خیلی ممنونم از تمامی شما خوبان که در این چالش شرکت کردین خیلی ممنونم ازتون
ان شاءالله که همه شما ها برین کربلا
و کربلایی بشین
التماس دعای خیلی زیاد دارم رفقا
یاحق🖐🏻🌸
- دُخترحاجی .
پارت ۲۸ اتوبوس در ایستگاه ایستاد و من بلافاصله پیاده شدم . سعید هم پیاده شد و به سمت دکهی کوچک کنا
پارت ۲۹
با مادر تماس گرفت و تلفن را به سمتم گرفت.
_سلام مامان .
+سلام،خودتی زینب ؟ خودتی عزیز دلم ؟
_آره دورت بگردم ، خودمم . خوبی ؟
+آره مامانجان من خوبم . تو چطوری ؟
_خداراشکر. فقط دلتنگ شمام .
+منم دلتنگتم . زینب.
_جانم ؟
+جانت سلامت . آقا محمد در مورد ماموریتت با من صحبت کرد . بهم گفت که داستان چیه و هیچ حکم ماموریتی صادر نشده و همه چیز مخفیانه هست .
رگه های نگرانی را میشد در صدای مادر پیدا کرد ، انگار که دلم لرزیده باشد ، لب باز کردم :
_مامان ، میخوای برگردم ؟ خودت که میدونی اگه بگی برگرد بر میگردم ، اگر بگی استعفا بده استعفا میدم . شما بگو دورت بگردم، چیکار کنم ؟
+قبل اینکه بری بهت گفتم ، من هیچ وقت جلو بابا و عباس رو نگرفتم ، جلوی تورو هم نمیگیرم . این حرف هارو نزدم که بگم برگردی ، فقط خواستم بگم حواست رو جمع کن کارت رو درست و تمیز انجام بدی . مراقب خودت باش و مراقب کشورت بیشتر . اینو یک بار به عباس گفتم و حالا به تو میگم ، ((امنیت و آرامش یک کشور و مردم اون ، خیلی ارزشمندتر از جون یک نفره ، اونم یک فدایی ))
_قربونت برم . چشم حواسم هست . مراقب خودم هستم و مراقب مردمم بیشتر .
صدای مادر با بغض نمناک شده بود . انگار که سخت و از ته چاه حرف میزد:
+منتظرت هستم زینبم . سربلندم کن مادر .
_چشم ، روی جفت چشمام . من باید برم مامان . کاری نداری ؟
+نه عزیزم ، سپردمت به خدا . خدانگهدارت
_خداحافظ عزیزم ...
احساس میکردم که بعد از شنیدن صدای مادر و صحبت هایش ، چند لیتر انرژیزا به روحم تزریق شده و مسئولیتی به اندازه یک کوه به گردنم گذاشته اند .
حالم آرام بود، شاید تا چند ماه بعد حال خوبی مثل آن لحظه نداشتم . چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم .
تلفن را که به عمو محمد دادم . دستورات جدیدی دریافت کردم و بعد از خداحافظی از تاکسی پیاده شدم . چند خیابان با خانه ام فاصله داشتم . قدم زدن در آن لحظه ها ایده خوبی بود . کلاه لبه ای ام را از کوله بیرون کشیدن و روی سرم گذاشتم ، بعد به سمت خانه حرکت کردم . بعد از شنیدن صدای مادر آنقدر حالم خوب بود که میخواستم این مسافت را به هیچ چیز و هیچ کس فکرنکنم و مثل بقیه مردم فقط در خیابان راه بروم .
نمیدانم پر مشغله تر و ذهن آشوب تر از ما ، آدم دیگری هم در این شهر ، یا این کشور ، یا حتی در کره زمین هست یا نه . خیال کن که مشغله های روزانه ات را داشته باشی و در کنار آن ، باری به سنگینی تامین امنیت مردم یک کشور را هم روی شانه هایت بگذارند . البته که تو خودت این بار را انتخاب کرده ای و با عشق این بار را پشت خود میکشی و حمل میکنی ! و این ها تنها یک دلیل دارد ، آن هم حقی است که تک تک این مردم به گردنت دارند ...
