دختران نظامی
ما هم بالاخره به تو رسیدیم❤️
و اما گریه ای که از دیدن مادر داداش آرمان امون نمیده.....😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او به ظاهر گشت عاشق،
ما به معنا سوختیم...
مادر شهید عجمیان از قاتل پسرش گذشت کرد
معامله با خدا
چه دل بزرگی دارن....💔
#یادشهداباصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونےچہرفیقےخوبہ؟
رفیقےخوبہڪہبوےدنیانده...
#شهید_آرمان_علی_وردی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#شب_جمعه
#رفیقانه
🔴 عوامل بمب گذاری شیراز در تور اطلاعات سپاه
♦️ با اقدام اطلاعاتی سربازان گمنام امام زمان در اطلاعات سپاه استان فارس، عوامل بمب گذاری شیراز شناسایی و طی تعقیب و مراقبت در استان های اصفهان و فارس دستگیر شدند.
♦️در مهر ماه سال جاری و در پی دریافت گزارش مردمی مبنی بر رویت بسته ای مشکوک در یکی از معابر اصلی شیراز، تیم چک و خنثی در سریع ترین زمان ممکن در محل حاضر و نسبت به خنثی سازی بمب اقدام کرده بود.
♦️به زودی اطلاعات تکمیلی در این پرونده به اطلاع مردم شریف ایران خواهد رسید.
دختران نظامی
مادر شهید عجمیان از قاتل پسرش گذشت کرد معامله با خدا چه دل بزرگی دارن....💔 #یادشهداباصلوات
🔴 خبر رضایت مادر شهید عجمیان به قاتلین جنایتکار پسرش کذب است
🔹️ پس از انتشار خبری درباره گذشت مادر شهید عجمیان از قاتلین پسرش که شقاوت آنها احساسات عمومی را جریحه دار کرده، موجی از اعتراض و نگرانی نسبت به آزادی عناصر خطرناک عامل این جنایت به وجود آمد.
🔹️براین اساس یک منبع آگاه گفت، چنین خبری کذب است و اساسا هنوز حکم نهایی متهمان این این جنایت صادر نشده است و
خانواده شهید عجمیان خواستار اشد مجازات برای قاتلین فرزندشان شدند
🔹️همچنین جنبه های عمومی این جرم نیز در بسیاری از موارد قابل گذشت و چشم پوشی نیست.
7.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑حضور سرزده رئیس جمهور در بازار سنندج و دیدار چهره به چهره با مردم
مگه نمیگفتن سنندج دست براندازاس؟!
عالی بود این کار دکتر رئیسی 👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪفن می بندن؛
به سرش سربند جانم حسن
می بندن . . . !
#شهید_آرمان_علی_وردی
🎆 #رمان
#پارت۵۷
#جبهه_ای_در_شهر
"تقصیرِ پدرم بود..."
🔹این رو گفتم و از جا بلند شدم ...
⭕️ با صدای بلند خندید... 😄
–دزد؟ ... از نظر شما رئیسِ دانشگاه دزده؟...
❇️ –کسی که با فریفتنِ یه نفر، اون رو از ملّتش جدا می کنه ... چه اسمی میشه روش گذاشت؟ ... هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن ... بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم...
💢 از جاش بلند شد...
–تا الان با شخصی به استقامتِ شما برخورد نداشتن ... هر چند ... فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا مجبور کرده باشه...
🔸 نفسِ عمیقی کشیدم...
–چرا، من به اجبار اومدم ... به اجبارِ پدرم...
و از اتاق خارج شدم...
🏡 برگشتم خونه ... خسته تر از همیشه ... دل تنگِ مادر و خانواده ... دل شکسته از شرایط و فشارها... 😞
از ترسّ اینکه مادرم بفهمه این مدّت چقدر بهم سخت گذشته ... هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم ... سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه ... امّا بعد باز هم عذاب وجدان میگرفتم ...
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم ...😓
❣از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه...
⚠️حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم ...
➖رفتم بالا توی اتاق ... و روی تخت ولو شدم...
🔷 –بابا ... می دونی که من از تلاش کردن و مسیرِ سخت نمی ترسم ...💪🏼
امّا ... من، یه نفره و تنها ... بی یار و یاور ... وسط این همه مکر و حیله و فشار ... 😔
می ترسم از پس این همه آزمونِ سخت برنیام ...
🌷_کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم توی مسیرِ حق باشم ... بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...✌️🏼
🔶 همون طور که دراز کشیده بودم ... با پدرم حرف می زدم ... و بی اختیار، قطراتِ اشک از چشمم سرازیر می شد...😢
🌃 #رمان
#پارت۵۸
#جبهه_ای_در_شهر
"حس دوم"
📑 درخواستِ تحویلِ مدارکم رو به دانشگاه دادم ... باورشون نمی شد میخوام برگردم ایران... هر چند، حق داشتن ...
🔹 نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن ...گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد ...
👿 اونقدر قوی که تهِ دلم می لرزید...⚡️
🇮🇷 زنگ زدم ایران و به زبانِ بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم ...📞
اوّل که فکر کرد برای دیدار میام ... خیلی خوشحال شد ...😍
امّا وقتی فهمید برای همیشه است ... حالتِ صداش تغییر کرد ... توضیح برام سخت بود...
–چرا مادر؟ ... اتفاقی افتاده؟...
🔷–اتفاق که نمیشه گفت ... امّا شرایط برای من مناسب نیست ... منم تصمیم گرفتم برگردم ... "خدا برای من، شیرین تر از خرماست..."
–امّا علی که گفت....
🔸پریدم وسطِ حرفش ... بغض گلوم رو گرفت...
–من نمی دونم چرا بابا گفت بیام ... فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم ... بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم ...😔
گریه ام گرفت ...
- مامان نمی دونی چی کشیدم ... من، تک و تنها ... لِه شدم... 😭
⭕️ توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم ... دارم با دلِ یه مادر که دور از بچه اش، اون سرِ دنیاست ... چه می کنم ... و چه افکارِ دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم...
😓 چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم...
–چطور تونستی بگی تک و تنها ... اگر کمکِ خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ ... فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟...‼️
💭 غرق در افکارِ مختلف ... داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد ☎️
👨⚕دکتر دایسون ... رئیسِ تیمِ جراحی عمومی بود ... خودش شخصاً تماس گرفته بود تا بگه ... دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده...
✌️🏼برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد ... 😌
🔹امّا یه چیزی تهِ دلم می گفت ... اینقدر خوشحال نباش ... همه چیز به این راحتی تموم نمیشه....
و حق، با حس دوم بود.......