مدت ها بود تلاش میکردم خاطرات گذشته را،همانطور که متعلق به گذشته بود،فراموش کنم......
اما آن روزهای تلخ،دردناک و بیرحم نباید فراموش میشد بلکه باید در تاریخ به یادگار نوشته میشد!
روزگاری که اتحاد،صلح و همبستگی جایش را داده بود به سیاهی جهل و خشم.....
روزگاری که فرزند،مادر را بخاطر عقایدش به چشم حقارت مینگریست....
روزگاری که پدر از کرده ی فرزند خود،سر خجالت خم میکرد....
روزگاری که همسران با تنها یک جمله ی،عقایدم به خودم مربوطه،از یکدیگر روی برمیگرداندند.....
آری....!آن روزگار قلم به دست گرفته بود تا صفحه ی دیگری از تاریخ را به نگارش در آورد....
و آه که ای کاش قلمش میشکست و اینگونه بر ما تلخ نمینوشت....ای کاش قلمش میشکست و اتحاد ما را نمیشکست....
ای کاش دستش را روی سرمان میکشید و با صدایی مهربان ما را از این کابوس جدا میکرد....
اما تاریخ است دیگر؛بی رحم است.
دقیقا آن جا که میبیند سرت را بالا گرفتی و با قدرت قدم بر میداری،چنان دستت را میگیرد و میتازد که جز با سر تسلیم راضی نمیشود....
آری....سرم را بالا گرفته بودم و در دنیای خودم میتاختم تا اینکه روزگار مرا دعوت کرد به چالش تشخیص حق از باطل....
کنجکاوی را کردم دستیارم و زدم به دل آن روزگار سیاه.....
به لطف موج روانی رسانه ها،جستجوی خود را از کف خیابان شروع کردم....
در خیال خود مشت آزادی بالا آوردم و پرچم پیروزی کاذب خود را برافراشتم!
اما آن مشت خیلی زود به سر خودم فرود آمد!
و باری دیگر به زمین خوردم.....اما ناامید نشدم!سخت بود؛درد داشت؛اما بلند شدم....
خسته از روزگار،دل به تاریخ زدم.....
سفرها کردم به دل تاریخ....
کنارش نشستم و از درد هایش پرسیدم!
خواستم مرحمم شود اما دردهای او بیشتر از من بود!
اما در پایان تاریخ به من یک هدیه داد.....
ارزشمند بود؛خیلی ارزشمند
آن هدیه تفکرم بود...
آری بلاخره آن گمشده ای را که در کف همان خیابان ها از دست داده بودم و سال ها با توهم بودنش زندگی کرده بودم؛یافتم....
در تمام این مدت در حسرت مشت هایی بودم که برای زن و آزادی اش بالا آمده بود اما به زمین خورده بود.....
در تمام این مدت در حسرت تفکر به مقصد نرسیده ام بودم،درحالیکه نمیدانستم من با شعار آزادی،زندگی ام را از دست داده ام.....
از آن روز بود که تصمیم گرفتم برای جبهه ی حقی که پشتش به ذات حقیقی عالم،یعنی صاحب امر،گرم بود،بجنگم....
مدت ها بر زن بودن خود حسرت میخودم و در آرزوی گرفتن اسلحه و رفتن به میدان تیر و تفنگ و پایان خوش شهادت،ماندم...
مدت ها به دنبال میدان جنگ بودم....
تا اینکه امروز به آرزوی خود رسیدم....
من امروز به اینکه دختر ایرانم افتخار میکنم!
امروز با افتخار میدان جنگم را پیدا کردم و پا به رسانه گذاشتم!
من،#هستیکمالی،امروز با افتخار وارد شدنم به رسانه را به رسمیت اعلام میکنم؛ تا در این جنگ نرم،قلمم را بدست بگیرم و بر حق بنویسم....
به حق بنویسم،به حق بگویم و به حق بمانم تا شهیدوارانه زندگی کنم.....
و از خانواده ی محترمم و آقایان#محمدمصدق و #محمدشاکر و تمام عزیزانی که این شخص حقیر را در این راه پر پیچ خم همراهی کردند،نهایت تشکر و قدردانی را دارم....
و خواستار حمایت های بی وقفه شان در ادامه راه نیز هستم...
از خداوند منان توفیق روزافزون و سلامتی را برای این بزرگواران خواستارم....
و در آخر و برای شروع
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم رب شهدا و الصدیقین
و از همراه همیشگی ام،پروردگارم،کمک میخواهم برای تثبیت این قلم در راه حق....
ارادتمند عرصه ی خبر و رسانه:#هستیکمالی
👈شما هم برای ساخت آینده ای روشن آگاه شوید!👉
https://eitaa.com/DokhtareKavirArdakan