فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داداچ رهبر ما تسلیم به شونیست
تا بسوزید😂🤙🏻
رهبر ما چند سال تو جنگ بوده
بعد با چندتا سوزوندنِ سطل اشغال
نمیترسه که تسلیم بشه
ما ملت امام حسینیم
لبیک یاخامنه ای
این شمایید دارید تسلیم میشید
اگر رهبر مارو دوست ندارید به جهنم.. مهم نیس
مهم ماییم که رهبرمونو دوست داریم😂🤙🏻😎
برو بابا جون برو سطل اشغال بسوزون 😂
@Dokhtarhaaj
هدایت شده از - دُخترحاجی .
دُخٺر؎هستـموۅقٺشبـرسد..
سَربـٰازَم:)
ازٺندآعـشیـٰان
ڪۅھاحُــــدمیسـٰازَم!😎
#پروفایل #حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
@Dokhtarhaaj
هدایت شده از - دُخترحاجی .
منمینویسم‹سپاهپاسداران
جمهوریاسلامیایران›
تو بخون‹باعثوبانیِ
وحشتآمریڪا›...!✌️🏻
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#پروفایل
#دخترانه
@Dokhtarhaaj
ایـندردودلبـیـنِخـودمـٰآنمۍمآند
دلمـنگـریہڪُنجحـرَممۍخـواهـد:
.💐.@Dokhtarhaaj
بچه ها هرکی میخواد ادمین بشه چه دختر چه پسر ایدیم اینه لطفا بیاد به ادمین نیاز دارم ✨
@agaygaf
یه آقایی هم هست که با هرگناه ما خون گریه میکنه....!💔
#یاصاحبالزمانروحیفداک🌱
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عَلاج پُروپاگاندا تَبیین اَست...!
جَهاد تَبیین را جِدی بایَد گِرفت...
#جهاد_تبیین
#مقام_معظم_رهبری
#لبیک_یا_خامنهای
@Dokhtarhaaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمن اومد و یادم داد تو زورت بیشتره😂
---------------༻☫༺---------------♥
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنهای
#نسل_حاج_قاسم
#جان_فدا
╭═━⊰🍃☫🍃⊱━═╮
@
@Dokhtarhaaj
╰═━⊰🍃☫🍃⊱━═╯
- دُخترحاجی .
کاشکی منم اونجا بودم ولی چندسال گذشته دیگه نامحرمم😂♥ @Dokhtarhaaj
هی
کاش دختر بودم و نه سالم بود🥲
سلام من اد جدیدم اسمم هم گمنام هست امیدوارم از فعالیت های من لذت بیشتری ببرید
https://harfeto.timefriend.net/16750087564853
لینک ناشناس کل کانال همینه❤️🙂
#رهایی_از_شب 🥀🌃
قسمت 53
حاج مهدوی خطاب به اونها گفت:
اجازه بدید من برسونمتون.
رضا ماشینو آورده. ...
اونها هم انگار همچین بدشون نمی اومد باهاش برن.چقدر خودمونی حرف میزدند.بابای فاطمه دستشو گرفت گفت:نه حاجی مزاحمت نمیشیم.وسیله هست.
من چرا اونجا ایستاده بودم؟
اصلا مگه من ربطی به اونها داشتم؟
اونها انگار یک جمع خانوادگی بودند.من بین اونهمه صمیمیت مثل یک مترسک بیچاره وغصه دار ایستاده بودم و لحظه به لحظه بیحال ترو نا امیدتر میشدم!!
راهمو کج کردم..اولش با قدمهای آروم ولی وقتی صداشون قطع شد با قدمهای سریع از سالن اصلی دورشدم و به محوطه ی اصلی پناه آوردم. اونها اینقدر گرم صحبت با یکدیگر بودند که حتی متوجه رفتن من نشدند!
مردی در حالیکه ساکم رو از دستم میگرفت با لهجه ی معمول راننده ها، ازم پرسید:
_آبجی کجا میری؟
عین مصیبت دیده ها چند دیقه نگاه به دهانش کردم و بعد گفتم:پیروزی!
اون انگار از حرکاتم فهمید که تو حال خودم نیستم و خواست گوشمو ببره.خیلی راحت گفت:
_با بیست تومن میبرمت
قیمتش اینقدر بالا بود که شوک صحنه ی چندلحظه ی پیش رو خنثی کنه!!
ساکم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :چه خبره؟ مگه سر گردنست؟!لازم نکرده نمیخوام.
صبر نکردم تا چونه بزنه.
از کنارش رد شدم و به سمت ماشینها رفتم.
