اࢪبـابِمَـن💔
”فاصِلِھهـاهیچوَقتدوستداشتَنرا... !
ڪَمرَنگنِمۍڪُنَدبَلڪِھ :)
دِلتَنگےࢪابیشتَرمےڪُنَد🙂💔
هدایت شده از سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
[﷽]
یه شعار داریم اینکه 🌱:/✨
[سعی کن بهترین خودت باشی]
👀همسایه هامون هستند یه نگاهی بندازید🖇 🐥💛
¹اعشاق الرضا🤍🐣:/
@Eashagh_reza🦋
²دختران زینبی🤍🐣:/
@Dokhtaroonehkiiot🦋
³دل نوشته313🤍🐣:/
@Delneveshteh_88🦋
⁴دختر حاجی🤍🐣:/
@Dokhtarhaaj🦋
⁵از رفاقت تاشهادت🤍🐣:/
@sha_god🦋
⁶سربازان گمنام🤍🐣:/
@sarbazann_gomnam🦋
⁷مصباح🤍🐣:/
@meesbahh🦋
⁸ماهد🤍🐣:/
@Mahd_115🦋
⁹کنج حرم 🤍🐣:/
@hossein_janamm128🦋
¹⁰ بهشتم حسین🤍🐣:/
@beheshtam_hosein🦋
¹¹عطر گل نرگس🤍🐣:/
@Mahdavigirls_313🦋
¹²عاشقان امام حسین🤍🐣:/
https://eitaa.com/joinchat/1907949752C0e0c2fbfa3🦋
#همسنگر_عزیزمون
درآخر خودمون🤍🐣:/
@sarbazvu🦋
#فور
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست💔(:
#یاحسین
- دُخترحاجی .
پارت ۲۹ با مادر تماس گرفت و تلفن را به سمتم گرفت. _سلام مامان . +سلام،خودتی زینب ؟ خودتی عزیز د
پار۳۰
فکر میکردم حتما اشتباه میکنم یا به قول بعضی از نمک هایی که خودشان را روی زخم میپاشند، توهم توطئه زده ام ! مگر میشد به خاطر ورود به یک آموزشگاه یک نفر روز و شب مراقب تو باشد و گزارشت کند !
اما من در شرایطی بودم که نمیتوانستم هیچ اشتباهی بکنم . کوچکی ترین اشتباه مساوی بود با مرگ من و نابودی یک پرونده بزرگ جاسوسی_تروریستی که برایش تا اینجا دو کشته داده بودیم .
باید مراقب همه چیز میبودم و کوچک ترین اتفاق را هم بزرگ میدیدم و جز به جز برسی میکردم .
نزدیک به اذان صبح بود که (تیبا)ی سفید رنگی وارد کوچه شد و کنار مرد مشکی پوش و موتورش ایستاد .
راننده ماشین پیاده شد چند کلمه ای با مرد مشکی پوش صحبت کرد و بعد به پنجره خانه ام نگاهی انداخت و سوار ماشینش شد . از آن نگاه مطمئن تر شدم که چند نفری دنبال من هستند !
مرد مشکی پوش رفت و آدم جدیدی که آمده بود ماشینش را در جای خوبی که به ساختمان دید داشت پارک کرد .
صدای اذان که بلند شد از پنجره فاصله گرفتم ، اگر لامپ یا چراغی روشن میشد میفهمیدند که نماز میخوانم و احتمالا برایم دردسر میشد . بدون هیچ صدا و در تاریکی مطلق وضو گرفتم و گوشه ای از خانه جدیدم که همیشه یک جانماز پهن بود نمازم را خواندم .
مطمئن بودم عمو محمد هم بیدار است و احتمالا لپتاپ و سیستمش را هم بعد از نماز چک میکند. با اینکه از راه ارتباطی تلگرافی و مورس خسته شده بودم چاره ای نبود و کد کوتاهی ارسال کردم(آموزشگاه. آزمون . ت.م . گزینش)
آنقدر به خاطر روز قبل و شب ، خسته بودم که کنار جانماز خوابم برد . به خاطر کار بابا و عباس و شرایطی که از نوجوانی در آن زندگی کرده بودم ، یادگرفته بودم که بیدارباش بخوابم ! برای اکثر مردم خیلی عجیب به نظر میرسد که کسی هم خواب باشد و هم بیدار . اما ما یادگرفته بودیم که اینطور بخوابیم و با کوچک ترین صدایی از خواب بیدار شویم
به خاطر همین بود که خانه مان همیشه شب ها و ساعت مشخصی از روز ساکت بود . تابستان هایی که میرفتیم شهرستان ، من و عباس باید بعد از ظهر ها نیم ساعتی را استراحت میکردیم و آن نیم ساعت میشد ساکت ترین ساعت روز . هیچ کس حتی اجازه راه رفتن هم نداشت .
مدت خیلی کوتاهی خوابیده بودم ، اما صداهایی که از سمت در شنیده میشد باعث شد از جا بپرم و دست به سمت کلتی ببرم که دیروز عمو محمد به من داده بود . چشمم به ساعت خورد ، ساعت هشت صبح بود و یعنی من حدود سه ساعت و نیم خوابیده بودم ، از نظرم بد نبود و میتوانستم با این چند ساعت خواب سه روز زنده بمانم . هنوز صداهای گنگ و مبهم از بیرون می آمد و من را مثل آهن ربا به سمت خودش میکشید. بلند شدم از چشمی در بیرون را نگاه کردم ، زن و مرد جوانی که خانه شان کنار خانه من بود، همراه تک دخترشان از خانه بیرون میرفتند .
از در فاصله گرفتم و سمت پنجره رفتم . هیچ چیز در کوچه غیر عادی نبود و تیبا هم سر جایش بود .
کلت را رو مبل گذاشتم و به طرف آشپز خانه رفتم که صبحانه بخورم . روی میز کوچکی که وسط آشپز خانه بود ، صبحانه ام را چیدم ، نان و پنیر و کره و عسل . با یک فنجان قهوه تلخ که خواب را از سرم بپراند و زنده نگهم دارد .
صبحانه میخوردم که چشمم به خانه افتاد ، هر طرف از خانه چند کتاب افتاده بود ، کوله و وسایلش رو یکی از مبل ها پخش شده بود و لپ تاپ روی میز عسلی باز بود . از همان آشپز خانه میشد به هم ریختی اتاق را هم دید. یک لحظه فکر کردم اگرمادر بیاید و این وضعیت را ببیند زنده ام نمیگذارد. از پشت میز بلند شدم و سفره صبحانه را جمع کردم و مشغول تمیز کردن خانه شدم . بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید و سه ساعت از وقتم را گرفت . اما وقتی کار ها تمام شد دوباره من بودم و کتاب هایم .
تنهایی را دوست نداشتم، تنهایی مرا در افکارم غرق میکرد و لحظه ای حواسم جمع میشد که در حال خفه شدن بودم . همه چیز به یکباره به مغزم هجوم میآورد و راه نفس کشیدن را میبست . این بار اما صدای تلفن نگذاشت که تفکراتم به سمتم حمله کنند . تلفنم را برداشتم . آنائل بود که تماس گرفته بود ، بی مکث جواب دادم
_سلام .خوبی؟
+سلام عشقم ، چطوری؟
_بد نیستم، میگذره . خبریه ؟
+نه خبری نیست، فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم ، کجای ؟
_خونه ام ، فکر کردم زنگ زدی خبر قبولیم رو بدی!
+جواب اون که هنوز نیومده . شاید یک هفته ای طول بکشه . تنهایی ؟
_آره تنهام ، چطور؟ میخوای بیای از تنهایی درم بیاری ؟
+اگه تعارف کنی آره
_عجب پرویی هستی تو 😐😂 خیلی خب ، بیا پیشم.
+الان که کار دارم ، عصر بهت سر میزنم . فعلا
- دُخترحاجی .
پارت ۲۹ با مادر تماس گرفت و تلفن را به سمتم گرفت. _سلام مامان . +سلام،خودتی زینب ؟ خودتی عزیز د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹لا لایی عمویش رفته آب بیاره...
شش ماهه امام حسین(ع)
#حاج_میثم_مطیعی
#حاج_مجید_بنی_فاطمه
#حاج_مهدی_رسولی🎤
#عبدالرضا_هلالی
#حسینیه_معلی
هدایت شده از -مداحۍ-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کنج از حرم بهم جا بده
دلم تنگته خدا شاهده...💔🖐🏻
#آقایاباعبدالله
ایجآنم!😍✨
مثلامنباشموتوباشیوحرمیکهبرایعاشقی کافیست....:)
#عاشقآنهمذهبی
بچہڪہبودیم؛تَرسـموناینبودڪہتوحَرمگمبشیم امّاحالاشُدهآرزو'!💔🥺
#آقاےمن
"خوابدیـدَمڪِہفَـرجآمدِه
دَردولت؏ِـشقبازفَرمـٰاندِه
قـدساَستسلیمـٰانۍمـٰا🕶🤝!"
#حاجقاسم
خوابدیدمکہشدمزائربینالحرمین
گفتمبہخودمهرچہصلاحاست .
حسینآرزویحرمتکردهمࢪادیوانہ
أنتَمَولاوأنَا♥️..!
#آقاےمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارقیهسآدات💔!'
میگفت:
حتیاگرمیدونیکربلاتجورنمیشه
بازمتمامِتلاشتوبکن؛
یدفعهدیدیوسطاینهمهتلاش
دلِاربابُبُردی!(: