eitaa logo
⌊اِغـمٰـاء⌉
100 دنبال‌کننده
20 عکس
1 ویدیو
0 فایل
من ابتهاج ترین شاعر زمان توام ... ○|گاهی نوشتن‌های مُرتضا|○ ارتباط با من: @semortezaamiri1
مشاهده در ایتا
دانلود
{در وصفِ این روزها} این روزها ساکت بودن سخت ترین کار دنیاست. اینکه همه‌چیز را ببینی و حرف نزنی سخت است. اینکه فحشت بدهند و دم نزنی سخت است. احساس می‌کنم این روزها، سرگردانیِ من را خیلی‌ها چشیده‌اند و با پوست و استخوان لمس‌ش کرده‌اند. دائما بینِ حق و باطل، این سو و آن سو کشیده شده‌اند و در این برزخِ سرد، دست و پا زده‌اند. روشنایی را دیده‌اند و در نهایت، رسیده‌اند به تاریکی ... یا برعکس، آسانیِ راهِ تاریکی را تماشا کرده‌اند و در یک مسیر پُر پیچ و خم، سر از روشنایی درآورده‌اند ... این‌روزها همه‌چیز درهم است. نمی‌توان حرفی را زد که فرداروز، یک دروغ شاخ‌دارِ لعنتی از آب درنیاید و یا دروغی را گفت که رنگ حقیقت به خودش نگیرد ... این روزها مرز بین حق و باطل، جلوی چشم‌های‌مان دائما تنگ و باریک می‌شود. نمی‌توانیم به چیزی اشاره کنیم و بگویم این لعنتی، خودِ خود باطل است یا آن‌یکی؛ حق. ما در برزخی گیر کرده‌ایم که با شعارِ آزادی‌ مخالف‌ها را خفه می‌کنند و با دم از عدالت زدن، خشک و تر را باهم می‌سوزانند. حق و باطل انگار یک معنای نسبی به خود گرفته است ... اما هرچه زمان می‌گذرد و عقربه‌های ساعت، خودشان را جلو می‌کشند. این مرز روشن‌تر می‌شود مقابل چشمانِ من. بهتر می‌بینم که آب و آتش چگونه روبه‌روی هم‌اند. بهتر می‌بینم که بخشی از وجود من، هم می‌سوزد هم از آب، خیس می‌شود. و حالا که چند روزی از تمام این ماجراها گذشته، با چشم‌های غیر مسلح‌م اطراف را بهتر می‌بینم و به قول لودویگ بتهوون: "زیانی که از بیان حقی متوجه من گردد به مراتب مرا گوارا و دلپذیرتر است تا آنکه پنهان کردن مطلبی، ضرری به حق برساند" به‌همین خاطر سعی می‌کنم، از این روزها به بعد، راویِ حق باشم یا حداقل، راویِ جایی که فکر می‌کنم حق است. حتی اگر این اتفاق پایانی بر رفاقت‌های دیرنیه من باشد. یا باعث آشنا شدن با الفاظ جدیدی شود که کمتر جایی می‌توان آن‌ها را شنید. بالاخره هر کاری منفعت‌ها و ضررهای خودش را دارد. باید این روزها را روایت کرد، هرکسی به زعم خودش. با چشم‌های خودمان و از زاویه‌ خودمان. نه دیگر قرار است از بالا به همه‌چیز نگاه کنیم و نه قرار است رنج‌های‌مان باعث سر پوشی از چیزی شود. و همان‌طور که روزنامه را باد می‌بَرد باید دانست که روایت ماندگار خواهد شد ..‌.