صدای فاطمه رو شنیدم ولی خودمو زدم به نشنیدن. راننده های مزاحم سواستفاده گر یکی پس از دیگری سد راهم میشدند وهرکدوم بعد از شنیدن اسم مسیرم یک قیمت پرت میگفتند و بعدشم با کلی منت و غر غر دنبالم راه می افتادند که نرخش همینه.حالا تو تا چقدر میتونی بدی!!
در میان هجوم اونها فاطمه شانه ام رو گرفت ونفس نفس زنان گفت:چرا هرچی صدا میکنم جواب نمیدی؟ کجا رفتی بی خداحافظی؟
دلم نمیخواست نگاهش کنم ولی چاره ای نداشتم! او از احساس من خبری نداشت.
شاید اگر میدانست که چقدر نسبت به روابط او و حاج مهدوی حساس وشکننده ام در حضور من کمتر به او نزدیک میشد.
اما این همه ی مشکل من با فاطمه نبود.فاطمه شش ماه با من دوست بود و من هیچ چیز از او نمیدانستم. درحالیکه من بدترین اعترافاتم رو درحضورش کرده بودم. او دوست نداشت من چیزی از زندگیش بدونم.حتی از دخترعموش که دیگه زنده نیست! این منصفانه نبود!!! او به من اعتماد نداشت.حق هم داشت .
من مثل او خانواده دار نبودم.
من یک دختر بی سرو پا بودم که معلوم نبود چیکار کردم و چیکار قراره بکنم.چرا باید با من صمیمی میشد و مسایل شخصیش رو بهم میگفت؟ ! لابد او میترسید دونستن مسایل شخصیش از جانب من خطری براش ایجاد کنه!
شاید تاثیرهمه ی این افکار بود که به سردی گفتم:دیرم شده بود.نمی تونستم صبر کنم خوش وبش شما تموم شه...
فاطمه جاخورد! با تعجب پرسید:
_عسل؟؟؟ یعنی تو از اینکه پدرومادرم با سلام احوالپرسی وقتتو گرفتن ناراحت شدی وقهر کردی؟؟آره دیگه!!!!
این رفتار غیر منطقی من تنها برداشتی که منتقل میکرد همین بود واین واقعا قابل قبول نبود!!
خدایا کمکم کن...
کمکم کن تا مثل فاطمه قوی باشم ودر اوج ناراحتی احساساتم رو پنهون کنم.چرا در مقابل فاطمه نمیتونم نقاب بزنم؟!
به زور خندیدم وگفتم:نه خنگه!!
گفتم تا شما سرتون گرمه بیام بیرون ببینم چه خبره.ماشین هست یا نه! که ظاهرا اینقدر زیاده که نمی زارن برگردم داخل.
میدونم دروغم خیلی احمقانه بود ولی این تنها چیزی بود که در اون شرایط به ذهنم رسید.
فاطمه هم باورش نشد.بجای جواب حرف من ،به سمتی دیگر نگاه کرد وگفت :همه منتظر منند باید زود برم.خیلی ناراحت شدم اونطوری رفتی هرچقدر صدات کردم جواب ندادی! میخواستی با حاح مهدوی خدافظی کنی ولی.. حرفش رو قطع کردم.
با شرمندگی گفتم: الهی بمیرم برات.ببخشید.باور کن من اونقدر بی ادب نیستم که بی خداحافظی بزارم برم.
اوهنوز نفس نفس میزد.گفت:
میدونم..میدونم.در هرصورت بدی خوبی هرچی دیدی حلال کن.ما دیگه داریم میریم. دلم شور افتاد.پرسیدم:با کی میرین؟؟
فاطمه گفت:با اعظم اینا دیگه
ته دلم روشن شد.گفتم:آخه حاج آقا میگفت میخواد برسونتتون
فاطمه خندید:نه بابا اون بنده ی خدا حالا یک تعارفی کرد. درست نبود مزاحمش بشیم.
با او تا کنار ماشین برادر اعظم همراه شدم. اونها خیلی اصرارم کردند که مرا تا منزلم برسونند ولی من ممانعت کردم.
فاطمه نگرانم بود.گفت رسیدی زنگ بزن.
وقتی رفتند، بسمت راننده ها حرکت کردم و مشغول چانه زدن با آنها شدم که صدای حاج مهدوی رو از بین همهمه ی جوانهایی که اونشب از دید من مثل کنه بهش چسبیده بودند شنیدم.سرم رو برگرداندم تا ببینمش.او هم مرا دید.اینبار نه یک نگاه گذرا بلکه داشت با دقت نگاهم میکرد.و من دوباره میخ شدم..!!
🍁نویسنده:ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️