eitaa logo
سـلام بر ابراهیــم
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
9 فایل
یـه روزی می فهـمی دعوتـت بـه این کـانـال اتفاقـی نبوده و شهــ🌹ـدا دعوتـت کـردن. کانال ما در سـروش: https://splus.ir/Ebrahim__hadi کانال ما در روبیکا: https://rubika.ir/Ebrahimedelha__ir مسئول تبـادل: @sadatm57 انتقاد و پیشنهاد: @Bahareomid
مشاهده در ایتا
دانلود
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ هجدهم 💭روایت؛ دوستان سید 🧕یک روز خانمی آمده بود جلوی درب بیت الزهرا(س) به سید گفت: من دو تا پسر دارم که چند وقته با شما آشنا شدن دو قلو هستن و ۱۷ سال سن دارند سید گفت: بله بله حال شما خوبه؟ خانم ادامه داد: ما هیچکدوم اهل مذهب و دین و ... نیستیم مدتی بچه های من موقع فوتبال با شما آشنا شدن و از شما زیاد تعریف می کردند. چند وقته می بینم اخلاق و رفتار بچه های من تغییر کرده. 🚪 بیشتر توی اتاق شون هستند، یک روز از لای در نگاه کردم دیدم دوتایی دارند نماز می خوانند خیلی شرمنده شدم که بچه های من از من خداشناس تر شدند. بعضی روزها هم به مکانی می روند و آخر شب بر می گردند فکر کردم باشگاه میرن اما چشم هایشان کبود بود معلوم بود خیلی گریه کرده اند. فهمیدم که به اینجا آمده اند. 💠 مطمئن هستم خدا دست بچه های من را گرفته‌ برای همین اومدم از شما تشکر کنم. همان موقع دوقلو ها از در بیرون آمدند سید دست در گردن هر دوی آنها انداخت و گفت: حاج خانم بچه های شما عالی هستند اینها معلم اخلاق من هستند ما کاره ای نیستیم. 💶 چند روز بعد آن مادر آمد و یک دسته اسکناس به سید داد و گفت: کل پس انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا(س) هر طور می دانید خرج کنید. سید هم تشکر کرد و پول را به مسئول مالی هیئت داد. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ هجدهم 💭روایت؛ دوستان شهید 🥅جمعه ها بعد از خواندن دعای ندبه برای فوتبال می رفتیم به محله بخش هشت. خیلی ها ابتدا برای فوتبال به دعای ندبه می آمدند و کم کم با اهل بیت آشنا می شدند. آقا سید با وجود مجروحیتش با ما بازی می کرد. خیلی ها باور نمی کردند یک مداح خوش صدا و یک پاسدار، این قدر خوب بازی کند. گاهی اوقات هنگام بازی از دهان سید خون جاری می شد که از آثار شیمایی شدن در جنگ بود. 🥀اما سید به گوشه ای می رفت تا کسی او را نبیند و به قول خودش اجرش از بین نرود.بعد از بازی بچه ها سر برد و باخت و نحوه داوری و... با هم بحث می کردند. در یکی از روزها سید گفت: حتما باید توی بازی شرط بندی هم باشه!!. 😳 همه جا خوردیم؟! یکی از بچه ها گفت: آقا سید از شما دیگه انتظار نداشتیم! سید خنده ای کرد و گفت: البته شرط بندی حلال! هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده صد📿 صلوات بفرسته. همه قبول کردند با اینکار آقا سید کلمه برد و باخت و ناراحتی بعد از آن در ذهن بچه ها به اثری مثبت تبدیل شد‌. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ نوزدهم 💭روایت؛ مادر و دوستان شهید 🌴روزهایی که می خواست به جبهه برود حتما غسل شهادت می کرد. خانواده برایش آینه و آب و قرآن می آوردند در همان حیاط از ما می خواست که دیگر جلوی در خانه نرویم. می گفت: روبروی در خانه نانوایی است. نمی خواهم مردم متوجه شوند که به جبهه می روم و اجر ما از بین برود. 