دختران نظامی
🌹⃟🕊️
.
.
#روایت_آرمان
.
هروقت عید یا ولادت یڪۍ از ائمہ میشد، حتما شیرینۍ یا شڪلاتۍ چیزۍ میگرفت و مۍاومد خونہ. اعتقاد داشت همونطور ڪہ توۍ روزهای شهادت نباید ڪم بذاریم، تو اعیاد و ولادتها هم باید خوشحالیمون رو نشون بدیم.
🌺بہ روایت مـادر شهیـد بزرگوار 🌺
.
.
#شهید_آرمان_علی_وردی
#ماه_شعبان
#روایت_آرمان
💚 #خاطره
میگفت: تا وقتی که کربلا نرفتی خوبه...
ولی وقتی که یه بار بری کربلا، دیگه نمیتونی بمونی و دلت همش کربلاست
و دوست داری که باز زیارت بری...
به روایت مـادر شهیـد
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
| متعهد به قـول و قـرار |
به قول و قرارش خیلی متعهد بود.
با هم عهد بسته بودیم که چهل روز یک کاری را انجام بدهیم، اگر هم کسی حواسش نبود و انجام نمیداد، باید یک مبلغی را برای جریمه میگذاشت کنار. روزهای اول داغ بودیم، انجام میدادیم و اگر یادمان میرفت هم جریمه پرداخت میکردیم. کمی که جلوتر رفت، سهلانگارتر شدیم.
آرمان اما، تا آخر چله پیگیر بود و سعی میکرد به عهدش وفادار بماند. اگر هم یادش میرفت، جریمهاش را همان روز پرداخت میکرد به ستاد بازسازی عتبات عالیات؛ برای ساخت صحن حضرت زینب سلاماللهعلیها درحرم امام حسین علیهالسلام. هنوز پیامهای پیگیریاش را دارم...
به روایت دوست شهید
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
لیالی مبارک ماه رمضان بود. در یکی از این شب ها که طبق معمول در حیاط حجره داری مشغول خوردن افطار بودیم، مجبور شدم برای جواب دادن به تماسی از حجره داری خارج شوم و وارد صحن مسجد شوم. با صحنه هایی مواجه شدم که توجهم را به خود جلب کرد؛ دیدم آرمان بر سر سفره ای کوچک با کودکان کانون تربیت هم سفره شده است و در نهایت خوش اخلاقی و حوصله لا به لای جیغ ها و سروصدا های آنها افطار میکند. حوصله او در سر و کله زدن با آن کودکان در حالی که او تا آن ساعت گرسنه و تشنه بوده برای من عجیب بود.
#روایت_آرمان
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
💔 #روایت_آرمان | #عمامه_گذاری
با آرمان گاهی اوقات دربارهی ملبس شدن حرف میزدیم. ایشون میگفت: چقدر حس قشنگیه که به دست حاج آقا میرهاشم عمامهگذاری بشیم و خوش به سعادت کسانی که به دست حضرت آقا (مدظله) معمم میشن. حتی یک بار مراسم عمامهگذاری یه تعداد طلاب حوزه آیتالله مجتهدی(ره) بود، که ما هم در آن مراسم شرکت داشتیم، وقتی بیرون اومدیم، ذوق
و اشتیاق رو در چشمهاش میدیدم... بهشون گفتم: آنقدر خوشحالی که انگار عمامه گذاری شماست! خندید و گفت:
فرق نداره... خوشحالی دوستام خوشحالی خودمه، ولی داشتم به این فکر میکردم، کی میشه برای منم همچین مراسمی بگیرن...
• به روایت از مادر شهیـد علـیوردی
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
دختران نظامی
داداش جونم!🥺 از چی بگم؟ از چی شروع کنم؟ از دل بی کسم؟ نه! از نبود امام زمان(عج)؟ نه! از دل خون مادرت
#روایت_آرمان
شـروع سـالــی پــر رزق
سال گذشته، آرمان با چندتا از دوستان حوزهاش برای جشن نیمه شعبان رفتند کربلا. دو، سه روز بعد، شروع سال جدید بود. وقتی برام تبریک عید و سال نو با ما تماس گرفت، گفت: باعث سعادته که شروع سال جدیدت توی کربلا کنار امام حسین باشی، این یکی از بهترین عیدیهایی بود که میتونستم بگیرم... خیلی خوشحال بود، میگفت: سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ مطمئنم امسال بهترین سال میشه برای من...
به روایت مادر شهید
#عیدی
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
| غیـر قـابل بخشش 🥀 |
آرمان از غیبتکردن و دروغگفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت میکردند اول از عواقب آن مفصل توضیح میداد... او اشاره میکرد که غیبت چقدر گناه بزرگی نزد خدا محسوب و به چه اندازه غیر قابل بخشش است!
او میگفت: هر چیزی که برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم نپسند... اگر ادامه میدادند، آرمان آن جمع را ترک میکرد.
• به روایت مـادر شهیــد
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
نشسته بود سر سفره، اما لب به برنج نمیزد.
- چرا شروع نمیکنی مادر؟ از دهن افتاد!
- خمس برنجها رو دادین؟
وقتی اطمینان دادم که خمسش را دادهایم، بسمالله گفت و قاشق اول را به دهان برد...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
(عکس کودکی شهید آرمان علی وردی)
#روایت_آرمان
واقعا بیریا کار میکرد. دنبال این نبود که همه بفهمند چه کارهایی میکند؛ با این که در کانون تربیتی خیلی به من کمک میکرد. خیلیها حتی نمیدانستند آرمان در کانون تربیتی بوده!
بیسر و صدا کارش را میکرد...
• به روایت از دوست شهید آرمــٰان علـیوردی
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
| عکس ماندگار آن شب... |
آرمان اگر متوجه میشد که حاج آقا میرهاشم حسینی منبر دارند، همراه خانواده خودشان را به مجلس میرساندند؛ یکی از آن شبها، که مراسم در امامزاده صالح(ع) و هیئت آقای پویانفر برگزار میشد، پس از اتمام مراسم آرمان برای عرض ادب به حاج آقا جلو میرود و حاج آقا نیز با ایشان حال و احوال میکنند...
بعد آن مجلس وقتی آرمان به منزل برمیگردد،
تعجب میکند و میبیند که عکس خودش و برادر کوچکش را در کانال مداح مجلس گذاشتهاند...
📸 تصویر پسزمینه، عکس همان خاطره
است.
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
| دعــٰای شهــادت... |
یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچهها همهتون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم. فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم که آقا آرمان رو کرد به بچهها گفت: خب انشاءالله که نماز و روزههاتون قبول باشه؛ شما دلهاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون میخوام برام یه دعا کنید. همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟
آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم...
همهمون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛ اصلا انگار نمیدونستیم داریم چه دعایی میکنیم... شاید بعضی از بچهها هم رو هم نمیدونستند...
• یکی از متربیهای شهید
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#روایت_آرمان
| دعا کنید شهیـد بشم... |
یه روز آقا آرمان بهمون گفت: بچهها همهتون فردا روزه بگیرید بیاید حوزه، قراره افطاری بدیم.
فرداش همه موقع اذان مغرب سر سفره نشسته بودیم. آقا آرمان رو کرد به بچهها گفت: خب انشاءالله که نماز و روزههاتون قبول باشه؛ شما دلهاتون پاکه و چیزی به افطار نمونده، ازتون میخوام برام یه دعا کنید.
همه گفتیم: آقا چه دعایی کنیم؟
آقا آرمان گفت: دعا کنید شهید بشم...
همهمون دستامون رو گرفتیم بالا دعا کردیم؛
اصلا انگار نمیدونستیم داریم چه دعایی میکنیم؛
شاید بعضیها معناش رو هم نمیدونستند...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی