eitaa logo
دختران نظامی
634 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
145 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 قست . آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب‌تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم . دیدم با بغض داره درد دل میکنه . _شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن . دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: _سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و داد زد: _ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن . -آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟! . -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله . -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! . -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ . -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ . -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! . -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفه‌ست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجع‌به شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت: . _ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمیمونه . برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: _اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... . . چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد . تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه . -چی شده مامان؟! . ادامه_دارد....