eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
- دُخترحاجی .
خب، خب سلام علیکم🌱 قراره یه چالش داشته باشیم چالش اینجوری هست که شما برید این فیلم رو برای رفیقی که
ان شاءالله که امسال شما رفیقتون برین کربلا و برای ما دعا کنید همگی برای کربلایی شدنشون یه الهی به رقیه بگین لطفا🖐🏻✨
برای کربلایی شدن این دو رفیق عزیز نفری دو تا یا زهرا بگین))))
ان شاءالله که با همدیگه برین کربلا 🌸🥺
خیلی ممنونم از تمامی شما خوبان که در این چالش شرکت کردین خیلی ممنونم ازتون ان شاءالله که همه شما ها برین کربلا و کربلایی بشین التماس دعای خیلی زیاد دارم رفقا یاحق🖐🏻🌸
دعا اثر دارد:)!
چرا اینقدر لف داریم😂😭😔
وای شدیم ۳😳🥲؟
- دُخترحاجی .
پارت ۲۸ اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من بلافاصله پیاده شدم . سعید هم پیاده شد و به سمت دکه‌ی کوچک کنا
پارت ۲۹ با مادر تماس گرفت و تلفن را به سمتم گرفت. _سلام مامان . +سلام،خودتی زینب ؟ خودتی عزیز دلم ؟ _آره دورت بگردم ، خودمم . خوبی ؟ +آره مامانجان من خوبم ‌. تو چطوری ؟ _خداراشکر. فقط دلتنگ شمام . +منم دلتنگتم . زینب. _جانم ؟ +جانت سلامت . آقا محمد در مورد ماموریتت با من صحبت کرد . بهم گفت که داستان چیه و هیچ حکم ماموریتی صادر نشده و همه چیز مخفیانه هست . رگه های نگرانی را میشد در صدای مادر پیدا کرد ، انگار که دلم لرزیده باشد ، لب باز کردم : _مامان ، میخوای برگردم ؟ خودت که میدونی اگه بگی برگرد بر میگردم ، اگر بگی استعفا بده استعفا میدم . شما بگو دورت بگردم، چیکار کنم ؟ +قبل اینکه بری بهت گفتم ، من هیچ وقت جلو بابا و عباس رو نگرفتم ، جلوی تورو هم نمیگیرم . این حرف هارو نزدم که بگم برگردی ، فقط خواستم بگم حواست رو جمع کن کارت رو درست و تمیز انجام بدی . مراقب خودت باش و مراقب کشورت بیشتر . اینو یک بار به عباس گفتم و حالا به تو میگم ، ((امنیت و آرامش یک کشور و مردم اون ، خیلی ارزشمندتر از جون یک نفره ، اونم یک فدایی )) _قربونت برم .‌ چشم حواسم هست . مراقب خودم هستم و مراقب مردمم بیشتر . صدای مادر با بغض نمناک شده بود . انگار که سخت و از ته چاه حرف می‌زد: +منتظرت هستم زینبم . سربلندم کن مادر . _چشم ، روی جفت چشمام ‌. من باید برم مامان . کاری نداری ؟ +نه عزیزم ، سپردمت به خدا . خدانگهدارت _خداحافظ عزیزم ... احساس می‌کردم که بعد از شنیدن صدای مادر و صحبت هایش ، چند لیتر انرژی‌زا به روحم تزریق شده و مسئولیتی به اندازه یک کوه به گردنم گذاشته اند . حالم آرام بود، شاید تا چند ماه بعد حال خوبی مثل آن لحظه نداشتم . چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم . تلفن را که به عمو محمد دادم . دستورات جدیدی دریافت کردم و بعد از خداحافظی از تاکسی پیاده شدم . چند خیابان با خانه ام فاصله داشتم . قدم زدن در آن لحظه ها ایده خوبی بود . کلاه لبه ای ام را از کوله بیرون کشیدن و روی سرم گذاشتم ، بعد به سمت خانه حرکت کردم . بعد از شنیدن صدای مادر آنقدر حالم خوب بود که میخواستم این مسافت را به هیچ چیز و هیچ کس فکر‌نکنم و مثل بقیه مردم فقط در خیابان راه بروم . نمیدانم پر مشغله تر و ذهن آشوب تر از ما ، آدم دیگری هم در این شهر ، یا این کشور ، یا حتی در کره زمین هست یا نه . خیال کن که مشغله های روزانه ات را داشته