{پیرمرد و عصا} ساعت حوالی پنج بعد از ظهر بود. از دانشگاه بر می‌گشتم و صفحات سیاه و سفیدِ «بانو گوزن» را ورق میزدم. چشمانم سیاهی می‌رفت و حوصله‌ی خواندن نداشتم. کرخت بودم و نفسم زیر ماسک، به سختی بالا می‌آمد. مترو، در ایستگاه نهایی ایستاد و من همراه با بقیه پیاده شدم. هنزفیری‌ام را گذاشتم و یکی از دکلمه‌های علیرضا آذر را پلی کردم: چشم وا کردم از تو بنویسم. لای در باز و باد می‌آمد. از مسیری که رفته بودی داشت. موجی از انجـماد می‌آمـد … چند دقیقه بیشتر نگذشت که پله‌برقی‌ها را پشت سر گذاشتم و از ایستگاه مترو بیرون آمدم. بیرون آمدم و بی‌حرکت ایستادم. هزفیری‌ام را از داخل گوشم بیرون کشیدم و خیره شدم به صدها آدمِ در صف مانده. خبری از تاکسی‌های مترو نبود. نیامده بودند! از آن نیامدن‌ها هرچندسال، یک‌بار اتفاق می‌افتاد. از همان نیامدن‌هایی که یک‌درصد احتمال آمدن در خودش نداشت ... جماعت پشتِ سرم من را با خودش جلو برد. و من مثل آن‌ها در انتهای صف ایستادم. اما تهِ دلم خوب می‌دانستم که هیچ اتفاقی خواهد افتاد ... هیچِ هیچِ هیچ. صف به سرعت از جمعیتِ، پُر میشد و صدها نفر امید داشتند که دیر یا زود سر و کله تاکسی‌ها پیدا می‌شود و آن‌ها را به خانه‌های‌شان می‌برد. اما صدایی در سرم میگفت: «بازهم امیدهای خزعبل.» خیابان‌ها شلوغ شده بود و صدای بوق ماشین‌ها از هرطرف به گوش می‌رسید. تلفن‌ام را از داخل جیبم در آوردم و در خواست اسنپ دادم. سال ها قبل هم یک بار آنجا مانده بودم. داشتم فکر می‌کردم که ناگهان پیرمردی اعصا به دست، با کلاهی مشکی‌رنگ و پیشانی چروک‌خورد، روی شانه‌ام زد و گفت: «به نظرت تاکسی‌ها میان پسرم؟» نگاهی به چشمان خسته و گود شده‌اش انداختم. دست‌هایش می‌لرزید و نمی‌توانست به خوبی روی پاهایش بایستد. نمی‌دانستم چه باید به او می‌گفتم. دنبال کلمات، در سرم می‌گشتم. اما اصلا حرفی برای گفتن به او نداشتم. نمی‌خواستم ناامیدش کنم. حالم از امیدهای دروغین به‌هم می‌خورد و در عین‌حال، از ناامید کردن دیگران هم بدم می‌آمد ... در همان حین صدای ممتد بوق ماشین‌ها در خیابان می‌پیچید و مردم هوار می‌کشیدند. بدن پیرمرد می‌لرزید، ترسیده بود ... یک نفر از دور فحش می‌داد و مردی که کنارم بود می‌گفت: «بی‌انصاف‌ها تموم خیابون رو بسته‌ن» به پیرمرد نزدیک شدم و با تردید و ناراحتی گفتم: «مطمئن نیستم ... یکم ترافیکه ... ولی درست میشه ...» اما تهِ تهِ دلم می‌دانستم که نمی‌آیند و درست نمی‌شود. چند دقیقه ای گذشت و هیچکس درخواست ماشینم را قبول نکرد. تمام خیابان‌ها قفل شده بودند. پیرمرد آب دهانش را قورت داد و گوشی دکمه‌ایش را از داخل کتش بیرون آورد. با همان چشم‌های ضعیف، بین مخاطب هایش گشت و با یک نفر تماس گرفت. انگار می‌خواست کاری برای خودش انجام دهد. اما تلفنی که با آن تماس گرفت خاموش بود و بوق نمی‌خورد. گمانم پیرمرد شماره دخترش را گرفته بود ... بیش از اندازه داشت دیرم می‌شد. برای آخرین بار سرم را بالا آوردم و نگاهی به عصا و دست‌های لرزان پیرمرد انداختم، به چشم‌های غم‌زد و صورت رنگ و رو رفته‌اش. بعد از صف بیرون زدم. چاره‌ای نداشتم ... پیاده به سمت خانه راه افتادم. تمام خیابان‌ها بسته شده بود و همه بوق میزدند. بوق می‌زدند فریاد آزادی سر می‌دادند. تصویر پیرمرد از جلوی چشم‌هایم کنار نمی‌رفت. بغض گلویم را گرفته بود و کاری از دستم بر نمی‌آمد. صدایش در سرم می پیچید که می‌گفت: «به نظرت تاکسی‌ها میان پسرم؟». در تمام چهل دقیقه‌ای که در آن شلوغی‌ها پیاده به سمتِ خانه راه می‌رفتم دائما از خودم می‌پرسیدم چه کسی او را به خانه‌اش میرسانَد؟ به دختر یا به همسرش؟ اصلا کسی را دارد؟دست‌های پیرمرد می‌لرزید ...
