اولین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "مرگ" در کستباکس منتشر شد.
https://castbox.fm/vb/542315370
May 11
هدایت شده از [ هُرنو ]
خالصانهترین حس بشری، زمانی است که کسی #اشکش درمیآید.
حسی رنجبار که روانت را جریحهدار میکند چون با خودِ انسانیات روبرو میشوی،
لختوعور و عاری از هر تظاهر و تمدنی.
📚 #زمین_ابنای_بشر
ص ۳۶۰
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دومین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "دو فنجان قهوه" در کستباکس منتشر شد.
https://castbox.fm/vb/543673159
دیروز، روز سقوطِ یک بیگانه بود.
روز به دنیا آمدن کامو ...
احتمالا بزرگترین نویسنده مکتب رئالیسم که سالها قبل، او را با طاعون شناختم، با یک شهر محاصره شده در گوشهای از دنیا،
انزوا و زوال تدریجی آدمیزادی،
ذرهذره تحلیل رفتن و نسخِ انسانیت.
کامو را با رنج، درد و در عینحال امید شناختم. با آن شهرِ قرنطینه شده و موشهایی که جنازههای متعفنشان شهر را به سقوط میکشیدند، با انسانهایی که در گذر زمان با خود غریبه میشدند. با دکتر ریو و آقای میشل ... کامو برای من در همه کتابهایش یک نفر بیشتر نبود از همان زمان خلق بیگانه تا افسانه و طاعونش. یک نفر بود که دائم از خودش میپرسید: آیا زندگی ارزشش را دارد؟ ارزش تلاش و معناگرفتن را؟
او معتقد بود که انسان، "این موجود عصیانگر" نباید بیدادگری و ظلم را بپذیرد، چون پذیرشش نفی انسانیت است و هرگز در هیچ کجا به ترویج و تقدیس نومیدی نپرداخت.
کامو محکوم به امید بود، محکوم به زنده ماندن و زندگی کردن در دنیایی پر از مشقت و مصیبت ...
کامو برای من همان حرف خودش در "مرگ خوش" بود:
"رنجش آنقدر طولانی شد که اطرافیانش به آن عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است"
به گمان من، کامو در عذاب بود اما ناامید هرگز ...
زوالِ انسانِ خاموش را به تصویر میکشید اما برای او چیزی جز کمال نمیخواست. او پوچگرا نبود بلکه دنبال معنا دادن به انسانیت و آزادی میگشت.
و من هنوز درگیر و متحیر حرفی هستم که کامو چند روز بعد از دریافت نوبل ادبیات، در مصاحبه ای به خبرنگار گفت:
«من تفکر مسیحی دارم، اما ذات من کافر است».
انگار این حرفش مغز را متلاشی میکند ...
{برای تو}
اینبار درباره تو مینویسم،
درباره مردترین مردی که این روزها دیدم، درباره تو که یکتنه پای همهچیز ایستادی. درباره تو وقتی که برخی تماشاگران علیهتان شعار میدادند، اما کم نیاوردی و نباختی خودت را. تو برای من همان جلالالدین خوارزمشاهی هستی، همان سرباز ایرانی، همان شاهزادهای که هفتصد سال قبل، وقتی همه ایران را تنها گذاشته بودند یک تنه ایستاد مقابل دشمنانِ خاک و خانهاش. تو همان جلالالدین خوارزمشاهی هستی که حتی وقتی میدانست چیزی جز شکست ازآن او نمیشود بازهم کنار نکشید و تسلیم نشد.
چهار هیچ عقب بودیم و شکستمان برای همه قطعی شده بود، همه میدانستیم که سرانجام این بازی چیزی جز باخت نیست. اما درعینحال میدیدیم تو را که چطور سعی داشتی تیم را منسجم نگه داری. چطور سعی میکردی که مردانه بجنگی. میدیدیم تو را که حتی وقتی همه تسلیم شده بودند باز هم کنار نکشیدی و نگذاشتی نتیجهی ما هیچ بماند. همانطور که جلالالدین برای خاکش جنگید وقتی پدرش در کاخ اشرافی خود مشغول شُرب مدام و عیش و نوش بود، وقتی مغول داشت تمام خاک ایران را به تاراج میبرد و ایران هیچکس را جز خودش نداشت ...
جلالالدین فرزند و همسرش را فدا کرد و شب تا سحر، درون رودِ سند جنگید. دید کشته شدن تک تک یارانِ اندکش را، دید سایه مرگ خودش را درون آب اما باز تسلیم نشد، مردانه ایستاد، مردانه جنگید و مردانه شکست خورد ...
حالا بیش از هفتصد سال از آن روز و آن سال گذشته است اما جلالالدین خوارزمشاه هرگز فراموش نشد و نامش در تاریخ ماند. مهم نیست که امروز تو را سنگ میزنند، مهم نیست که ناسزاهایشان را نثارت میکنند، مهم این است که نام تو برای همیشه در تاریخ میماند و هرگز پاک نخواهد شد.
سالها بعد، تماشاگران این روزها برای آیندهگان داستان تو را تعریف خواهند کرد، و خواهند گفت که این خاک هزاران جلالالدین خوارزمشاهی دارد ...
