📖 داستان های جذاب 2⃣
💫💫💫
گفتگوی من و نارنج
🎭🎭🎭
همینجوری که در کوچه قدم میزدم چشمم به یک درخت نارنج افتاد.
خیلی نارنجهایش خوشرنگ شده بودند.
همینجور که خیره شده بودم یکی از برگها گفت: «آهای تو کی هستی.» گفتم: «من یک رهگذر که عاشق میوهی نارنجم که هر روز در کنارتست.»
گفت: «تو نارنج دوست داری.»
گفتم: «بله که دوست دارم.»
اگر بروم با پول یارانه ربعکیلو گوشت
چرخی بخرم با پیاز و نمک و فلفل قاطی کنم یه آتش سرخ با چوب درخت انار یا انجیر درست کنم؛ «بعد آن گوشتها را روی آتش بگذارم و چند تا نان لواش تازه بگیرم و کبابها را لای نان بگذارم و در کنارش چند تا نارنج بگذارم. با یک لیوان دوغ نمیدونی چه کیفی دارد.
گفت: «دیگه نگو نگو دلم را به آب انداختی.»
ازاو خداحافظی کردم و رفتم. قرار شد فردا بیاید با هم برویم با پول یارانه من و خودش نیم کیلو گوشت چرخی بخریم. در پارک شهرمان آتش مفصلی بکنیم. بزنیم تا بشود گوشت تنمان آخر خیلی دل ریسه گرفتیم.
✍ نویسنده: فاطمه محمدی پور دربقلعه (قاصدک)
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 3⃣
💫💫💫
خرگوش چابک
🎭🎭🎭
يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچ كس نبود. در يک جنگل بسيار زيبا و ديدنی كه درختان بلند شادابی داشت و تمام حيوانات را در خودش جا داده بود، يک خرگوش كوچولوی با هوش و كنجكاوی بود كه برای خودش دنبال غذا می گشت.
او هر سبزيجاتی را دوست داشت مثل: (كاهو، هويج، چغندر و...). همين طور كه دنبال غذا می گشت يک دفعه به آسمان نگاهی كرد و چشمش به شاهينی افتاد كه داشت با سرعت به سمتش می آمد.
او از ترس مات و مبهوت به شاهين نگاه می كرد، در يک لحظه پلکی برهم زد و سريع و چابک پا به فرار گذاشت ولی شاهين دست بردار نبود و با سرعت برای شكار به دنبال خرگوش بود و با سرعت بيشتری به سمتش حمله ور می شد.
خرگوش كوچولو كه بسيار باهوش بود از جاهايی كه شاخه ی درخت بزرگ و تو در تويی داشت عبور می كرد تا شاهين موفق نشود او را شكار كند و دست از سرش بردارد.
ولی شاهين كه چشم های تيز بينی داشت دست بردار نبود و از هر طرف به سمت او حمله ور می شد(از چپ، از راست، از زير شاخ و برگ درختان) خرگوش كوچولو نفس نفس زنان و دوان دوان به هرطرف فرار می كرد، تا اینکه فكری به سرش زد و پیش خودش گفت: اگر از زير درختان كوچک عبور كنم شاهين هم پشت سرم می آید و با سرعت زياد به تنه درخت برخورد می كند، آسيب می بيند ومن می توانم فرار كنم.
شاهين تيز بين كه از نقشه خرگوش كوچولو خبر نداشت به تله ی او افتاد و همينطور پشت سرش و از زير درختهای کوچک تر پرواز می كرد، از درخت اولی با سرعت رد شد، درخت دومی را دور زد و سومی هم همينطور، ناگهان به درخت چهارم كه رسيد سرش محكم به تنه درخت خورد و با سر گیجه ی زياد دوباره بلند شد و به پرواز كردن ادامه داد و اين دفعه محكم به درخت پنجم برخورد كرد و بيهوش بر زمين افتاد.
خرگوش كوچولو از ديدن شاهين بيهوش روی زمين دوان دوان خودش را به خانه رساند، نفس راحتی كشيد و گفت: "وای چقدر خسته شدم ولی بالاخره توانستم فرار كنم. "
خرگوش كوچولو با استفاده از هوش و استعدادش از دست شاهين شكارچی نجات پیدا کرد.
