eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی MBTI
32هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
18 فایل
اولین و‌تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 B2n.ir/s42083 :تست رایگان @MBTItest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌ وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت پنجم» آنها تا وقتی به سن قانونی جادوگران، یعنی ۱۳ سال نرسیدند باید اسم
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت ششم» به اطراف اتاق نگاه کردم. دنبال نشانه ای گشتم که ببینم آیا با جادوگر دولتی سر و کار دارم یا نه. جادوگر های دولتی بدترین نوع جادوگر ها بودند. آنها بیشتر از هر کسی تشنه قدرت بودند و برای رسیدن به اهداف کثیفشان ما جن های شریف را جلو می انداختند. البته خب، همه ی ما هم آنقدر شریف نبودیم! اتاق کوچک بود. قفسه ی کتابی گوشه ی آن بود. زمین پر شمع بود و بوی رزماری سوخته اتاق را پر کرده بود. چند کتاب باز شده روی زمین در کنار ستاره دختر بود. احتمالا از آنها استفاده کرده بود تا اسم من را پیدا کند. اتاق پنجره ای داشت، پرده ی حریر قرمز رنگ و سبکش با وزش باد تکان می خورد. خب ... حداقل خیالم راحت شد که در یک اتاق احضار دولتی نیستیم. اما هنوز نگران بودم. چیز خوبی راجب جادوگر های ثروتمند وجود نداشت. @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت ششم» به اطراف اتاق نگاه کردم. دنبال نشانه ای گشتم که ببینم آیا با جادو
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت هفتم» خودم را به شکل دختر در آوردم. اما با ظاهری ژولیده، کثیف و لباس های کهنه. (شاید نتوانید یک جادوگر واقعی را بترسانید ولی خیلی راحت می توانید با اعصاب یک جادوگر خودشیفته بازی کنید!) اما حتی این کار هم روی دختر جواب نداد. همچنان روی مبل اش شق و رق نشسته بود و با علاقه من را تماشا می کرد. پشت سرم را خاراندم و کمی این پا و آن پا کردم. _ زودتر کارت را بگو و هردویمان را خلاص کن! _آه بله ...خب... من برای تو ماموریتی دارم. _آه خدای من جدی؟ چه عالی!!!!! _چیزی راجب انفجار دو هفته پیش در بوستان سنت جیمز شنیده ای؟ _منظورت شورش تاریخی اجنه هست؟ هاها، معلوم است که شنیدم! اتفاق جالبی بود، در واقع باحال ترین چیزی بود که توی طول ده هزار سال زندگیم شنیدم! مگر نه؟! _جان مندریک ... _آه، همان بچه کله شقی است که قصر شیشه ای را روی سر خودش خراب کرد؟ آخی! عجب مرگ دردناکی. تازه داشت اسم و رسمی برای خودش در دولت بهم میزد! @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت هفتم» خودم را به شکل دختر در آوردم. اما با ظاهری ژولیده، کثیف و لباس ه
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت هشتم» دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و از بین قهقهه هایم که در فضای اتاق می پیچید ادامه دادم: ((خدای من! نظر من را بخواهی می گویم حقش بود! هاهاها، این بلایی هست که سر موجودات کوچک و کثیفی که تشنه قدرت و شهرت هستند میاید! جادوگر احمق...)) ناگهان احساس کردم جوهر وجود فشرده شده ام شعله ور شد! همان احساس آشنا و منفور قدیمی‌. لعنتی! داشتم می سوختم! شروع کردم به نعره کشیدن. ولی این جلوی جادوگر را نگرفت تا طلسمش را متوقف کند. او اخم کرده بود و زیر لب کلماتی را می گفت. لحظه به لحظه درد شدیدتر می شد. _ طلسم سوزان! ....آه لعنتی!... تمومش کن ...همین الان! @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت هشتم» دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و از بین قهقهه هایم که در فض
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت نهم» ولی او دست بردار نبود. در عوض کلمات را با قدرت تر ادا کرد. ظاهرم شروع به لرزیدن کرد؛ جوهر وجودم داشت بخار میشد. اگر همانطور ادامه میداد از هم متلاشی میشدم. (جوهر وجود حکم همان جان آدمیزاد را دارد و خب، راستش شما با یک جوهر وجود متلاشی شده نمی توانید مدت زیادی در دنیای فانی دوام بیاورید!) _تمومش کن!.....خ_خواهش می کنم... باورم نمیشد داشتم التماس می کردم! اما به هر حال مفید واقع شد، چرا که دختر طلسمش را متوقف کرد و پوزخندی از روی پیروزی زد. @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت نهم» ولی او دست بردار نبود. در عوض کلمات را با قدرت تر ادا کرد. ظاهرم