مهدیخان طارمی
درباره تو تاریخ خواهد نوشت:
یکروزی، یکتنه ایستاد، جنگید، و شکستخورد،
اما مردانهترین شکست تاریخ را ...
@EGHMAA | اغماء
{ققنوسوار}
میگویند ققنوس پرندهایست افسانهای و تنها، جفتی ندارد. اما هر هزار سال یک بار، بر تودهای بزرگ از هیزم بال میگشاید و آواز میخواند و چون از آواز خود به وجد آمد، به منقار، آتشی میافروزد و بال برهم میزند و سپس در آتش خود میسوزد. و از خاکسترش ققنوسی دیگر متولد میشود.
شما بچههای "تیم ملی ایران" امروز ققنوسهای این خاک بودید، آتش گرفتید و در آتش خود سوختید اما در نهایت از خاکستر گرمتان بیرون زدید و از نو متولد شدید. و از نو شروع به خواندنِ آواز کردید.
روزی که بعد از آن باخت دردناک مقابل انگلیس، دورهم حلقه زدید و دست در گردن هم انداختید، چشمان خیسِ اشکتان را بستید و دعا خواندید زیر لبهایتان، همهمان فهمیدم که یک روزی، یک جایی، ققنوسوار بر میخیزید. از خاکسترتان بیرون میآیید و به همه میفهمانید چه کسانی بودید.
امروز به تمام دنیا نشان دادید وقتی رگ غیرتتان بیرون میزند چگونه میتازید در زمین. چگونه بارها و بارها تیرک دروازه حریفتان را به لرزه در میآورید و کاری میکنید تا تمام دنیا محو گام برداشتنتان شود. شما متعلق به تمام ایرانید، به تمام "مردمِ" ایران. و مردم از هر قوم و طایفه ای کنار شما هستند. با هر رنگ و پوستی و هر لهجه و زبانی، همراهیتان میکنند، با باختتان اشک میریزند و با پیروزیتان شادی میکنند.
دمتان گرم که با تمامِ غمها مردانه جنگیدید،
دمتان گرم که شکست را مقدمه پیروزی کردید،
دمتان گرم که کم نیاوردید و صد دقیقه جانانه بازی کردید در زمین،
دمتان گرم که متحد بودید و ققنوسوار از خاکسترتان بلند شدید و از نو آواز خواندید. تاریخ هرگز شما را فراموش نخواهد کرد و خواهد نوشت چگونه، در مقابل تمام مشکلات ایستادید، جنگیدید و کم نیاوردید...
@EGHMAA | اغماء
سومین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "اتفاق" در کستباکس منتشر شد.
https://castbox.fm/vb/551148711
چهارمین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "ترس" در کستباکس منتشر شد.
https://castbox.fm/vb/554740898
پنجمین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "کافکا و عروسک" منتشر شد.
لینک این قسمت در کست باکس:
https://castbox.fm/vb/557961662
شنوتو:
https://shenoto.com/album/mss/163119/
اسپاتیفای:
https://open.spotify.com/episode/2jZCVmlf2SSSwC8NgQcQXm?si=-fwyTvz8TBCnx1M3l8RzNg
گوگل پادکست:
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cHM6Ly9mZWVkcy5hY2FzdC5jb20vcHVibGljL3Nob3dzLzYzOWRjYzQ3MTU3ZTE4MDAxMWYxNGY0ZA?ep=14
@eghma_ch | اِغما
"اغما"
حالتی ست بین مرگ و زندگی ...
یک نوع بیهوشی و از خود بیخودشدگی.
نه آنقدر زندهای که بلند شوی و داد بزنی "گور پدر دنیا" نه آنقدر مردهای که کفنت را از غسالخانه محلتان ببرند سمت قبرستان و در دو مترجا چالت کنند.
اغما یک جایی بین این دوست. احتمالا شباهت زیادی دارد به فرد داخل کما و یا جنازه ای که روحش بین بهشت و جهنم مانده. اغما همانجاییست که نفس میکشی اما نمیتوانی تکان بدهی تن سنگینت را. سر و صدای اطرافت را میشنوی، طوری که انگار مغزت را تراش میدهند. اما هیچ کاری از دستت بر نمیآید حتی نمیتوانی خودت را خلاص کنی چه برسد آن بی پدری که بغل گوشت یکریز، حرف میزند ...
دو سه ماه پیش تقریبا یک جایی شبیه به همینجاها بودم. خلا پایانِ کنکور دامن گیرم شده بود. و حوصلهای برای هیچکاری نداشتم. نه کتاب خواندن آرامم میکرد نه نوشتن. آنجا بودم که تصمیم گرفتم بگویم "گور پدر دنیا" و اغما را راهاندازی کنم. بیشترش به خاطر دل خودم بود. منظورم پنجاه و یک درصدش نیست بلکه نود به بالا را هدف گرفتهام. بله نود و خوردهای درصدش به خاطر دل خودم بود، از انجامش لذت میبردم، و هیچ انتظاری ازش نداشتم. دوست داشتم که راوی قصههای متعددی باشم که هرجایی نمیشد آنها را شنید. قصههایی که تهش چند ثانیهای به فکر فرو میرفتی و متحیر میشدی ...