هوا به تاریکی میزد و من هم که از صبح چیزی نخورده بودم ، قدرت قورت دادن یک ساندویچ را داشتم . خیلی وقت بود که به جز غذای اداره و دستپخت مادر چیز دیگری نخورده بودم ، به سرم زد که از ساندویچی سر کوچه یک همبرگر بخرم . وارد مغازه شدم و منتظر ایستادم که پشت پیشخوان کمی خلوت تر شود تا من هم جلو بروم و سفارشم را بگویم .
صدای در که باز میشد انگار داشت به چشم هایم التماس میکرد و میگفت که به من نگاه کن . سر بلند کردم و چشم هایم را به سمت در سر دادم . مردی جوان با تیپ مشکی و یک کلاه کاسکت وارد دکان شد . انگار به دنبال من میگشت که تا مرا دید ، هیچ تلاشی برای برداشتن نگاهش که رویم افتاده بود نمیکرد و همان طور خیره به من چشم دوخته بود . نگاهم را از مرد گرفتم وبه سمت پیشخوان رفتم تا سفارشم را بگویم . چهره مرد به شدت آشنا میزد ، من این مرد را قبلا دیده بودم . اما کجا؟ خانم تقریبا ۲۵ ساله ای که پشت پیشخوان ایستاده بود ، سفارشم را پرسید . من هم همبرگر با دوغ سفارش دادم و از پیشخوان دور شم تا آماده شود . فهمیدم که کجا مرد را دیده بودم ! لحظه ای که از آموزشگاه خارج شدم ، همین مرد جلو در روی موتورش نشسته بود و خیلی آرام با تلفنش صحبت میکرد.
حضور این مرد ، صدای زنگ خطر بزرگیرا در مغزم به صدا در آورد .
این تعقیب میتوانست دو معنی داشته باشد
یک اینکه ، من تحت نظر ماری هستم و او باید از من مطمئن میشد تا اجازه ثبت نام من را در آموزشگاه بدهد .
و دو اینکه ، کشته شدن آقای جلالی کار تیم ماری بوده و من هم از کسانی بودم که شناسایی شده ، و حالا یک نفر را فرستاده دنبال من که به اهدافش نزدیک تر شود ...
سفارش را که تحویل گرفتم از مغازه بیرون آمدم و اول با سرعت و بعد از چند متر آرام تر و بعد با سرعت ، به سمت خانه رفتم . باید مطمئن میشدم که مرد مشکی پوش ، دنبال من آماده .
وقتی به در ساختمان رسیدم حدسم به یقین تبدیل شد.مرد من را تعقیب میکرد.
وارد شدم و در ساختمان را بستم ، حداقل از این نزدیک تر نمیتوانست بیاید .
تمام شب را بیدار بودم و کشیک دادم ، او هم بیدار بود و کشیک میداد...
#عمار
#حرم_امن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساکِنمزیرپرچمتو...(:🏴🕊
میگنکهاستغفارخیلیخوبه
حتیاگهبهخیالخودت
گناهیرومرتکبنشدهباشی،
استغفارکنمؤمندلروجلامیده🚶🏻♂!
«اَسْتَغْفِرُاللّهَرَبِّـےوَاَتُـوبُاِلَیه»
#تلنگرانه
حسینرفیقشوتوتاریکیقبرتنهانمیذاره.
اینهبیمهرفاقتباحسین "
یهرفاقتدرستحسابینیازبهبیمهداره(((:
#تلنگر
دعابکنولۍاگراجابتنشد
با خدادعوانکن،
میانہاتباخدایتبھمنخورد
چونتوجاهلۍواوعالمخبیر
"راضۍباشبہرضاۍخدا"💚🕊
[ - حاجاسماعیلدولابۍ🎙]
ــ برخورد حسین با حُر ،
برخورد خداست با ما ؛
گناه را که ندید میگیرد هیچ ،
تحویلمان هم میگیرد عجیب :) !
- دُخترحاجی .
«🥺🤍»
تَـرسمتوبیـٰاییومـنآنروزنباشم
اِیکاشکہمَنخـاكسرِکویِتـوباشم . .🌿🤍
#سلامعشقجانم
#امام_زمان♥