم: "پس برای همینه که من هرچی میپرسم اولین جوابت کربلاست. میگم حمید کجا بریم؟ میگی کربلا! میگم زیارت، میگی کربلا!میگم میخوایم بریم پارک، میگی کربلا!"
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد🌱 قسمت 27 تشخیص اولیه این بود که آپاندیسم عود کرده است. دستم را آنژیوکت زدند. خیلی خون از
🌱 قسمت 28 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد🥺😍 هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم🤕 از ساعت ده صبح به بعد دوستان و هم‌کلاسی‌هایم که در بیمارستان کارورزی داشتند یکی یکی پیدایشان شد. مریض مفت گیر آورده بودند!😄 یکی فشار میگرفت، یکی تب‌سنج میگذاشت، به جانم افتاده بودند. کلافه شدم😵‍💫 با استیصال گفتم: "ولم کنین. باور کنین چیزی نیست😩 یه دل درد ساده بود که تمام شد. اجازه بدین برم خونه" کسی گوشش بدهکار نبود😕 بالاخره ساعت چهار بعدازظهر و بعداز کلی آزمایش رضایت دادند از محضر دوستان و آشنایان داخل بیمارستان مرخص بشوم! ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یک جا برویم؛ امامزاده‌ها، پارک‌ها، کافی‌شاپها☕️ مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم، ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود🙃 هر دو، سه روز یک بار سر مزار شهدا آفتابی میشدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه‌ی قاب عکس شهدا. گفت: "شاید پدر و مادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان. حداقل ما دستی به این قاب عکس‌ها بکشیم☺️" خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته‌هایشان کمرنگ شده را درست کنیم. از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم. حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه‌ی من برایم کادو بخرد😃🎁 از ورودی بازار چادر مشکی خریدیم. داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم. خریدمان که تمام شد به خانه‌ی عمه رفتیم. فاطمه خانم خواهر حمید هم آنجا بود. با همه‌ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج میزد، ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود. هرجا که میرفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم. میخواستیم اگر بزرگتری هم در جمع ما هست احترامش حفظ شود😇 این کار آنقدر عجیب به نظر می‌آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سوال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم🤔 حدسم درست بود😅 موقع برگشت حمید گفت: "میدونی آبجی فاطمه چی میگفت؟ از من پرسید مگه تو با فرزانه قهری؟ چرا پیش هم نمیشینید؟🤨" گفتم: "از نوع نگاهش فهمیدم براش سوال شده. تو چی جواب دادی؟" حمید گفت: "به آبجی گفتم یه چیزایی هست که حرمت داره. من و فرزانه با هم راحتیم، ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم. من خونه‌ی پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم." بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم، عمرم، عشقم صدا میکردیم، ولی پیش بقیه به اسم صدا میکردیم. حمید به من میگفت خانم، من میگفتم حمیدآقا. دوست نداشتیم بقیه این‌طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آنهاست. بعداز خداحافظی پای پیاده به سمت خانه‌ی ما راه