باشی و در کنار آن ، باری به سنگینی تامین امنیت مردم یک کشور را هم روی شانه هایت بگذارند . البته که تو خودت این بار را انتخاب کرده ای و با عشق این بار را پشت خود میکشی و حمل میکنی ! و این ها تنها یک دلیل دارد ، آن هم حقی است که تک تک این مردم به گردنت دارند ... هوا به تاریکی میزد و من هم که از صبح چیزی نخورده بودم ، قدرت قورت دادن یک ساندویچ را داشتم . خیلی وقت بود که به جز غذای اداره و دستپخت مادر چیز دیگری نخورده بودم ، به سرم زد که از ساندویچی سر کوچه یک همبرگر بخرم . وارد مغازه شدم و منتظر ایستادم که پشت پیشخوان کمی خلوت تر شود تا من هم جلو بروم و سفارشم را بگویم . صدای در که باز می‌شد انگار داشت به چشم هایم التماس می‌کرد و می‌گفت که به من نگاه کن . سر بلند کردم و چشم هایم را به سمت در سر دادم . مردی جوان با تیپ مشکی و یک کلاه کاسکت وارد دکان شد . انگار به دنبال من می‌گشت که تا مرا دید ، هیچ تلاشی برای برداشتن نگاهش که رویم افتاده بود نمیکرد و همان طور خیره به من چشم دوخته بود . نگاهم را از مرد گرفتم وبه سمت پیشخوان رفتم تا سفارشم را بگویم . چهره مرد به شدت آشنا میزد ، من این مرد را قبلا دیده بودم . اما کجا؟ خانم تقریبا ۲۵ ساله ای که پشت پیشخوان ایستاده بود ، سفارشم را پرسید . من هم همبرگر با دوغ سفارش دادم و از پیشخوان دور شم تا آماده شود . فهمیدم که کجا مرد را دیده بودم ! لحظه ای که از آموزشگاه خارج شدم ، همین مرد جلو در روی موتورش نشسته بود و خیلی آرام با تلفنش صحبت می‌کرد. حضور این مرد ، صدای زنگ خطر بزرگی‌را در مغزم به صدا در آورد . این تعقیب می‌توانست دو معنی داشته باشد یک اینکه ، من تحت نظر ماری هستم و او باید از من مطمئن میشد تا اجازه ثبت نام من را در آموزشگاه بدهد . و دو اینکه ، کشته شدن آقای جلالی کار تیم ماری بوده و من هم از کسانی بودم که شناسایی شده ، و حالا یک نفر را فرستاده دنبال من که به اهدافش نزدیک تر شود ... سفارش را که تحویل گرفتم از مغازه بیرون آمدم و اول با سرعت و بعد از چند متر آرام تر و بعد با سرعت ، به سمت خانه رفتم . باید مطمئن میشدم که مرد مشکی پوش ، دنبال من آماده . وقتی به در ساختمان رسیدم حدسم به یقین تبدیل شد.مرد من را تعقیب می‌کرد. وارد شدم و در ساختمان را بستم ، حداقل از این نزدیک تر نمی‌توانست بیاید . تمام شب را بیدار بودم و کشیک دادم ، او هم بیدار بود و کشیک می‌داد...
میگن‌که‌استغفار‌خیلی‌خوبه حتی‌اگه‌به‌خیال‌خودت گناهی‌رو‌مرتکب‌نشده‌باشی، استغفار‌کن‌مؤمن‌دل‌رو‌جلا‌میده‌🚶🏻‍♂! «اَسْتَغْفِرُاللّهَ‌رَبِّـےوَاَتُـوبُ‌اِلَیه»
بہ‌پلاڪم‌قول‌دادم؛یہ‌روز‌‌‌‌‌؎ خونۍباجنازم‌بیارمش‌حرم••🌱
_حق،
بغلم کن حسین🥲
حسین‌رفیقشوتوتاریکی‌قبرتنهانمیذاره. اینه‌بیمه‌رفاقت‌‌باحسین " یه‌رفاقت‌درست‌حسابی‌نیازبه‌بیمه‌داره(((: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
امید بستم به تویی که نخوانده اجابتم میکنی...🌸🌿
دعابکن‌ولۍاگراجابت‌نشد با خدادعوانکن، میانہ‌ات‌باخدایت‌بھم‌نخورد چون‌توجاهلۍواوعالم‌خبیر "راضۍباش‌بہ‌رضاۍخدا"💚🕊 [ - حاج‌اسماعیل‌دولابۍ🎙] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ــ برخورد حسین با حُر ، برخورد خداست با ما ؛ گناه را که ندید می‌گیرد هیچ ، تحویلمان هم می‌گیرد عجیب :) !
«🥺🤍»