💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت #چهارم
.
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به آهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
آخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
.
-آقای فرمانده پایگاه
.
-بله؟!
. -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
.
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت میکردم ولی برنمیگشت و نگامم نمیکرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
.
تو حال خودم بودم و یکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
.
-چی شد رسیدیم؟!
.
. -نه برای نماز نگه داشتیم
.
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونو بخونین
.
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
.
-کجا بیام؟!
.
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
.
روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم
_نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
.
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
.
-ممنون
.
پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن در مسجد بسته بود.
.
مسجد تو مسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
.
ولی آقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه آخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
.
گریههاش قلبمو یه جوری کرده بود.
راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با آستینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت:
بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
.
_من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
.
_چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو و رفت سمت ماشین.
.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم..
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
.
فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه..
.
بالاخره...
ادامه دارد
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی💌
.
.
قسمت #ششم
.
_چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر. .
من یه چشم غره بهش زدم
سمانه هم سریع گفت
_چشم چشم حواسمون نبود
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
.
-ایشون مسئول بسیج خواهرانه دیگه
.
-اااا...خوب به سلامتی
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و
وقتی که رسیدیم آقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
_خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و آدرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-همین؟!
.
-چی همین؟!
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!
.
-آره دیگه حسینیه هست دیگه
.
-خسته نباشید واقعا. آخه اینم شد جا..این همه هتل
.
-دیگه خواهر با ما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
.
-باشهه.
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!
.
-بخورش...خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
.
-آها...خوب همونجا میزارم دیگه
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو آینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خوشگل شدم
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
.
-مگه قبلش آقا بودم .ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بد نیست یه بار گذاشتنش.
.
-امان از دست تو... بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
.
-منم شوخی کردم . والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد
.
.
ادامه دارد
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #هفتم
.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/
زائرات اینجا تو جنان دیده میشن/
مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-آره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم.
وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
_هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-آخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش آرامش دادن به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت #هشتم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.
.
سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟؟
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ زد.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..آخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
.
-حوصله چک کردن ندارم
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
.
- بی مزه حالا چه خبرا خوش میگذره
.
- بد نیست جای شما خالی
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
.
- کدوم؟!
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره
.
ادامه دارد ...
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #یازدهم
.
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
.
من اولش فقط دوست داشتم با آقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشهی میز کنار سر رسیدش بود
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم
_من باید برم جلو و زیارت کنم
.
سمانه گفت
_خیلی شلوغه ها ریحانه
.
گفتم
_نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.
فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت
_وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
.
سریع گفتم
_من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم
_نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به #حال_بد_خودم فکر میکردم
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریهام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این آقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
ادامه دارد ... .
.
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
.قسمت #هفدهم
تصمیمم رو گرفتم..
.
من باید چادری بشم
.
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر
.
هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..از گریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت .
و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت..
اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم
تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن
_یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره
و از این حرفها.
.
خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم
.
از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن
.
نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
.
وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:
.
-وای چه قدر ماه شدی گلم
.
_ممنون
.
_بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
.
_خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
.
_آره..با کمال میل
.
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و:
.
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
.
-ممنونم زهرا جان
.
-امیدوارم همیشه قدرشو بدونی
.
-منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن
.
زهرا رو کرد به سمانه و گفت :
.
سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پروندهی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده
.
-چشم زهرایی..برو خیالت راحت
.
زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت
_خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پروندهها رو تحویل بدین به ا
آقا سید
.
یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم آب شد
. .
آقا سید اومد و در رو زد و صدا زد:
.
_زهرا خانم؟
.
.
سریع پروندهها رو برداشتم و رفتم بیرون:
.
-سلام
.
سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
.
-علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟!
.
-نه...زهرا امتحان داشت پروندهها رو داد به من که تحویل بدم بهتون
.
یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت:
_اااا...خواهرم شمایید .نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین. انشاالله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر.......هیچی..
.
حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم:
-انشاالله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون
.
-خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
.
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود .
پروندهها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم
.
ادامه دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #هجدهم
پروندهها رو بهش تحویل دادم
و رفت....
ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم
.
با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت
_ریحانه؟ چی شدی یهو؟!
.
-ها؟! هیچی هیچی
.
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
.
-نه.بنده خدا حرفی نزد
.
-خب پس چی؟!
.
-هیچی..گیر نده سمی
.
-تو هم که خلی به خدا
.
خلاصه یکم تو بسیج موندم
و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن
.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخیهاشون کمتر شده بود .نمیدونم شایدم میترسیدن ازم
.
.ولی برای من #حس_خوبی بود
.
خلاصه ولی زمزمههاشونم میشنیدم.
.
-یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
.
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
.
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
.
-ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم
.
.
یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم
.
تو این مدت خیلی از دوستامو از دست داده بودم.
و فقط مینا کنارم مونده بود.ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد
.
توی خونه هم که بابا ومامان
.
همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..
راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش..و فقط آقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم
.
تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت:
.
-دخترم...عروس خانم.پاشو که بختت وا شد
.
با خواب آلودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟
.
-پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد
.
-خواستگار؟!امشب؟؟؟
.
-چه قدرم هوله دخترم نه آخر هفته میان
.
-من که گفتم قصد ازدواج ندارم
.
-اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره
.
-نه مامان اگه میشه بگین نیان
.
-نمیشه. باباش از رفیقای باباته
.
-عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست
.
-دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی. خوشت نیومد فوقش رد میکنیش
.
.
ادامه دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #بیستم
آخر سر گفتم
_اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
.
_بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم
.
حیف مهمون بود وگرنه با آباژورم میزدم تو سرش
.
