#پارت_دوم
خودش رو که می شناخت، و این میل سرکش رو که سال های ساله باهاشه… گیج و کلافه بود… بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از افکارش بیرون آورد، وقتی به فاطمه توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من چطور می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه… نمی خوام…. نه،
من آرامش و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم… خدایا می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر… بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد، بلندش کرد و سخت به خودش فشار داد، اونقدر محکم که به خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و توی گوشش گفت: هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری… فاطمه که متعجب شده بود
#سجده_صبر