افتادیم. معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هر کجا که جان داشتیم میرفتیم🚶🏻‍♀ آن ساعت شب خیابان‌ها خلوت بود. رفتم بالای جدول و حمید از پایین دستم را گرفت تا زمین نخورم😝 طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم. به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم. کل مسیر را پیاده آمدیم. نیم‌ساعتی خانه‌ی ما شب‌نشینی کرد. داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم: "چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه و خونه نیست، تو بیا پیش ما." ایام نامزدی خداحافظی‌های ما داخل حیاط خانه به اندازه‌ی یک ساعت طول میکشید🤭 بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت. حتی دوستان من هم فهمیده بودند. هروقت زنگ میزدند، مادرم به آنها میگفت: "هنوز داره توی حیاط با نامزدش صحبت میکنه. نیم‌ساعت دیگه زنگ بزنید!" نیم‌ساعت بعد تماس میگرفتند و ما هنوز توی حیاط مشغول صحبت بودیم.😂 انگار خانه را از ما گرفته باشند، موقع خداحافظی حرف‌ها یادمان می‌افتاد.😅 تازه از لحظه‌ای که جدا میشدیم، میرفتیم سروقت موبایل. پیامک دادن‌ها و تماس‌های‌مان شروع میشد. حمید شروع کرده بود به شعر گفتن. من هم اشعاری از حافظ را برایش میفرستادم😌 بعداز کلی پیامک دادن، به حمید گفتم: "نمیدونم چرا دلم یهو چیپس و ماست موسیر خواست😅 فردا خواستی بیای برام بگیر." جواب پیامک را نداد😕 حدس زدم از خستگی خوابش برده. پیام دادم: "خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش، شب به خیر حمیدم." من خواب نداشتم. مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه‌های درسی انداختم📒 زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت. تعجب کردم😳 گوشی را که برداشتم، گفتم: "فکر کردم خوابیدی حمید، جانم؟ زنگ زدی کار داری؟🤔" گفت: "از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم. یه دقیقه بیا دم در، من پایینم." گفتم: "ما که خیلی وقته خداحافظی کردیم، تو اینجا چکار میکنی حمید؟!😳"
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد🌱 قسمت 28 ساعت نه صبح مادرم به دیدنم آمد🥺😍 هنوز در اتاق تحت نظر بستری بودم🤕 از ساعت ده صب
🌱 قسمت 29 چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود😍😋 آن هم با موتور در آن سرمای زمستان!🌨 ذوق زده گفتم: "حمید جان! توی این سرمای زمستون راضی به زحمتت نبودم🥰 میدونستم این قدر زود میخری، چیزهای بیشتری سفارش میدادم!😆" خندید. خوراکی‌هایی که خریده بود را به دستم داد و سوار موتور شد. گفتم: "تا اینجا اومدی، چند دقیقه بیا بالا یکم گرم شو، بعد برو." گفت: "نه عزیزم، دیروقته. فقط اومدم اینها رو برسونم دستت و برم." لبخندی زدم و گفتم: "واقعا شرمنده کردی حمید🙃 حالا من چیپس بخورم یا خجالت بکشم؟" روز آخر پاییز؛ حوالی غروب با مادرم مشغول پختن شام بودیم که حمید پیام داد: "خانوم! اگه درس و امتحان نداری من زودتر بیام خونتون." همیشه همین‌کار را میکرد. وقتی میخواست به خانه‌ی ما بیاید از قبل پیام میداد. به شوخی جواب دادم: "اجازه بده ببینم وقت دارم🤪" جواب داد: "لطفا به منشی بگید یه وقت ملاقات تنظیم کنن ما بیایم پیش شما. دلمون تنگ شده😅" گفتم: "حمیدآقا بفرمایید. ما مشتاق دیداریم. هروقت اومدی