🕋 بدون اینکه به ما اطلاع دهد از مکه برگشت وقتی به شهرستان قائم شهر رسید تازه به خانه زنگ زد که من از حج برگشته ام! ما هم چون از قبل آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین رفتیم. گفت: می خواستم ریا نشود. معنویتش به همین است که کسی نفهمد. ❇ صبح روز تاسوعا جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سید و بچه های هیئت، به نیروی دریایی ارتش رفتیم. سید شال سبزی به گردن انداخت و مشغول مداحی شد بعد پایان مراسم شال سبز خودش را گردن من انداخت! با تعجب پرسیدم این چه کاری!؟ ✴ دیدم جمعیت حاضر که بیشترشان نظامی بودند سمت من آمدند و شروع کردند به دست دادن و التماس دعا گفتن هرچه می گفتم اشتباه گرفتید کسی توجه نمی کرد. سید هم تنها در گوشه ای ایستاد و کسی هم اطرافش نبود. اصلا علاقه ای به مشهور شدن نداشت. با این کار می خواست اخلاص خود را حفظ کند. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیستم 💭 روایت؛ یکی از همکاران سید 📎زمانی که در سپاه فعالیت داشتم آقایی آمده بود آنجا وقتی کارش تمام شد خداحافظی کرد و رفت‌. ساعتی بعد از اتاق خارج شدم با تعجب دیدم در مقابل یکی از اتاق ها ایستاده! سلام کردم و گفتم: مشکلی پیش آمده!؟ یکدفعه برگشت و گفت: نه شما این آقا را می شناسی؟ ✴ گفتم: بله چطور؟! گفت: من دیشب در عالم خواب جمعیت زیادی را دیدم که مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حرکت بودند! همه چهره نورانی داشتند در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند که مقامشان بسیار بالاتر بود. و نقاب داشتند. 🔰شخصی که در کنارم بود گفت: اینها یاران امام زمان (عج) هستند. به سمت یکی از آنها رفتم و نقاب روی صورتش را کنار زدم. آن یار امام زمان همین آقایی است که توی این اتاق نشسته! سرم را برگرداندم به داخل اتاق نگاه کردم سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
‌┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و دوم 💭روایت؛ دوستان شهید 🌷 مدتی از شهادت سید گذشته بود‌. خوابش را دیدم پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: سید چرا مشکی پوشیدی!؟ گفت: محرم نزدیک است. بعد ادامه داد اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام و ... ❇ سید گفت: در حضور همه شهدا امام به من فرمودند: مداحی کن. خیلی با سید درد و دل کردم گفتم: سید ما را تنها گذاشتی. گفت: هر مشکلی دارید با نام مبارک مادرم برطرف می شود. اگر دردی دارید، حاجتی دارید عاشورا بخوانید. زیارت عاشورا درد شما را درمان می کند‌. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید. 🌴 بعد از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند‌. موضوع صحبت هایشان بیشتر در مورد مسائل روزمره شده بود. و گاهی سید از صحبت های آنها ناراحت می شد. سید می گفت: اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلا این حرفها را بیان نمی کنند. نماز شب باعث می شود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند. 🌙شب عاشورا از مراسم برگشتیم، سید به منزل ما آمده بود. خیلی خسته بودیم خوابمان برد. ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو می آید‌ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حالش خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته تر بود اما خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتی ها آن را از دست بدهد. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و دوم 💭روایت؛ رحیم یوسفی 🌱در جبل الرحمه روبروی صحرای عرفات ایستاده بود. زمزمه عارفانه ای داشت در کنارش نشستم از دوستی خواستم از ما عکسی به یادگار بگیرد. با مولای خود امام زمان(عج) مناجات عاشقانه ای داشت. سید به من رو کرد و گفت: شما کی به اینجا آمدی!؟ قبول باشه. متوجه شدم در تمام این مدت متوجه من نبوده. 🌿در کنار قبرستان بقیع می نشست و مداحی را شروع می کرد. او عاشقانه و از اعماق وجود می سوخت و می خواند. مداحان دیگر برنامه هایشان را قطع می کردند. جمعیت زیادی به دور او حلقه می زدند‌. و سید بدون توجه به جمعیت چفیه بر سر می انداخت و مصیبت جده غریبش را می خواند. 🍃 بعضی شب ها مجلسش تا صبح ادامه پیدا می کرد. یکبار رفته بود پشت قبرستان بقیع و عقده دل گشود وقتی به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گریه کرد، سید برای اهل بیت سوخته بود آنچنان از اعماق دل گریه می کرد که ما هم همانجا پشت در اتاق نشستیم و با او هم نوا شدیم. 🍀 بعد از بازگشت هم همواره از مدینه می گفت و می خواند. نمی دانم در مدینه چه حقایقی به او نشان دادند که او را آنقدر بی تاب کرده بود. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و چهارم 💭روایت؛ حمید فضل الله نژاد 🖇برای شب نیمه شعبان کارها هماهنگ بود. همه چیز طبق برنامه پیش می رفت. نوبت سید رسیده بود اما خبری از او نشد. آخر مراسم خبر دادند که سید حالش بد شده و به بیمارستان برده شده است. 🥀حال سید خوب نبود فشارش روی چهار بود یکی از کلیه هایش از کار افتاده بود طحال هم برداشته بودند سید با تمام وجود درد می کشید اما فقط لبخندی می زد و هر چند لحظه یک بار می گفت: یا زهرا(س). 💠 اصرار داشت سرم را از دستش در بیارم گفت: میخوام برم غسل کنم. آمده اند مرا ببرند. دوباره گفت: آمده اند مرا ببرند پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و مادرم حضرت زهرا(س) اینجا هستند. در همان روز نیمه شعبان به سختی غسل شهادت کرد. ❇ روز نهم دی ماه ۱۳۵۷ به سختی وضو گرفت و نمازش را خواند. یکی از رفقا می گفت: مقداری تربت قتل گاه را داخل کمی گلاب که برای شست سوی ضریح امام رضا(ع) بود ریختم و به سید دادم بخورد. گفت: این آب چی بود؟! خیلی عالیه بوی کربلا می داد بوی مدینه باز هم از این آب می خوام. 💉دفترچه سید را برای آزمایش خون به بابلسر برده بودند و برای آزمایش خون مجدد، سید دفترچه نداشت یکی گفت: توی دفترچه من بنویسید. سید متوجه شد و با آن حال گفت: در نسخه آزاد بنویسید، در دفترچه کسی ننویسید. 🌸در هر دم و بازدم که به سختی انجام می داد به جای آه و ناله، یا زهرا(س) و یا مهدی(عج) و یا حسین(ع) می گفت.‌ 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🏴@Ebrahimedelha_ir🏴 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و پنجم 💭روایت؛ حمید فضل الله نژاد 🕌 در بیشتر مساجد شهر ساری مجالس دعا برقرار بود. فکر نمی کردم سید این قدر در بین مردم محبوب باشد. خون سید را دیالیز کردند اما چون سم در بدن او وجود داشت دوباره حالش وخیم شد. قرار شد سید را با هلی کوپتر منتقل کنند. دستگاه ها از سید جدا شد و او را روی برانکارد گذاشتیم و به سمت آسانسور بردیم. 🔽 اما هر چه دکمه را می زدیم کار نمی کرد. دوباره سید را به بخش برگرداندیم. یکی از مسئولان بیمارستان آسانسور را تست کرد گفت: سالم است. برای بار دوم سید را حرکت دادیم وارد آسانسور شدیم باز هر چه دکمه را می زدیم حرکت نمی کرد. 🌷 انگار سید دوست نداشت برود یاد حرف علامه حسن زاده آملی افتادم که گفت: تمایل رفتن سید بیشتر از ماندنشان است. من دعا میکنم، ولی تمایل ایشان به رفتن بیشتر است. او را اذیت نکنید. دوباره سید را به بخش برگرداندیم. 🏩 از بیمارستان بیرون رفتم و به خانه روحانی هیئت رفتیم. قبل از نماز یکی از دوستان با فرمانده سپاه ساری که در بیمارستان بودند صحبت کرد. یکدفعه دوست ما سکوت کرد و بی مقدمه گفت: سید پرواز کرد. حال و هوای آن موقع قابل توصیف نبود عین دیوانه ها شده بودیم. تصمیم گرفتیم نیمه شب سید را غسل دهیم تا مردم شلوغ نکنند. 🥀 پیکر سید به غسالخانه آرامگاه ملامجدالدین منتقل کردیم. مردم فهمیدند و به سمت آرامگاه آمدند و با اینکه درها بسته بود از بالای دیوار آمدند داخل. بازوها و پهلوی او شدیداً کبود شده بود که نشانی از غربت مادرش بود. سید در بیستم شعبان پرکشید. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🔺@Ebrahimedelha_ir🔻 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و ششم 💭روایت؛ مجید کریمی و نویسنده کتاب 🏩جلوی بیمارستان ساری رسیدم‌ اونقدر جمعیت و ماشین بود که خیابان بسته شده بود. سوال کردم اینجا چه خبره!؟ گفتند: یک‌ جانباز به نام علمدار حالش بد شده آوردنش اینجا، با خودم گفتم: نکنه سید مجتبی باشه، نه سید حالش خوب بوده حتما پسر عموش هست.‌ 💐 شب خواب دیدم که تعدادی رزمنده با لباس خاکی دوران جنگ کنار امامزاده هستند با تعجب دیدم خیلی از آنها را می شناسم شهدای بابلسر بودند! پدر شهیدم هم در میان آنها بود. به سمت پدرم رفتم و سلام کردم یک دسته گل زیبا در دست داشت. 🦋 بعد از حال و احوال پرسیدم: منتظر کسی هستید؟ گفت: بله رفیقت سید مجتبی علمدار، ما اومدیم اینجا برای استقبال سید، البته قبل از ما حضرات معصومین و حضرت زهرا سلام الله علیها به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند. ✨ یکی از جانبازان در عالم رویا سید را دید و سید به او گفت: تا چند روز هر کس بر سر مزار من آمد، هر چه خواست از خدا گرفت، چون حضرت زهرا(س) چند روز در کنار مزارم حضور داشتند. مدتی بعد هم به دیدار یکی دیگر از دوستان رفتند و خوشحال بودند گفتند: دیشب مزارم نورانی شد، چون میزبان آقا ابوالفضل(ع) بودم. 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🔺@Ebrahimedelha_ir🔻 ❁═══┅┄‌
┄۞✦❧🍃🌹🍃❧✦۞┄ 📔کتـاب علـمـدار ⬅زنـدگانی شهید سیـد مجتبـی علمدار 🔹قسمت؛ بیست و هفتم 💭روایت؛ یوسف غلامی 🌷 برای مراسم اربعین سید قرار بود یک تابلوی بزرگ آماده کنم، وسایل را برداشتم و با نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت که بارها به پزشک مراجعه کردیم و جواب نگرفتیم. 🖌 گفت: تابلو را بیرون بکش می ترسم رنگ روی فرش بریزه. گفتم: خانم هوا سرده مواظب هستم بعد اتمام کار، آخرین قوطی رنگ را که برداشتم از دستم سر خورد و افتاد روی فرش. نمی دانستم در جواب همسرم چه بگویم گفته بود برو بیرون اما... ✴ خانم من با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا(س) سکوت میکنم. بعد به چهره شهید نگاهی انداخت و گفت: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن. شاید ما را شفاعت بکند. ❇ صبح با هم از خانه بیرون آمدیم همسایه ما جلو آمد و بدون مقدمه گفت: شما شهید علمدارمی شناسید؟! من یک ساعت پیش خواب بودم یک جوان نورانی به خوابم آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم حضرت زهرا(س). 📝گردآورده :گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ❁═══┅┄ 🔺@Ebrahimedelha_ir🔻 ❁═══┅┄‌
سـلام بر ابراهیــم