{هبوط} دو روز است که خیره شدم به این تصویر، به این اشک‌ها و دردها، به این بغضی که گلوی پسرک را گرفته است و رهایش نمی‌کند. به پریشانی و رنجی که سایه‌شان را روی چشم‌های خونینِ او گسترانیده‌اند ... دائم نگاه می‌کنم به دست‌های نحیف و کوچکش، به دست‌هایی که بازوانِ پدر را محکم گرفته‌اند و برای آخرین‌بار، لمس می‌کنند. انگار دارند از غصه و غم برای هم می‌گویند. یک اختلاط و امتزاجِ مردانه است این‌جا. بازوان پدر، دست‌های پسر ... صورت کبود پدر، چشم‌های اشک‌آلود پسر ... این قاب، قاب عجیبی است برای من، عجیب‌ترین قابی که در این چند وقت دیده‌ام. حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. هر طرفش را که نگاه می‌کنم، درد‌ تازه‌ای می‌بینم. اولش درد است و آخرش هم درد. خیره ‌می‌شوم به چشم‌های جمع شده پسرک و بغض بیرون زده‌اش، به نوشته روی پیراهنش و صورت بی‌جان و کبود پدر ... پرچمِ کفن‌شده‌ی ایران را می‌بینم و بیشتر از قبل بهم می‌ریزم. پرچمی که روی سینه پدر، نرم خوابیده است و پدر، بی‌آنکه نیاز به بیانِ کلمات باشد، حرفش را می‌زند. ای پرچمت ما را کفن ...‌ و مادری که کنار پسر، محکم و استوار ایستاده است. دستانش را دور گردن او حلقه کرده و می‌خواهد آرام کند پسرش را. قهرمانِ پدر ... و "مادر" که در نظر مولانا نمادِ "خداوند" است، نماد ایستادگی، امید و عشق، این‌جا جلوی چشمانم هبوط می‌کند. این قاب، قاب عجیبی ست ... قابی آمیخته با رنج و درد، عشق و پریشانی، اشک و آه که بهم‌ می‌ریزدم و نمی‌توان هیچ‌جوره بی‌خیالش شد و فراموشش کرد. این تصویر، تصویرِ درد است که جان گرفته و ظاهر شده. تصویر محنت و مشقت، آشوب و ملال، رنج و فراق و هزار کلمه‌ی دیگر که توان گفتنش نیست ... گمان می‌کنم که چشمان پسرک هرگز از جلوی چشمانم کنار خواهد رفت ... و این چه اعجازی‌ست که رخ می‌دهد ... نگاه می‌کنم و درد، می‌گیرد روحم را ...
{برای تو} این را برای تو می‌نویسم. برای تو که امروز خبر رفتنت را شنیدم. برای تو که یک سالِ تمام، رفیق من بودی. برای تو که اولین شعرم را با شور و ذوق بچگانه برایت خواندم و تشویقم کردی. این را برای تو می‌نویسم با اشک‌هایی که بدرقه‌ات می‌کند. برای تو که از حسن صباح برایم تعریف می‌کردی و هر روز صبح یک قصه جدید می‌گفتی. برای تو که جواب سوال‌های فلسفی‌ام را می‌دادی و از شهرزادِ هزار و یک‌شب، سخن می‌گفتی. چند وقت پیش می‌خواستم با تو تماس بگیرم و بگویم دو کتابم منتشر شده. می‌خواستم برایت امضای‌شان کنم و بگویم چقدر این شور و ذوقِ نوشتن را مدیون توام. می‌خواستم برایت بیاورم‌شان و تو بخوانی و افتخار کنی به من. اما امروز خبر رفتنت را شنیدم و حسابی بهم ریخته‌م. بهم ریخته‌م که سه سال پیش آخرین دیدار من با تو بود. بهم‌ ریخته‌م که دیگر ندیدمت. طالب‌زاده عزیز، استادِ بی‌ادعای من، دلم برایت حسابی تنگ می‌شود. برای زمان‌هایی که برایم قصه تعریف می‌کردی. برای وقت‌هایی که از بابک خرم‌دین و تاریخ ایران می‌گفتی ... و من حتی از تو یک عکس هم ندارم. یک عکس ساده که بگویم این‌ آقای بی‌شیله‌پیله روزی استادِ من بود ... و من حتی نمی‌دانستم که چند روز پیش دفنت کردند. چقدر این سال‌ها دور شده بودم از تو. و چقدر حالا بهم ریخته‌ام. اشک، امان نوشتن نمی‌دهد. امیدوارم آن سمت، جای بهتری برایت باشد. امیدوارم آن‌جا همیشه خوشحال باشی و از آن‌جا بخوانی‌ام. شاگرد کوچک تو مرتضی ... پ.ن: یک بیت از اولین غزلِ دست و پا شکسته‌ام که چهارسال پیش برایش خواندم و هنوز دارمش: فردا چه کنی از غم دیروز تو دل امروز ز دنیا تو بکش دست، رها شو ... و به‌راستی که شعر آخرین شفای اندوهِ آدمی‌ست ...
‏اولین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉ به‌نام "مرگ" در کست‌باکس منتشر شد. https://castbox.fm/vb/542315370
اغماء رو در کست‌باکس دنبال کنید