قدمت روی چشم❤️" انگار سر کوچه به من پیام داده باشد، تا این را گفتم دو دقیقه نشد که زنگ خانه را زد🤭 اولین شب یلدای زندگی مشترکمان بود. شام را که خوردیم، بساط شب چله را پهن کردیم و هندوانه🍉 را گذاشتیم وسط. آبجی فاطمه رفته بود توی نخ فال گرفتن. دستم را گرفت و گفت: "میخوام پیش حمیدآقا فال زندگیتون رو بگیرم." من و حمید اعتقادی به فال‌گیری و این چیزها نداشتیم و فقط برای سرگرمی نشستیم ببینیم نتیجه چه میشود. هرچیزی که آبجی گفت برعکس درمی‌آمد. من هم چپ چپ حمید را نگاه میکردم. وقتی آبجی تمام خط و خطوط کف دستم را تفسیر و تعبیر کرد، دستم را تکان دادم و با خنده به حمید گفتم: "دیدی تو منو دوست نداری. فالش هم دراومد. دست گلم درد نکنه با این انتخاب همسر!" هردو زدیم زیر خنده. حمید به آبجی گفت: "دختردایی! ببینم میتونی زندگی ما رو خراب کنی و امشب یه دعوا درست کنی یا نه😁" تا نیمه‌های شب من و حمید گل گفتیم و گل شنیدیم. عادت کرده بودیم. معمولا هروقت می‌آمد تا دوازده، یک نصفه شب مینشستیم و صحبت میکردیم، ولی شب‌ها را نمی‌ماند. موقع خداحافظی سر پله‌های راهرو دوباره گرم صحبت شدیم. مادرم وقتی دید خداحافظی ما طولانی شده برایمان چای و هندوانه آورد😂☕️ همانجا چای میخوردیم و صحبت میکردیم؛ اصلا حواسمان به سردی هوا و گذر زمان نبود. موقع خداحافظی، وقتی حمید در راهرو را باز کرد، متوجه شدیم کلی برف آمده است😃 سرتاسر حیاط و باغچه سفیدپوش شده بود. حمید قدم‌زنان از روی برف‌ها رد شد، دستی تکان داد و رفت. جای قدم‌های حمید روی برف شبیه ردپایی که آدمی را برای رسیدن به مقصد دلگرم میکند تا مدتها جلوی چشم‌هایم بود. حیف که آن شب تنهایی این مسیر را رفت و این ردپاهای روی برف خیلی کم تکرار شد!😞 فردای شب یلدا چادرمشکی‌ای که حمید برایم خریده بود را اندازه زدیم و دوختیم. آن زمان‌ها دوست داشتم چادرم را جلوتر بگیرم و حجاب بیشتری داشته باشم. این چادر بهانه‌ای شد تا از همان روز همین مدلی چادر سر کنم. دانشگاه که رفتم هم‌کلاسی‌هایم تعجب کردند🧐 وقتی جویا شدند، بهانه آوردم که دوخت مقنعه باز شده😄، اما کم‌کم این شکل چادر سر کردن برای همه عادی شد. اولین باری که حمید دید خیلی پسندید و گفت: "اتفاقا این مدلی خیلی بیشتر بهت میاد😌" برای من روزهای آخرسال که همه‌جا پراز تنگ‌های ماهی قرمز و سفره‌های هفت‌سین میشود، بیش از حال و هوای سال تحویل یادآور خاطره‌های قشنگ سفرهای راهیان نور است. از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب باز شد، دوست داشتم هرسال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم. شهدا از همان اولین سفر راهیان نور بدجور نمک‌گیرم کرده بودند. با اینکه در آن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم، اکثر برنامه‌های کاروان را می‌پیچاندیم و بیشتر در حال و هوای شوخی‌ها و شیطنت‌های خودمان بودیم، ولی جاذبه‌ای که خاک شهید و این سفر داشت باعث میشد اواخر اسفند هرسال، بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم. به خاطر کنکور دوسال اردوی جنوب نرفته بودم. خیلی دوست داشتم امسال هرطور شده بروم. همان لحظه‌ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد، به حمید پیام دادم. دوست داشتم با هم به عنوان خادم به این اردو برویم.
