چشماتو ببند و به یاد امام زمان (عج) از صفحه اسکرین بگیر... هرمتنی که برات افتاد روزی امروزته از طرف امان زمان(عج) 🙂🖇🕊 ❀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌚♥️ جالبہ‌! وقٺےپیش‌کسے‌هسٺیم‌کہ‌ دوسٺمون‌داره،دائم‌حواسمون‌ هسٺ‌کاری‌نکنیم‌کہ‌ناراحٺ‌بشہ! و‌برعکس‌کارےکنیم‌کہ‌دوسٺ‌ داشٺہ‌باشہ‌‌تا‌بیشٺر‌عاشقمون‌بشہ! پس‌چر‌ا‌مایے‌کہ‌میخوایم‌خد‌ا عاشقمون‌بشہ‌بااینکہ‌میدونیم‌ میبینہ‌بازم‌گناه‌میکنیم؟!💔

حجاب دستور خداست....😎

💔💔💔

🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌹بسم رب الشهدا وصدیقین🌹 پارت ۳۸ و ۳۹ همونجا موندیم. کلی ازمون استقبال کردن....ولی...! حقمون نبود اینهمه‌سختی...!نبود..!نبود! چند دقیقه اونجا بودیم... دانیال از یه ماشین سیاه‌پیاده شد.. اومد سمت عمو.. _اقای موسوی..! پیکر رو بردن برا تشییع... ممکنه یکم ناامن باشه بهتره شما همینجا بمونید... _دانیال جان ...من نمیتونم خانومم رو نگه‌دارم اینجا.... دلش رفت....قلبش رفت.... _من هیچ وقت مادر نداشتم... محبت مادرانه ایی ندیدم.... ولی... تمام زندگیم و صرف پدرم میکنم.... بچه که بودم آرزو داشتم مادر داشته باشم.. با‌ فکر لالاییاش خوابم می‌برد.... نگران نباشید... مثل چشمام ازشون مراقبت میکنم و قول میدم ارومشون کنم...💔 _ممنونم پسرم....! دانیال اومد سمت خاله...نشست رو به روش سرشو انداخت پایین به چشمای خاله‌نگاه نمی‌کرد...ولی حرفاش از نگاهش سوزناک تر بود....🖤 _خانم موسوی.... آرزوی من دارایی پسر شماست...یعنی.... شهادت💔 _خدا برای مادرت نگهت داره پسرم... _من مادر ندارم🖤 خاله سرشو متعجب آورد بالا...چای قرمزشو به دانیال دوخت..... _من... هیچوقت مادرم ندیدم.... به پسرتون‌حسودیم شد.. اینکه شهید شده 💔اینکه یه مادرداره باهاش خداحافظی کنه..... من هر روزی که از خونه‌میام بیرون‌ اشهد خودمو میگم .....ولی ....اینکه کسی نبود بدرقه ام کنه دلم میشکست.. هر موقع که میرفتم سر خاک مادرم.... با دیدن جمله[مرحومه زهرا صحرایی] حسرت میخورم.... بهش میگم چرا انقدر زودرفتی؟ _چیشد که مادرت فوت شد پسرم؟ _وقتی بدنیا اومدم فوت کرد....بابام بعد مادرم انگار منو مقصر مرگ مادرم میدونه..... از اینکه شهید شما پدر و مادری داره که دلشون واسش پر بزنه خیلی خوشحالم.... چون خودم از این نعمت بزرگ محرومم!.... همیشه که دعای شهادت میکردم برای خودم به این فکر میکردم کی تو این دنیا میخواد پدر و مادر من باشه؟ رو تابوتم گریه کنه و منو راهی کنه؟ اینکه... منو بسپره به بی بی زینب.... از شما میخوام پسرتون رو بسپرید به بی بی زینب.....! بسپرید به بی‌بی زهرا... مطمئن باشید بی‌بی زهرا مادر خوبی برای شهدا.... اینکه یه روز منم پسر حضرت‌ مادر باشم ارزوعه!...💔 انقدر بی تابی نکنید....💔 به‌یاد زهرا باشید توی گودال....... به یاد حسین باشید که‌ عبای‌خودش رو کفن پسرش کرد.... خودش پسرشو داد به آسمان.....💔 بسپریدش به زهرا.... دو زانو نشسته بود... سرش پایین بود .موهاش هم جلو‌ چشماش بود .. ولی اشکش می‌چکید رو زمین..... وقتی‌که فهمیدم اونم با من هم‌درده درکش کردم...ولی.... اینکه پدرش باهاش خوب نیست و درک نمیکردم...اون از منم دلشکسته تر بود....! بلند شد و رفت ...دور شد از ما..... خاله دیگه گریه نمی‌کرد..... _الهی بمیرم......! بی مادری سخته... ولی....اون پسر درست میگه.... خاله دوباره گریه میکرد ولی بلند شد و رو کرد سمت قبله.....سجده کرد و با گریه یه چیزهایی می‌گفت که من نمیشنیدم.... از سجده بلند شد........چادرشو مرتب کرد....رفت یه‌گوشه و به عکس های علی‌اکبر نگاه می‌کرد و آروم اشک میریخت....! سدنا که‌ همونطور بود..... _مثل منه!.... اونم از بچگی مادر نداشت....ولی من مادر دارم....خاله.....گریه نکن توروخدا.... خاله‌گریه اش شدت گرفت.... _مامان....علی‌اکبر رفت..نمرد که! شهید شد..... مگه شهید میمیره؟💔 دانیال اومد طرفمون.....چشاش قرمز بود....انگار خیلی گریه کرده بود....! _پیکر رو دارن میارن.... _باشه پسرم.... دانیال داشت میرفت که عمو رسول دستشو گرفت... بغلش کرد و صورتش رو بوسید..... _تو هم جای علی‌اکبر من...!💔.. ..... ادامه‌دارد...... نویسنده:غریب طوس[منتظر المهدی]🇮🇷🌹

حتما گوش دهید❌