┄┅┅┅┅❀☘🌺☘❀┅┅┅┅┄ مصاحبه با زهره هادی خواهر ❓شما خواهر شهیدی هستید که فقط در کتاب «سلام بر ابراهیم» دنیایی از ویژگی‌های متمایز برای ایشان ذکر شده است، راز این همه ویژگی برای این شهید چیست؟ 🔹همه نوشته‌های کتاب سلام بر ابراهیم واقعیت است و هیچ حرف اضافه‌ای نوشته نشده و این نوشته‌ها ماجراهای صادقی هستند که ما و دوستانش در زندگی از او دیدیم و همه این‌ موارد به شکل کتابی به علاقه‌مندان ارائه شده است. 🔹به نظرم راز این همه ویژگی در خانواده است؛ ابراهیم در خانواده‌ای تربیت شد که بهترین مربیانش پدر و مادرش بودند و آنها کمک کردند تا ابراهیم به‌خوبی رشد کند و تربیت شود. ابراهیم مکتب سیدالشهدا(ع) را در منزل فرا گرفت و مثل سالار شهیدان تلاش می‌کرد همه کارها و رفتارش برای خدا باشد؛ می‌گفت «وقتی هر کارت برای خدا باشد موفقیت‌ها خود به خود به سراغت می‌آیند» و ابراهیم مصداق این موفقیت‌های خدایی است. او کسی بود که تواضع داشت و با مردم مهربان بود، از خود گذشتگی می‌کرد و فروتنی و مردانگی را توأمان داشت. از قضا شدن نماز صبحش وحشت داشت و برخی شب‌ها از ترس قضا شدن نماز صبحش تا اذان صبح خواب نداشت. ❓رابطه‌اش با پدر و مادرش چگونه بود؟ 🔹به قدری رابطه صمیمی با پدر و مادرمان داشت که اگر هر کسی از فرزندان خانواده رابطه خوبی نداشتند را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: اگر می‌خواهید در زندگی خودتان موفق باشید باید بهترین رابطه را با پدر و مادر داشته باشید. نماز اول وقت مسجد را بر هر نمازی ترجیح می‌داد. روی حجاب حساس بود و در زمینه حجاب اول برای خانواده و بعد برای دیگران حساس می‌شد. 🔹در درس، ورزش و اخلاق و ایمان موفق بود و همواره به حضرت فاطمه زهرا(س) متوسل می‌شد و می‌گفت هر چه دارم از لطف و عنایت حضرت فاطمه زهرا(س) دارم از کار پشت میزنشینی فرار می‌کرد و همواره در کارهایی با تکاپو و هیجان بالا و به اصطلاح هیئتی مشارکت فعال داشت. ♻... 💠═════️◇◈◇ 🕊@Ebrahimedelha_ir🕊 ◇◈◇═════💠
سـلام بر ابراهیــم
•═┄•※☘🌺☘※•┄═• 🌸پیامبر گرامی اسلام می فرماید:"خداوند مؤمن ناتوان را که دین ندارد دشمن می‌دارد". پرسیدند:"مؤمن بی‌دین کیست؟ " فرمودند: "آنکه نهی از منکر نمی‌کند" محاسن ج ۱ ص ۳۱۱   🌀 در مسئله تربیت و امر به معروف آنقدر زیبا عمل می‌کرد که الگوئی برای بسیاری از مدعیان امر بود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود. از طرفي ابراهيم از لحاظ بدنی و زور بازو در اوج بود و آنقدر دوست و رفیق داشت که می‌توانست به هر طریقی حرفش را به کرسی بنشاند. 🏡منزل ما اطراف خانه آقا ابراهیم بود . من که حدود شانزده سال داشتم هر روز با بچه‌های محل توی کوچه والیبال بازی می‌کردم. عصرها هم روی پشت بام مشغول کفتر بازی بودم. آن زمان حدود ۱۷۰ تا کفتر داشتم. موقع اذان که می‌شد برادرم به مسجد می‌رفت. اما من مقید به مسجد رفتن نبودم.  🏐یک روز آقا ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و بازی ما را نگاه می‌کرد . آن موقع ایشان مجروح بود و با عصای زیر بغل راه می‌رفت، در حین بازی توپ به سمت آقا ابراهیم رفت . من رفتم که توپ رو بیارم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت . وقتی جلو رفتم توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند و بعد گفت: "بفرمائید آقا جواد" از اینکه اسم مرا می‌دانست خیلی تعجب کردم و تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم، همه‌اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا می‌داند.؟ 🌞چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم که آقا ابراهیم آمد و گفت:"رفقا،  ما رو هم بازی می‌دین؟" گفتیم:"اختیار دارین، مگه والیبال هم بازی می‌کنین؟" گفت: "خُب اگه بلد نباشیم از شما یاد می‌گیریم" و بعد عصا راكنار گذاشت و درحالي كه لنگ لنگان راه مي‌رفت شروع به بازی کرد. ❁═══┅┄ 💠 @Ebrahimedelha_ir💠 ❁═══┅┄