هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#خیانت_به_خاطر_ترس
در ساعات پایانی عروسی، لحظهای به خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم میلرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد.
به زن همسایه که رازدار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت.
شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود.
صبح، زن همسایه را دیدم به من #پیشنهاد_عجیبی داد : ....
جهت خواندن ادامه داستان وارد شويد👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1918304256Cc99eb2aa0b