بہنــامآنڪہشڪـوهوزیبایـيٺـنهاازآناوسٺ...
یَامَنْلَهُالْعِزَّةُوَالْجَمَالُ...🌱💚
السَّلامُعَلَيْكَيَاحُجَّةاللّٰهِفِىأَرْضِهِ🖐🏻💛
ذکرروزدوشنبه : یاقاضیَالحاجات
ایبرآورندهحاجتها🌸✨
دعایغریق💛🌱
یَـااللهیَـارَحْمَـانُیَـارَحِـیمُیَـامُـقَـلِّبَالْـقُـلُـوبِ
ثَـبِّـتْقَـلْـبِـیعَـلَـىدِیـنِـکَ
#ذکر_روز_دوشنبه
➬ @azghadirtazohor_313
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روز دوشنبه روز زیارتی
امام حسن علیه السلام
امام حسین علیه السلام
#التماس دعا🤲
➬ @azghadirtazohor_313
♨️دوشنبه روز زیارت #امامحسن و #امام_حسین علیهماالسلام
💢زیارت این دو بزرگوار در روز دوشنبه
🔸فقط یک دقیقه برای عرض ارادت به این دو امام بزرگوار زمان بگذاریم.
❥︎➪@azghadirtazohor_313
🥀
خودت بخواه که این انتظار سر برسد؛
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست..!
سلام امام زمانم
#امام_زمان
❥︎➪@azghadirtazohor_313
تندخوانی جزءنوزدهم.mp3
4.08M
⑲ تندخوانی جزء نوزدهم قرآن
🎙 استاد معتز آقایی
❥︎➪@azghadirtazohor_313
46.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تند خوانی جزء نوزدهم قرآن کریم
🔹 با صدای استاد معتز آقایی
❥︎➪@azghadirtazohor_313
استادشحات.mp3
1.22M
همراه با قرآن(91)
قاری: شحات
سورهی مبارکهی انعام
#تلاوت_قرآن
❥︎➪@azghadirtazohor_313
#درسهایی_ازحضرت
#زهرا_سلام_الله_علیها
#قسمت_صدوبیست_وسوم💎
حضرت زهرا سلام الله علیها هنگام شهادت وصیت فرمود که: وقتی من وفات کردم علی جان تو غسل و کفن مرا به عهده گیر و بر من نماز بگذار و مرا درون قبر گذاشته دفنم کن و خاک را بر روی قبر من ریخته مساوی کن و بر بالینم رو به روی من بنشین و زیاد قرآن بخوان و دعا کن، زیرا در چنین لحظه هایی میت به انس با زندگان محتاج است من تو را به خدا می سپارم و درباره فرزندانم سفارش به نیکوکاری دارم.
حضرت در فراز دیگری از خطبه اش به اهمیت و فلسفه زکات اشاره کرده و فرمود: و زکوة را براب پاکی نفس و فزونی روزی، در تفسیر سخن حضرت فاطمه سلام الله علیها می توان گفت: پرداخت زکوة که یکی از دستورات واجب الهی است دست آوردهای مهمی برای اهل ایمان دارد که تزکیه نفس و افزایش اموال در رأس آنهاست. به همین جهت در موارد متعددی در قرآن شریف زکات در کنار صلاة آمده است که حاکی از اهمیت و ارزش زکات است.
ادامه دارد...
❥︎➪@azghadirtazohor_313
«رمـــان جــان شـیعـه،اهل سـنت......عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖌 قسمت هشتاد و یکم
احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیاش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت:
_الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!
به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود. عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت:
_این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!
سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد:
_اون مدت که تهران رو شب و روز بمبارون میکردن، ما همهمون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سَر رفتن خونهشون تا یه سِری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زود برمیگردیم...
که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:
_ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!
بیاختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست.
مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن«خدا لعنت کنه صدام رو!» اوج ناراحتیاش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد:
_مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!
عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و با دستپاچگی از من و مادر عذر خواست:
_تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!
مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشادهرویی داد:
_این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی! منم مثل خواهرت میمونم!
اما مجید مثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطرهای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم میخورد.
حالا غم غریبِ چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایام نوزادیاش، هیچ صحنهای از حضور پدر و مادر در زندگیاش نبود. دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد:
_حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر.
و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:
_شوهرشه!
مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد:
_مامان! آماده شید بریم!
با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
#رمان
❥︎➪@azghadirtazohor_313