🤍زنانی قهرمان هستند
که در تلاطم روزهای عجیب #رسانه دشمن و تشویق به #برهنگی
سیاهی چادرشان سایه وحشت دشمنان ایران است.
و شهید مطهری چه زیبا فرمود :
اگر برهنگی نشانه تمدن است
پس حیوانات از همه متمدن ترند.
#زن_عفت_افتخار
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
🍁@EHYYA313🍁
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی آقای حیدری کاشانی در مورد صحبتهای بی سابقه مقام معظم رهبری در مورد جانشینی بعد از خودش در جمع اعضای مجلس خبرگان
پناه بر خدا 😔حرفش هم دااااغونم میکنه
─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─
🍁@EHYYA313🍁
امروزیکشنبه بیستم آبان ماه 1403
امروزهرکدوم ازاعضامحترم که تولدشه
تولدش مبارک باشه💐
ان شاءالله تنتون سالم،عاقبتتون بخیر
دنیابه کام
🎁هدیه بنده ده صلوات ودعا جهت حاجت روایی،عاقبت بخیری وسلامتی
🌸🌿🌸🌿
امروزروزتولدخودم هم هست وواقعایه روزخاصه برام ان شاءالله همه بزرگواران کانال هرروزکه تولدشونه تنشون سالم،شاد،تندرست وعاقبتی بخیرداشته باشن
_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
ماه آبان
صدای شرشر باران
برگ ریز هزار رنگ پاییز
و ناگهان
در میان این همهمه و غوغا
صدای یک پرواز
فرود یک فرشته
آغاز یک معراج
و شروع یک زندگی
تولدتون مبارک
_-_-_---♥️ ♥️ ♥️---_-_-_
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕌 دقت کردین
داریم کمکم از قرآن جدا میشیم
🍁@EHYYA313🍁
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ چقدر دیدن فیلمی که در آن فردی بهاندازه ریش کارگران کارخانهای معترض بود، حال من را بد کرد.
🔹خصوصا آنجا که میگفت حقوقت را کم میکنم و کارگران سکوت میکردند و به دوربین گوشی موبایل زُل میزدند.
🔸مردک نفهم تو با خودت نگفتی اینها زنوبچه دارند!
🔹با خودت فکر نکردی کسی که غرور مردی را بشکند او را برای همیشه نزد خانوادهاش بیارزش کرده؟!
🔸ای کاش آنقدر قدرت میداشتم تا فیلم عذرخواهیات را همانطور در تمام رسانهها پخش میکردم.
🍁@EHYYA313🍁
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۹۲
-مهریه چی؟
سوالی به پدرش نگاه کرد و گفت:
_یعنی هرچی خودم بگم؟!!
-نه.نظرتو بگو،من بالا و پایین میکنم.
-من فقط یه سفر کربلا میخوام که باهم بریم.
مهمان ها رسیده بودن.
پدربزرگ ها و مادربزرگ،دایی،خاله ها، عموها و عمه های فاطمه بودن.صاحب خانه افشین، آقای معتمد،حاج آقاموسوی، پویان و مریم هم از طرف افشین اومده بودن.
بعد از پذیرایی،
درمورد مراسم عقد و عروسی صحبت کردن.تصمیم گرفتن برای عقد،جشنی خونه ی آقای نادری بگیرن و بعد فاطمه و افشین برن سر زندگی شون.زمانش هم یک ماه بعد،روز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) تعیین شد.افشین و فاطمه بخاطر این مناسبت خیلی خوشحال بودن.
بحث مهریه شد.
آقای معتمد نظر آقای نادری رو پرسید. حاج محمود گفت:
_مهریه فاطمه یه سفر کربلا ست،که البته باید باهم برن.
همه ساکت موندن.
فاطمه از اینکه پدرش نظرشو قبول کرد،خوشحال شد.آقای معتمد گفت:
_درسته که من الان از طرف داماد اینجا هستم ولی حاجی،تعدادی سکه هم تعیین کنید.
حاج محمود گفت:
_این مهریه نظر خود فاطمه ست.الان من و شما هزار تا سکه هم بذاریم کنارش، وقتی فردای روز عقد همه شو ببخشه،چه فایده ای داره.
فاطمه با خودش گفت،
بابا چه خوب منو میشناسه.دقیقا میخواستم همین کارو بکنم.البته همون روز عقد،نه فرداش.هرچی افشین و بقیه اصرار کردن که تعدادی سکه هم تعیین بشه،حاج محمود چون میدونست فاطمه راضی نیست،قبول نکرد.
به پیشنهاد صاحب خانه افشین،
همون شب تا زمان عقد،صیغه محرمیت بین افشین و فاطمه💞 خونده شد.
افشین و همه مهمان ها رفته بودن.
فاطمه و مادرش و امیررضا مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی بودن.حاج محمود به اتاق رفت.فاطمه در زد و پیش پدرش رفت.
-بابا،ازتون ممنونم،برای همه چی.
خم شد،دست پدرش رو ببوسه،حاج محمود اجازه نداد.سرشو بوسید و گفت:
_تو همیشه عاقل بودی و شرایط رو خوب درک میکردی.نیاز نبود من خیلی چیزها رو بهت بگم.ولی الان میخوام یه چیزی رو بهت بگم،نه برای اینکه خودت نمیفهمی،میخوام بدونی برای منم مهمه... افشین خیلی تنهاست.جز خدا کسی رو نداره.ازت میخوام جای خالی همه رو براش پر کنی.براش همسر باش ولی به وقتش مادر باش،خواهر باش،برادر باش،پدر....
-نه باباجون.من نمیتونم براش پدری کنم.شما براش پدر باشید.
حاج محمود لبخندی زد و گفت:
_باشه،پس حواست باشه اذیتش نکنی وگرنه با من طرفی.
-اوه..اوه..دیگه جرأت ندارم بهش بگم بالای چشمت،ابرو.
هردو خندیدن.
روز بعد حاج محمود به مغازه آقای معتمد رفت. به آقای معتمد گفت:
_آقا رضا،اومدم امروز برای افشین مرخصی بگیرم..اگه اجازه بدی از فردا هم تا یه ماه نیمه وقت بیاد،باید کارهای عروسی رو انجام بده.
آقای معتمد دست افشین رو گرفت و پیش حاج محمود برد.
-بفرمایید حاجی،اینم داماد شما.از الان تا یه هفته بعد عروسی مرخصی داره... امروزم تعجب کردم اومده.
حاج محمود و افشین سوار ماشین شدن. یک ساعت بعد حاج محمود جلوی بیمارستانی که فاطمه کار میکرد،نگه داشت و با لبخند به افشین نگاه کرد.
افشین گفت:
_چرا اینجا؟!!
-چون فاطمه اینجاست.
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین.
حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🍁@EHYYA313🍁