✍ نویسنده: صفیه خلیلی
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 3⃣
💫💫💫
خرگوش چابک
🎭🎭🎭
يكی بود يكی نبود غير از خدا هيچ كس نبود. در يک جنگل بسيار زيبا و ديدنی كه درختان بلند شادابی داشت و تمام حيوانات را در خودش جا داده بود، يک خرگوش كوچولوی با هوش و كنجكاوی بود كه برای خودش دنبال غذا می گشت. 💬 ادامه داستان
✍ نویسنده: صفیه خلیلی
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 4⃣
💫💫💫
یک روز ابری در جنگل
🎭🎭🎭
یکی بود یکی نبود. خرگوش کوچولوی سفید و خوشگلی با چشمانی درشت و قهوه ای به نام «برفی» در جنگلی سر سبز و زیبا مشغول بازی بود. آفتاب پر نوری در جنگل میتابید اما کم کم نور آفتاب ملایم شد و انگار داشت شب می شد. خرگوش کوچولو آسمان را نگاه کرد و دید خورشید پشت ابر رفته است.
مدتی گذشت و برفی اینقدر غرق بازی شده بود که نفهمید آسمان پر از ابر شده است. او میان برگ های خشک روی زمین می دوید و از صدای خش خش آن لذت میبرد. در میان ساقهی درختان قدیمی جنگل حفرههایی ایجاد شده بود که برفی دوست داشت از بین آنها عبور کند و به طرف دیگر درخت برود. دویدن و بازی در هوای پاکیزهی جنگل او را سرحال می کرد.
ناگهان لاک پشت که دوست خرگوش بود او را صدا زد و گفت: برفی کوچولو باید زود به خانه بروی چون ممکن است الان باران ببارد. خرگوش تا این حرف را شنید نگاهی به آسمان انداخت و دید آسمان پر از ابر سیاه شده پس زود به سمت خانه دوید. خرگوش کوچولو در خانه منتظر ماند تا باران ببارد و بعد از تمام شدن باران برود بیرون و بازی کند.
اما چند دقیقه بعد ناگهان یک نور شدید تمام خانه را روشن کرد. خرگوش کوچولو نمیدانست این نور از کجا می آید مادر خرگوش کوچولو تا ۵ شمرد: یک... دو... سه... چهار... پنج و ناگهان صدای ترسناک تر از نور آمد.
خرگوش کوچولو فهمید که مادرش میداند آن صدا و آن نور از کجا میآید پس از مادرش پرسید: "مادر این نور از کجا میآید و این صدای ترسناک چه بود؟"
مادرش با لبخند گفت: "این صدای رعد و برق است، وقتی در آسمان ابرها به یکدیگر برخورد میکنند برق بزرگی تولید میشود و این نور و صدا حاصل از آن است. تازه میدانی بعد از رعد و برق چه اتفاقی میافتد؟"
خرگوش کوچولو گفت:"نه نمیدانم."
مادرش گفت :"از زیر زمین قارچ ها رشد میکنند و ما میتوانیم فردا برای چیدن قارچ زیر درخت و کنار بوته ها را جست و جو کنیم."
خرگوش کوچولو خوشحال بود که میتوانست فردا با مادرش برای چیدن قارچ بیرون بروند و از همه مهم تر، به نظر او دیگر رعد و برق ترسناک نبود و حتی او دلش می خواست دوباره آن صدا را بشنود و آن نور را ببیند.
✍ نویسنده: فاطمه کفایتی
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 4⃣
💫💫💫
یک روز ابری در جنگل
🎭🎭🎭
یکی بود یکی نبود. خرگوش کوچولوی سفید و خوشگلی با چشمانی درشت و قهوه ای به نام «برفی» در جنگلی سر سبز و زیبا مشغول بازی بود. آفتاب پر نوری در جنگل میتابید اما کم کم نور آفتاب ملایم شد و انگار داشت شب می شد. خرگوش کوچولو آسمان را نگاه کرد و دید خورشید پشت ابر رفته است 💬 ادامه داستان
✍ نویسنده: فاطمه کفایتی
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 5⃣
💫💫💫
خوراکی خوشمزه
🎭🎭🎭
خرگوش کوچولوی زیبا و دوست داشتنی از لانه بیرون آمد که به دنبال غذا بگردد پیش خودش گفت تا به حال مامان به من غذا می داد حالا من می خواهم برای مامانم یک خوراکی خوشمزه پیدا کنم راه افتاد به سمت جنگل، وارد جنگلی سبز با درختانی بزرگ شد.
هوا بسیار خوب بود و نهرهای بزرگ آب در جنگل جاری شده به اولین درخت رسید گفت:"سلام اجازه می دهید من یکی از میوه های شما را بچینم برای مامانم ببرم ؟"درخت گفت:"خرگوش کوچولو من درخت لیمو هستم من خیلی ترش هستم اگر لیمو ببری دهان مامانت ترش می شود اگر می خواهی بچین و ببر." خرگوش کوچولو گفت:" نه نمی خواهم می روم بازهم می گردم."