.
وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشاالله...ماشاالله
.
بابام پرسید
_خب دخترم؟!
.
منم گفتم :
_نظری ندارم من
.
مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت
_بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن
.
مادر احسانم گفت :
_آره خانم...ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره. پس خبرش با شما .
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم
_لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید
.
مامان:
_حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
.
-از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
.
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که
_تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟! میدونی خونشون کجاست؟!
.
-بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که....
.
-آفرین به تو...معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتون نیست
.
-شب بخیر..من رفتم بخوابم
.
.
اون شب رو تا صبح نخوابیدم
تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد
یه بار خودمو با لباس عروس کنار سید تصور میکردم
اما اگه نشه چی؟!
یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم
داشتم دیوونه میشدم
از خدا یه راه نجات میخواستم
خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه
.
.
فرداش رفتم دفتر بسیج..
یه جلسه هماهنگی تو دفتر آقا سید بود...آخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
.
-ریحانه جان چیزی شده؟!
.
-نه چیزی نیست
.
-سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم
.
-زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی
.
تا سمانه اینو گفت دیدم آقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
.
_لا اله الا الله...آنتن نمیده
و سریع به این بهونه بیرون رفت
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم
.
ادامه دارد....
.
.
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_پنجم
.
صدای لااله الا الله گفتناش
.
من چی فکر میکردم و چی شده بود
.
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریههام اطرافیان نگاهم میکردن
.
ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه...
.
رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم
.
دلم نمیومد بخونمش
.
بغضم نمیذاشت نفس بکشم
.
سرم درد میکرد
.
نامه رو باز کردم
.
#به_نام_خدای_مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقبتر نشسته بودم و گریههاتون رو میدیدم و به قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی از این علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
اگر من و امثال من برای #دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه.....همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن. همه یه چشمی منتظرشون بود. همه قلب مادرها و همسراشون بودن. پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید.
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
.اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید
حلالم کنید....یا علی
.
ادامه دارد....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
#به_نام_خدای_مهدی
.
قسمت #سی_ام
.
.
.
-چییی...علوی؟!؟!
.
-میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟
.
-چی؟! ها؟!اآهان..آره..فک کنم بشناسم
.
بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه.
.
تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد
.
منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده
.
-سلام زهرایی..خوبی؟!
.
-ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری
.
-زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟
.
-دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت
.
-ای بابا
.
.
روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید...
دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود..
یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکسالعملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟!
و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت..
اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریعتر شب بشه
بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟
_حالا این پسره چی میخونه؟؟
وضعشون چطوریه؟!
و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد
.
.
هرچی ساعت به شب نزدیکتر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد...
صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم.
خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد.
.
از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم
اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل..
با دیدن سید بیاختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد
.
تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی
.
بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت:
_شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!
.
که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت
_ایشون آقا مهندس هستن دیگه
.
ادامه دارد.....
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #سی_و_نهم
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
با بغض یه نگاه به آقا سید کردم و اونم آروم سرشو بالا آورد
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در #ظاهر_تصمیم_سختی بود ولی من #انتخابمو کردم
.
❤️(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)❤️
.
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم
.
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم
که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد
فهمیدم اونم مشکلی نداره
.
همون دقیقه سید روکرد به بابام و گفت
_پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم
.
همه شوکه شدن...
این حرف یعنی که آقا سید شرطها رو قبول کرده.
.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:
_دخترم تو نظرت چیه؟!
.
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم
.
که مادر سید گفت
_خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه
.
بابام هم گفت:
_گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست
.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم آروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم
.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت:
_خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما
.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت
_خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره
.
_بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن
.
-لا اله الاالله
.
-باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم? و زهرا بیرون رفت
.
هم من سرم پایین بود هم آقا سید
.
آروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
.
-خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه... بالاخره پدرن و نگران شما ...انشاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه...
.
-نمیدونم چی بگم .راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز #سخت تر از دیروز شد
.
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
_(پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم #امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرینتر از قبل هست
.
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
ادامه دارد...
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #چهلم(قسمت آخر)
#به_نام_خدای_مهدی
حرفهاش بهش آرامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید
.
-اما من یه حرفهایی دارم
.
-بفرمایید
.
-میخواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه به نظرم باید به همچین آدمی حق داد
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟!
.
-یعنی که....چطور بگم آخه..
.
-چیو چطور بگید
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما...
.
اینجا که رسید اشکام بیاختیار جاری شد
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید
.
-خیلی بد هستین !
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه
.
-به قول خودتون لا اله الاالله
.
-خوب بهتره خانوادهها رو بیشتر منتظر نذاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!
.
-بله بفرمایین
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
.
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانوادهها رفتیم...
مادر آقا سید با دیدن این صحنه بیاختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم...
پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
💞یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده... همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
.
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
.
-نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
.
.
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم
-ریحانه جان چرا از این جاده میری جاده اصلی خلوته که
.
-کار دارم
.
-لا اله الا الله...آخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بود...
.
-آها...آها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟
.
-آخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی
.
-امان از دست شما بانو
.
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه
-اون موقع ها یه آهنگی داشتی نداری الان؟
.
-ااااا سید
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت آهنگه ؟!؟آها آها خوشگلا باید برقصن
.
-سید؟!
.
-باشه باشه...ما تسلیم...
.
_ریحانه ؟!
.
-جان دل
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...
.
-آخه الان وقت اذان نیست که
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقعه به جز من و تو...
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم... ولی الان شما دو تا بال داری که اونموقع نداشتی...ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشتهای
.
#تمام