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد🌱 قسمت 29 چادرم را سر کردم و پایین رفتم. کلی چیپس و تنقلات خریده بود😍😋 آن هم با موتور در
🌱 قسمت 30 جواب داد: "اجازه بده کارامو بررسی کنم. آخرسال سخته مرخصی بگیرم. بعدازظهر با مامان میایم خونه‌تون هم ننه رو ببینیم، هم خبر میدم اومدنم جوره یا نه." نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دستهایش را بلند کرده و سر سجاده برای همه دعا میکند. جلو رفتم و گفتم: "ننه! دوساله که جور نمیشه برم اردو. دعا کن امسال قسمتم بشه." ننه اخمی کرد و گفت: "میبینی حمید اینقدر تو رو دوست داره، کجا میخوای بری؟🤨" گفتم: "خودمم سخته بدون حمید بخوام برم. برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره با هم بریم☺️" تازه سفره‌ی شام را جمع کرده بودیم که حمید زنگ خانه را زد. همراه عمه آمده بود. از در که وارد شد، چهره‌اش خبر میداد که جور نشده مرخصی بگیرد😕 به تنها رفتن من هم زیاد راضی نبود. از بس به من وابسته شده بود، تحمل این چندروز سفر را نداشت. من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم. وسایل اتاق را مرتب میکردم. لباسها را از چمدان‌ها پایین ریخته بودم. یک روسری سبز چشمم را گرفت، به عمه گفتم: "عمه جان! این روسری رو سر کن. فکر کنم خیلی به شما بیاد🥰" روسری را سر کرد. حدسم درست بود. گفتم عالی شد. ساخته شده برای شما😍" عمه قبول نمیکرد. گفت: "وقتی رفتید زیارت، به‌عنوان سوغات بدین به بقیه. من روسری زیاد دارم" حمید را صدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند. مادرم آن‌قدر اصرار کرد تا عمه پذیرفت. بعداز چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم. دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه. روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد و گفت: "اگه مادرم این هدیه رو قبول نمیکرد، شده کل قزوین رو میگشتم تا یه روسری هم رنگ این پیدا کنم و برایش بخرم. خیلی بهش می‌اومد😍" این احترام به مادر برای من خوشایند بود، هیچ‌وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمیشدم. اتفاقا تشویق میکردم و خوشحال هم میشدم. اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را دارد، به مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت. پرسیدم: "حمید! مرخصی چی شد؟ میتونی بیای جنوب یا نه؟" گفت: "دوست داشتم بیام، ولی انگار قسمت نیست. ماموریت کاری دارم. نمیشه مرخصی بگیرم." گفتم: "این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم. دوست داشتم امسال باهم بریم، اون هم که این‌طوری شد🥲" گفت: "اشکال نداره، تو اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات تنگ میشه🥲" گفتم: "اگه آقامون راضی نباشه که نمیرم." لبخندی زد و گفت: "نه عزیزم، این چه حرفیه؟ سفر زیارت شهداست. برو برای جفتمون دعا کن." با اینکه خیلی برایش سخت بود، ولی خودش من را پای اتوبوس رساند و راهی کرد. هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک‌های حمید شروع شد. از دلتنگی گلایه کرد. پیام داد: "راسته که میگن زن بلاست، خدا این بلا رو از ما نگیره!😜" سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم. کل سفر پنج روز بود، ولی انگار پنجاه روز گذشت😣 اصلا فکرش را نمیکردم این شکلی بشویم. با اینکه شب ها کلی به هم پیام میدادیم یا تماس میگرفتیم، ولی کارمان حسابی زار شده بود! شب آخر که تماس گرفتم، صدایش گرفته بود. پرسیدم: "حمید خوبی؟