رفت و رفت رسید به بوته ی فلفل سلام کرد و گفت :"اجازه هست من یک دانه ی فلفل بچینم و برای مامانم ببرم؟"فلفل گفت:"اگر من را بچینی و برای مامانت ببری من خیلی تند و تیز هستم دهان مامانت می سوزد اگر هم می خواهی بچین."گفت:" نه نمی خواهم می روم می گردم یک خوراکی خوشمزه پیدا می کنم."
رفت و رفت رسید به درخت قهوه سلام کرد و گفت:"اجازه هست یک دانه ی قهوه بچینم برای مامانم ببرم؟"قهوه گفت:"اگر من را بچینی برای مامانت ببری دهانش تلخ می شود."خرگوش کوچولو گفت:"نمی خواهم ولی خیلی خسته شدم از لانه هم خیلی دور شدم مامانم دلواپس من می شود حالا چکار کنم؟"قهوه گفت:" برو کمی جلوتر حتما یک خوراکی خوشمزه پیدا می کنی."
رفت و رفت رسید به درخت انگور سلام کرد و گفت:"اجازه هست از میوه های شما بچینم برای مامانم ببرم؟" درخت انگور گفت:"بله بچین خرگوش کوچولو، من هم شیرین هستم هم آبدار."
خرگوش کوچولو خوشحال و شاد برگشت و دید ای وای مامانش دم در لانه ایستاده و منتظرش هست گفت:"کجا بودی کوچولوی من؟ من نگرانت شدم." خرگوش کوچولو گفت:"من رفتم برای شما یک خوراکی خوشمزه پیدا کنم این هم خوراکی خوشمزه" مامان او خیلی خوشحال شد و از خرگوش کوچولو تشکر کرد خرگوش کوچولو گفت:"مامان من امروز چهار تا مزه رو یاد گرفتم ترش و شیرین، تلخ و تند مامانش با خوشحالی او را بغل کرد و گفت:"آفرین ولی قول بده از این به بعد تنها از لانه بیرون نروی من خیلی خیلی دوستت دارم." خرگوش کوچولو هم قول داد دیگر بدون اجازه بیرون نرود.
خوب بچهها شما بگویید چند تا مزه را یاد گرفتید؟
✍ نویسنده: رقیه فلاح زاده
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
📖 داستان های جذاب 5⃣
💫💫💫
خوراکی خوشمزه
🎭🎭🎭
خرگوش کوچولوی زیبا و دوست داشتنی از لانه بیرون آمد که به دنبال غذا بگردد پیش خودش گفت تا به حال مامان به من غذا می داد حالا من می خواهم برای مامانم یک خوراکی خوشمزه پیدا کنم راه افتاد به سمت جنگل، وارد جنگلی سبز با درختانی بزرگ شد 💬 ادامه داستان
✍ نویسنده: رقیه فلاح زاده
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
🦾 بصری سازی داده ها با هوش مصنوعی
Data Visualization with Ai
💫💫💫
یکی از قابلیت های هوش مصنوعی توانایی بصری سازی مفاهیم و به تعبیری دیگر تبدیل محتوای متنی به محتوای تصویری است.
🎨🎨🎨
از جمله کارهایی که می توان در این زمینه انجام داد تبدیل داستان به تصویر است.
🎭🎭🎭
برای نشان دادن این توانایی، جمعی از نویسندگان انجمن ادبیات داستانی بسیج هنرمندان ابرکوه داستان های کوتاه خود را برای بصری سازی ارسال نمودند که مجموعه آثار تولیدی با عنوان "داستان های جذاب" گردآوری و منتشر گردیده است.
🖼🖼🖼
برای مشاهده این مجموعه زیبای خواندنی و دیدنی میتوانید به لینک های زیر مراجعه نمایید:
1⃣ گوش گوشی
✍ نویسنده: پروین امیدواری
📝 داستان 🔗 بصری سازی
2⃣ گفتگوی من و نارنج
✍ نویسنده: فاطمه محمدی پور دربقلعه (قاصدک)
📝 داستان 🔗 بصری سازی
3⃣ خرگوش چابک
✍ نویسنده: صفیه خلیلی
📝 داستان 🔗 بصری سازی
4⃣ یک روز ابری در جنگل
✍ نویسنده: فاطمه کفایتی
📝 داستان 🔗 بصری سازی
5⃣ خوراکی خوشمزه
✍ نویسنده: رقیه فلاح زاده
📝 داستان 🔗 بصری سازی
👨💻 تصویرگر هوش مصنوعی: مسعود امیدواری
📖 مشاهده داستان های بیشتر
🛒 سفارش بصری سازی با هوش مصنوعی
#Story #Visualization #Ai
💟 اگه میخای با هوش مصنوعی بیشتر آشنا بشی کانالم رو دنبال کن
#مسعود_امیدواری | عضو شوید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1462108160C49d3fa75cd
هدایت شده از علیرضا پناهیان
16.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا