eitaa logo
دختران نظامی
605 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
146 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 قسمت _بله آقای فرمانده پایگاه . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت _محمدجان من برم خواهرم تو حرم منتظره . -برو علی جان . -تا اینجا فهمیدم اسمشم محمده . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسر دیگه رفت و گفت _حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم . -چرا هرکی یه چی میگه؟! . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟! . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟! . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم _چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین . -آها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن . _آها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم . _هر چی مایلید ولی از این به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن . اعصابم خورد شد و باغرض گفتم: . _باشهه.چشم . . موقع شام غذاهارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار . خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟! . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه.خیلی گرمه . سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت _نه حرم نمیریم . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟! . و با سمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت _به نظر من اون یکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . _راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم آقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی از پسرها وارد شد. . آقا سید دستشو بالا اورد که دست بده . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه . ادامه دارد