اما رفته رفته اغما برایم خیلی جدی تر از این حرف ها شد. دیدم که روزها و ساعتها درگیر ساخت یک اپیزودم و انگار نه انگار باید کمی به کارهای دیگرم هم برسم ...
راستش را که نه اما چپش را بگویم
نمیدانم تهِ این برزخ به کجا میرسد ...
بیدار میشوم و سر از جهنم در میآورم یا خودم را وسط دنیایی میبینم که همیشه عاشقش بودم. البته که نه از آن عشق های هالیوودی. بلکه از آن عشق های پاک ازلی. همان هایی که برداشت استاد دیوانه ادبیات از شعر های حافظ بود.
سابق اغما خودِ من بود. الان هم تقریبا خود من هست با این تفاوت که قرار ست کمی گروهمان بزرگتر از قبل شود و حرفهایتر ... شماهم اگر حوصله اش را داشتید، وقتی داخل مترو بودید یا وقتی خسته از سر کار یا دانشگاه بر میگشتید، گوشیتان را روشن کنید و برای چند دقیقه اغما را بشنوید. اگر احساس کردید بد بود ... نظرتان را برای خودتان و دوستان شریف تان نگه دارید. البته که بیجا میکنید چنین فکری کنید! اگر هم احساس کردید خوب بود حتما به خودم و بقیه آدم ها بگوید. من از نظر های مثبتتان استقبال میکنم.
@eghma_ch | اِغما
ششمین قسمت از پادکستِ ⌊اِغـمٰـاء⌉
بهنام "وداع" منتشر شد.
لینک این قسمت در کست باکس:
https://castbox.fm/vb/560738967
شنوتو:
https://shenoto.com/album/mss/163861/EGHMA-ch
اسپاتیفای:
https://open.spotify.com/episode/5Z9GbQr0VDHTR0OMGw0NWg?si=rx3TMjlJSoCRvvYDLzDd6g
گوگل پادکست:
https://podcasts.google.com/feed/aHR0cHM6Ly9mZWVkcy5hY2FzdC5jb20vcHVibGljL3Nob3dzLzYzOWRjYzQ3MTU3ZTE4MDAxMWYxNGY0ZA?ep=14
@eghma_ch | اِغما

{اختراع انزوا)
هرازگاهی با خودم فکر میکنم که اگر جایی، گوشهی خلوت دنیا زندگی میکردم و جز دوسه نفرِ دیگر، کسی کنارم نبود، زندگی را احتمالا بیشتر دوست میداشتم. خودم بودم و تنهایی خودم. خودم بودم و احتمالا یک کتابخانه بزرگ و حیاطی برای قدم زدن. بدون هیچ اینترنت و فضای مجازیای ....
به آدمها تاکید میکردم که یک گرامافون و لیستی از آهنگ کلاسیک برایم بگذارند وسط هالِ خانه بعد خودشان بروند پیکارشان و تا شعاع ده هزار کیلومتری هم آن حوالی سر و کلهشان پیدا نشود.
چقدر زندگی خوب بود اگر یک جایی همهچیز متوقف میشد و دیگر چیز بیشتری نمیخواستیم. دیگر به این فکر نمیکردیم که در زندگی باید حتما یک گوهی شویم و خودمان را به آب و آتش بکشیم. موسیقی جاز را پخش میکردیم و خودمان با خودمان ناشیانه میرقصیدیم. تا غروب میرقصیدیم، هوا که تاریک شد میرفتیم لب پنجره و یک نخ ... یک نخ که سهل است یک طناب دود میکردیم. زیر لب هم شعار همیشگیمان را میدادیم که "گور پدر دنیا" و بیخیال همهچیز. بیخیال که امروز در دنیا چه اتفاقی افتاده ست. بیخیال اینکه پانزده تماس بیپاسخ از رفیق دوران دبستانت داشتی، بیخیال اینکه فردا صبح مراسم ختم خاله دایی عمهتان است یا یک نفر ایستاده قضای حاجت کرده است به شامِ آخر داوینچی.
ایکاش یک جایی بود که میشد بیخیال همه چیز شد.
خوابید، بیدار شد، کتاب خواند، ناشیانه رقصید، شکار کرد و شام پخت، فیلم دید و تخت تا ظهر خوابید. ساعت هم نگذاشتی نگذاشتی هروقت عشقت کشید از خواب بیدار میشوی. مسواک میزنی، برای خودت صبحانه درست میکنی و هرچقدر که دلت میخواهد غذاهای مضر میخوری. چون دیگر کسی نیست که ابرو و بالا بیاندازد و بگوید: "نخور ضرر دارد". خودت هستی و زندگی خودت.
مهم هم نیست مرگ کی در میزند! هروقت آمد قدمش روی چشم. باهم مینشینید و فیلم میبینید، شام میخورید و بازی میکنید، مرگ هم احتمالا از فیلم و بازی خوشش میآید ...
پ.ن: کلیسای سهرقه شبستر، آذربایجان شرقی
مرتضاامیری