#دلنوشته📝
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
اللهم عجل لولیک الفرج
@EEshghi
🌹 #دلنوشته ای به #امام_زمان (ع)
🌹 #مولای من!
میخواهم امروز با شما حرف بزنم چرا که اعتقاد دارم ،یَسْمَعونَ کَلامی،
🌹پس ای آقای مهربانی ها ! در آغاز سلام علیکم،
نه تنها از طرف من بلکه، عَنْ جَمیعٍ الْمومنینَ وَ المُومِنات،
🌹چرا که می دانم یُرَدَُون سْلامی.
یابنَ الصَّراطِ المُسْتَقیم ! امروز می خواهم عهدم را با شما تجدید کنم،
عهدی که بارها آن را شکسته اما، .
اما هربار به دنبال فرصتی بوده ام که دوباره آن را تجدید کنم.
🌹یابنَ البُدورِ المُنیرَه ! به من هم حق بده که گاهی تو را فراموش کنم،
چرا که عَزیز عَلیَّ عَنْ اَرَی الخَلْقَ وَ لا تری،
اما با همه ی وجودم اقرار می کنم تو را دوست دارم.
🌹یابنَ یس وَ الذَّاریات !
به من هم لیاقت بده در چنین روزی دستانم را بالا برم و
از خدای بخواهم عَجّلْ لَنا ظُهورَه، چرا که معتقدم، نَریه قریبا.
🌹یابنَ الاَنجمِ الزَّاهرَه !
هرچند گاهی دیگرانی که شما نمی پسندیدید را، یاری نمودم،
دنبالشان رفتم و از آنها دفاع کردم،
اما می خواهم که:
اللهمَ اجْعَلنی مِنْ انْصارِه و اعوانه وَ الذّابینَ عنه وَ المُستَشهَدینَ بین یدیه.
🌹یابنَ النَبإ العَظیم !
هر چند گاهی زیبایی های دنیا چشمانم را خیره کرده است، اما
به من معرفت بده که بدانم که زیبایی تویی و همواره بخواهم:
🌹اَللهمَ أرنّی الطَّلعةَ الرَّشیدَه.
اما ای امام المنتظَر! از امروز و در تمامی لحظات و ساعت ها تا پایان عمرم از تو
می خواهم عهد و بیعتی را که برگردنم است را حفظ کنم،
عهدی که لا اَحولَ عَنْها و لا اَزول اَبدا .... ان شا الله
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج
#انتظار_فرج
#مهدی_صاحب_زمان
#ظهور
#ظهور_نزديك_است .
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
.
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
.
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
.
در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی
.
#متی_ترانا_و_نراک
@EEshghi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#دلنوشته
حافظ کجای کاری
فالت غلط در آمد..!
گفتی غمت سر آید
این عمر من سرآمد
مهدی ولی نیامد....😭😭
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
@EEshghi
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
#دلنوشته
مولايم...
بىه يادت پژمرده ام، و بى عشقت مرده.
مزارع دلم تنها با حضور سبز تو زنده و باطراوت مى شود.
و كام جانم فقط از شيرينى وصل تو پرحلاوت مى گردد.
محبوبم‼️
اى همه وجودم‼️تو خود مگذار فراموشت كنم.
آن قدر عوامل غفلت و فراموشى زندگيم را پر كرده;
آن قدر زمينه دلفريبى و گناه زياد است، و آن قدر به غير تو مشغولم كه «به ياد تو بودن»
و دل به حضورت سپردن، براستى برايم جهادى بس مشكل گرديده است
جهادى بزرگ، با «جهاد اكبر».
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
@EEshghi
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#دلنـوشتـه
دل شوره دارم براےخودݥ
براےثانیہ اےکہقرارمیشودبیایے...
وَمن هَنوز باٺـوقرنهافاصلہدارم...🥀
#مولایمهربونم
🥀الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ🥀
🦋🦋🦋