eitaa logo
دختران نظامی
605 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6هزار ویدیو
146 فایل
بسم‌رب‌الشہید ‌مشخصات کانال و‌قسم‌بہ‌خستگے‌چشمانت! ‌ ‌شروع‌خادمے:1400/11/4 پایان‌خادمۍ: انشاءالله‌شہادٺ _‌کپے؟! ‌ +صلوات‌یادت‌نره‌مؤمن:) برای حرفای قشنگتون... :) https://daigo.ir/secret/6203690599
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌙
-🥀
- 💔🚶‍♂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | صبح امروز؛ لحظاتی از حضور رهبر انقلاب بر مزار شهید مدافع امنیت آرمان علی‌وردی. ۱۴۰۱/۱۱/۱۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بوسیدن دست سرد یک زلزله زده توسط معاون رئیس‌جمهور
-ولی‌من‌.. هروقت‌یه‌چیزی‌روخواستم‌ونشد، این‌جمله‌حاج‌آقا‌دولابی‌منونگه‌داشت: وقتی‌خداحاجتت‌روبه‌تاخیرمی‌اندازه، داره‌چیزِبزرگ‌تری‌روبرات‌آماده‌میکنه!! اماتوحواست‌به‌خواسته‌‌یِ‌خودته‌ ومتوجه‌نمیشی.. +تو‌نان‌میخواهی،اوبه‌توجان‌میدهد♥️
بچه‌ها قرآن بزارید جیبتون؛ نگفتم قرآن تو موبایلت! قرآن بزارید جیبتون اذیت شدی قرآن بخون خسته شدی قرآن بخون غصه‌دار شدی قرآن بخون کلافه شدی قرآن بخون وقتی قرآن میخونی انگار خدا داره با تو حرف میزنه...🦋 •حاج‌حسین‌یکتا•
💞 💞 قسمت . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد . یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میفتادم درباره چادر... درباره اینکه با چادر با وقارترم ولی نه... . اصلا مگه من اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟ من به خاطر چادری شدم. به خاطر اینکه قشنگ باشم نه پیش ... حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار ؟! . . ولی ولی خدایا این رسمش بود...منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟! خدایا رسمش نبود... من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم منو چیکار به بسیج؟! اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟! اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟! با ما دیگه چرا . . ولی خیلی سخت بود من اصلا نمیتونم فراموشش کنم هرجا میرم هرکاری میکنم همش یاد اونم یاد لا اله الا الله گفتناش یاد حرفاش یاد اون گریه‌ی توی سجده نمازش میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. . یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه‌های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه‌های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت . . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد... . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . _(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یا نه... مرگ و زندگی؟؟؟! چی شده یعنی؟! آخه برم چی بگم؟! برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! ولی آخه من که کاری نکردم که بترسم ازش... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده‌ی زشتشونه نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم... . ادامه دارد....
💞 💞 قسمت . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم آخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطر گریه کردن . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن . -چی شده زهرا؟! . -ریحانه ...ریحانه . -چی شده؟؟ . -کجایی تو دختر؟! . -چی شده مگه حالا؟! . -سید... . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو عذاب وجدان داشت میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه . -الان مگه نیستن؟! . -این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی . -کجا رفتن مگه؟؟ . -یه ماه پیش به عنوان رفت و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی . _یعنی مگه امکان داره که ایشون . -هر چیزی ممکنه ریحانه . گریه بهم امان نمیداد... _آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . _داداش محمد ؟! . _آره...داداش محمد..ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی . -چیا رو مثلا؟! . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیدم صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدای آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید . صدای لا اله الا الله گفتناش . . ادامه دارد.... . .
💞 💞 قسمت . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کاملا یخ زدم احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست اشکام بند نمیومد... . خدایا چرا؟! . خدایا مگه من چیکار کردم؟! . خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه... . خدایا خواهش میکنم سالم باشه . ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) . . کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. . یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم . خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد. . ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم . ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود . شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بودم . ولی عشق چی؟!... . آقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام . ✳️یک ماه بعد: . یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده _(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) . اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار -چی شده زهرا . -بشین کارت دارم . -بگو تا سکته نکردم . _ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -آره..خب؟؟ . -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. . -گریم گرفت . -پس به سید حق میدی؟! . -حرفات مشکوکه زهرا . -روراست باشم باهات؟؟ . -تنها خواهش منم همینه . -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! . سرمو پایین انداختم و گفتم _خب اول به خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش.. به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت . -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم . -قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره . -یعنی چی این حرفت؟! . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا... . . ادامه دارد...