🤔" گفت: "دوست دارم زودتر برگردی. تیک تاک ساعت برام عذاب‌آور شده. به هیچ غذایی میل ندارم." گفتم: "من هم مثل تو خیلی دل‌تنگم. کاش حرفتو گوش داده بودم، میذاشتم سر فرصت با هم می‌اومدیم." گفت: "روز آخر، منطقه که رفتی، یاد من بودی؟" گفتم: "آره، توی مناطق که ویژه یادت میکنم. اینجا توی اردوگاه هم یه عکس قدی شهید همت هست، هربار رد میشم فکر میکنم تویی که اونجا وایستادی." خندید و گفت: "شهید همت کجا، من کجا. من بیشتر دوست دارم مثل بیسیم‌چی شهید همت باشم." حال من هم چندان تعریفی نداشت، ولی نمیخواستم پشت تلفن از این حال غریب بگویم، چون میدانستم حمید دلتنگ‌تر میشود. با اینکه مهمان شهدا بودم، ولی روزهای سختی بود. هم میخواستم پیش شهدا بمانم، هم میخواستم خیلی زود پیش حمید برگردم؛ شاید چون حس میکردم هردوی اینها از یک جنس هستند.🥲 در مسیر برگشت که بودم، بارها با من تماس گرفت. میخواست بداند چه ساعتی به قزوین میرسم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم، آن طرف خیابان کنار موتورش ایستاده بود. به گرمی از من استقبال کرد. ترک موتور که سوار شدم، با یک دستش رانندگی میکرد و با دست دیگرش محکم دستم را گرفته بود. حرفی نمیزد. دوست داشتم یک حرفی بزنم و این قرق را بشکنم، ولی همین محکم گرفتن دستم خودش یک دنیا حرف داشت🥺 وقتی از جنوب برگشتم چندروزی بیشتر به ایام عید نمانده بود. به عوض این چندروز مسافرت، بیست و چهار ساعته درحال دویدن بودم که کارهای آخرسال را انجام بدهم؛ از خریدها گرفته تا کمک برای خانه تکانی. درحال پاک‌کردن شیشه‌های سمت حیاط بودم که حمید پیام داد. از برنامه سال تحویل پرسیده بود. ادامه دارد...
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد🌱 قسمت 30 جواب داد: "اجازه بده کارامو بررسی کنم. آخرسال سخته مرخصی بگیرم. بعدازظهر با مام
🌱 قسمت 31 از برنامه سال تحویل پرسیده بود. گفتم: "نمی‌دونم، مزار شهدا خوبه بریم؟🤔" گفت: "دوست دارم بریم قم!" پیله کرده بود برای سال تحویل کنار حرم حضرت معصومه باشیم💛 گفتم: "حمید! آخرِ سال جاده‌ها شلوغه، ما هم که ماشین نداریم. سختمون میشه😕" گفت: "تو از پدر و مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه. من تو رو از حضرت معصومه گرفتم. می‌خوام بریم تشکر کنم." از پدر و مادرم اجازه گرفتم که یک روزه برویم و برگردیم. روز ۲۹ اسفند آفتاب‌نزده راه افتادیم، می‌خواستیم قبل از اینکه ترافیک بشود به یک جایی برسیم، ولی جاده‌ها خیلی شلوغ بود😩 انگار همه نیت کرده بودند لحظه تحویل سال کنار حرم باشند. با هزار مشقت به قم رسیدیم. یک ساعت مانده به تحویل سال، حوالی ساعت ۲ بعد از ظهر حرم بودیم.😍 وقتی خواستیم برای زیارت از هم جدا بشویم، اصلاً حواسمان نشد یک جای مشخص قرار بگذاریم که لحظه تحویل سال کنار هم باشیم. فکر کردیم گوشی هست و می‌توانیم بعد زیارت تماس بگیریم. رفتن‌مان همان و گم کردن همدیگر همان!🥺 گوشی‌ها آنتن نمی‌داد. چند بار سهم به صحن وسط آن همه شلوغی بین جمعیت دنبالش گشتم. می‌دانستم او هم گوشه به گوشه دنبال من است. انگار قسمت نبود اولین سال تحویل زندگی مشترکمان کنار هم باشیم🥲 قبل از اینکه جدا شویم، عینک دودی زده بودم🕶 حمید تمام این مدت دنبال یک خانم چادری با عینک دودی می‌گشت، غافل از اینکه من عینکم را درآورده بودم😅 من هم از بس بین جمعیت چشم دوانده بودم و گردنم را این طرف و آن طرف کرده بودم، انرژی برایم نمانده بود. سختی راهی که آمده بودیم تا قم یک طرف، این چند ساعتی که دنبال هم گشتیم یک طرف🙁 کنار حوض وسط حیاط صحن نشسته بودم که آنتن گوشی‌ها درست شد و ما توانستیم یک ساعت و نیم بعد از سال تحویل همدیگر را پیدا کنیم. تا حمید را دیدم گفتم: "از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود، متوجه نشدم سال چطوری تحویل شد." جواب داد: "من هم خیلی دنبالت گشتم. لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون💕" دستش را محکم گرفته بودم. نمی‌خواستم لحظه‌ای بین‌مان جدایی باشد. آنقدر شلوغ شده بود که نشد جلوتر برویم. همان جا داخل حیاط روبروی صحن آیینه به سمت ضریح گفت: "خانم! خانومم رو آوردم ببینی. ممنونم که منو به عشقم رسوندی😄💞"
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌱 قسمت 31 از برنامه سال تحویل پرسیده بود. گفتم: "نمی‌دونم، مزار شهدا خوبه بریم؟🤔" گفت: "
🌱 قسمت 32 تقریبا غروب شده بود🌔 آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می‌شد. آنقدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذاخوری نداشتیم😵 چند تا بیسکویت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان "هفتادودو تن" راه افتادیم.🚙 قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم. چند باری از اینکه به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم، عذرخواهی کرد. برای قزوین ماشینی نبود. ناچاراً سوار اتوبوس‌های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم. بدجوری ضعف کرده بودم😩 با این گرسنگی، بیسکوییت‌ها حکم لذیذترین غذای ممکن را داشت😅 حمید با خنده گفت: "تو زن کم خرجی هستی. من از صبح نه به تو صبحونه دادم، نه ناهار. برای شام هم که می‌رسیم قزوین. اگر انقدر کم خرج باشی، هر هفته می‌برمت مسافرت!🤪" مسافرت‌های یک روزه این مدلی زیاد می‌رفتیم. از قم که برگشتیم، عید دیدنی و دید و بازدیدها شروع شد. حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود. مثل همیشه شیک‌ترین لباس‌ها را انتخاب کرده بود😌 زیاد از این مرام‌ها می‌گذاشت. معمولاً هدیه برای من لباس یا شاخه‌ای گل طبیعی می‌خرید🌹 من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم. همه مدل عطر و ادکلن استفاده می‌کرد؛ از عطرهایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن‌هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو🌱 عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود؛ کت و شلوار با عینک دودی. ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم، انداخته بود😍 پنجشنبه، دو روز بعد از تحویل سال با همان تیپ رفته بود هیئت. نصف شب بود که با من تماس گرفت. از رفتار هم هیئتی‌هایش تعریف می‌کرد. دوستانش بیشتر حمید را در لباس جهادی یا لباس خادمی دیده بودند تا با کت و شلوار و آن اندازه اتو کشیده😄 گفت: "بچه‌های هیئت کلی تحویلم گرفتن. کتم را می‌گرفتند می‌پوشیدند و سر به سرم می‌گذاشتند!" از خوشحالی حمید خوشحال بودم. موقع خداحافظی گفتم: "فردا بریم بوئین زهرا، خونه خاله فرشته؟🤔" حمید گفت: "باشه بریم، ما که بقیه اقوام رو رفتیم، خونه کوچک‌ترین خاله شما هم میریم. خوشحال میشه حتماً." صبح زنگ خانه را که زد، سریع با بقیه خداحافظی کردم، کفش‌هایم را پوشیدم و دم در رفتم. حمید گفت: "سوار شو بریم!" گفتم: "حمید جان! شوخی نکن😐 میخوایم بریم بوئین زهرا. چهل کیلومتر راهه. موتور رو بذار خونه با ماشین میریم." هرچه گفتم، قبول نکرد. گفت: "با موتور بیشتر می‌چسبه🤪" ترک موتور که نشستم، مثل همیشه شدم جی پی اس سخنگو: "حواست باشه حمید، بریم راست، الان برو چپ، به میدون نزدیک میشیم، سرعت گیر نزدیکه، سرعتتو کم کن، اون آدمو ببین، گربه رو له نکنی، ...😂" از روی استرسی که داشتم این حرف‌ها را می‌زدم. نگران بودم اتفاقی بیفتد. حمید گفت: "تو چرا اینطوری می‌کنی😑 راننده حواسش به همه جا هست. من خودم شوماخرم!" گفتم: "آخه تا حالا توی جاده به این شلوغی بیرون شهر موتور سوار نشدم. دست خودم نیست، می‌ترسم." وقتی ماشین‌های سنگین از کنارمان رد می‌شدند، با همه توان خودم را به حمید می‌چسباندم و زیر لب دعا می‌کردم که فقط سالم به مقصد برسیم😬
♡دختــران‌ مهدوی :)💕
#یادت_باشد 🌱 قسمت 32 تقریبا غروب شده بود🌔 آن موقع نه رستورانی باز بود، نه غذایی پیدا می‌شد. آنقدر خ
🌱 قسمت 33 این وسط شیطنت حمید گل کرده بود و عمداً از جاهایی می‌رفت که یا دست انداز بود یا چاله!😑 بعد هم می‌گفت: "ببین چه مزه‌ای داره، چه حالی میده. خودت رو برای چاله بعدی آماده کن!" بعد می‌رفت دقیقاً لاستیک را داخل همان چاله می‌انداخت!😶‍🌫 آن موقع از خود موتور سوار شدن می‌ترسیدم چه برسد به اینکه بخواهد توی دست اندازها و چاله‌ها بیفتیم. چشم‌هایم را بسته بودم و محکم دست‌هایم را دورش حلقه کردم که نیفتم. کار را به جایی رساند که گفتم: "حمید بزن کنار من پیاده می‌شم. با پاهای خودم بیام سنگین‌ترم!😒" بعد هم برای اینکه مثلاً الکی قهر کرده باشم صورتم را برگرداندم. حمید گفت: "آشتی کن عزیزم. قهر زن و شوهر نباید بیشتر از ده ثانیه طول بکشه، خدا خوشش نمیاد😇" گفتم: "نه اون برای خونه است، روی موتور فرق داره!" حمید که فهمیده بود از روی شوخی قهر کردم سرعت موتور رو زیاد کرد😬 من هم حسابی ترسیده بودم گفتم: "باشه عزیزم، اشتباه کردم. دوست دارم، آشتی کردم!" از نیمه راه رد نشده بودیم که وسط راه بد بیاری آوردیم و موتور پنچر شد. خدا خیلی رحم کرد. نزدیک بود هر دو با موتور زیر ماشین برویم😱 وسط جاده مانده بودیم و دربه‌در دنبال کمک می‌گشتیم. کنار موتور پنچر شده ایستاده بودم. حمید کمی جلوتر دست بلند می‌کرد که یک نفر به کمک ما بیاید. با مکافات یک وانت جور کردیم. حمید موتور را به کمک راننده پشت وانت گذاشت. اولین آپاراتی پنچری را گرفتیم و دوباره راه افتادیم. خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کرد و مجبورمان کرد برای ناهار هم بمانیم. وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود. هر دو از شدت سردی هوا یخ زدیم🥶 دست و پاهای من خشک شده بود. وقتی پیاده شدیم نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود. هر کسی می‌دید فکر می‌کرد یک فصل مفصل گریه کردم😄 تا حالا چنین مسیر طولانی را با موتور نرفته بودم. با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم❤️ این بلندی‌ها برایم جذاب بود. تعطیلات عید که تمام شد سیزده به در با خواهر و برادرهای حمید به "امامزاده فلار" رفتیم. خیلی خوش گذشت. کنار چشمه آتش🔥 روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم. حمید با برادرهایش والیبال بازی می‌کرد. اصلاً خستگی نداشت. بقیه می‌رفتند بازی می‌کردند و ده دقیقه بعد می‌نشستند تا استراحت کنند ولی حمید کلاً سر پا بود. دیگر داشتیم امیدوار می‌شدم این زندگی حالا حالا روی ناخوشی و دوری را نخواهد دید🙃 ادامه دارد...