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت دهم» کاش می توانستم از ستاره ام بیرون بپرم و درسته او را ببلعم! اما خب این ایده افتضاحی بیش نبود. ستاره به خوبی محافظت شده بود. (متاسفانه این بچه کارش را خوب بلد بود! تنها لازم بود یک انگشت پایم را خارج از ستاره بگذارم تا... .) سعی کردم جوهر وجودم را مرتب کنم. حسابی اوقاتم تلخ شده بود. _مندریک زنده است. _ ها؟ یک لحظه جا خوردم! چرا باید همچین فکری می کرد؟ آن طور که من شنیده بودم مندریک (یا همان پسر بچه کله شق خودمان) در لحظه ی آخر در قصر شیشه ای با فرمانده ی شورش، نودای بزرگ گیر افتاده بود. سپس او با شکستن عصای قدرتمند باستانی موفق شده بود شورش را خاتمه بدهد. هم نودا را نابود کرد ... و هم خودش را. @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت دهم» کاش می توانستم از ستاره ام بیرون بپرم و درسته او را ببلعم! اما خ
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت یازدهم» _امکان ندارد!! _همه چیز در این دنیا امکان دارد احمق! _مضخرف تحویل من نده! دختر با هیجان از روی مبل مخملی اش به جلو خم شد. _اما او زنده است! _ خب باشد، خوشبحالش! _باید او را پیدا کنی. _ببخشید؟! از روی مبلش بلند شد. قدش بلند تر از آن چیزی بود که تصورش را می کردم. با صدای عمیق و جدی اش شروع کرد به فرمان دادن:(( به تو دستور می دهم جان مندریک را پیدا کنی؛ چه مرده و چه زنده. سپس او را نزد من بیاوری! و تا وقتی مطمئن نشده ای، برنگرد‌. حالا برو.)) @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت یازدهم» _امکان ندارد!! _همه چیز در این دنیا امکان دارد احمق! _مضخرف تح
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت دوازدهم» او دستورش را داد و سعی کرد مرا مرخص کند. من مقاومت کردم. متاسفانه دستورش کامل بود و نمی توانستم آنرا اشتباه تعبیر کنم تا حالش را بگیرم. جوهر وجودم پیچ و تاب خورد. درخشش ستاره هایی که در آنها بودیم به یک باره خاموش شدند. حالا هم من آزاد بودم تا از ستاره ام بیرون بروم و هم او. حتی الان هم نمی توانستم به او حمله کنم. دختر خودش را با طلسم های گوناگونی محافظت کرده بود. اگر به او حمله می کردم خودم به جایش آسیب می دیدم! (چه میشد اگر همه مثل آن جادوگر جنگلی پیر بی ملاحظه بودند؟ عجب پیر مرد خوبی بود. البته کمی مزه ی تلخ داشت!) @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت دوازدهم» او دستورش را داد و سعی کرد مرا مرخص کند. من مقاومت کردم. متاس
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت سیزدهم» _یک لحظه صبر کن ... نظرت چیست به جای من، دوست وفادار جان کوچولو، بارتیمیوس را احضار کنی؟ مطمئنم او بیشتر به دردت می خورد! _ سعی کردم. ولی کسی دیگری او را احضار کرده است. چانه ام را به طور نمایشی ای خاراندم: ((اووووووه! جالب شد ... فقط ۲ هفته از مرگ اربابش گذشته... هممم ... لابد فکر می کنی خود مندریک او را احضار کرده؟ اوه البته ... اگر جای سالمی در بدنش وجود داشته باشد تا مراسم را اجرا کند!)) خنده نخودی ای کردم و با چشمان شیطانی ام به دختر نگاه کردم. فهمید که دستش انداختم. چرا که اخم کرد و دستش را بالا برد و فریاد زد. _برو! @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت سیزدهم» _یک لحظه صبر کن ... نظرت چیست به جای من، دوست وفادار جان کوچول
{داستان ربکا گریین} 🔮 «قسمت چهاردهم» برای بار دوم مرا مرخص کرد. جوهر وجودم بیشتر بهم پیچید. همین حالا هم به خاطر طلسم سوزان حسابی آسیب دیده بود. مقاومت بیشتر برابر بود با درد بیشتر. _خیلی خب! خیلی خب! لازم نیست فریاد بزنی! خودم را به شکل کلاغ کثیفی در آوردم و لب پنجره پریدم. برای آخرین بار پشت سرم را نگاه کردم. دختر با چشمان سبز درخشانش داشت مرا تماشا می کرد. مطمئن بودم منتظر بهانه ای است تا طلسم دیگری رویم اجرا کند. آهی کشیدم. چاره ای نداشتم. بال هایم را باز کردم. آن لحظه با خودم فکر کردم جن بودن هم برای خود مکافاتی دارد. پریدم و مستقیم به سمت محل حادثه، یعنی بوستان سنت جیمز پرواز کردم. باید هر چه زودتر دستور را اجرا می کردم تا مرخص شوم. مطمئن نبودم که جوهر وجودم تا چند روز در دنیای فانی دوام می آورد. @Eema_MBTI |
• چرا یه ممکنه احساس پوچی بکنه؟🙎 ° بخش اول: ناهماهنگی به دنبال درگیری های بیخود! شما رسماً از افرادی که بحث و مشاجره های بیخود میکنن و ارامشتونو بهم میزنن بیزارید. علاوه بر این، فاصلتونو از افرادی که خودشونو کم ارزش میدونن حفظ می‌کنید و ارتباط گرفتن با این دسته از ادما براتون راحت نیست. به عنوان یه esfj شما عاشق هماهنگی و نظم هستید و برای رسیدن به این دو فاکتور تو زندگیتون سخت تلاش میکنید؛ بنابراین اگر نتونید جو عاطفی تاکسیک اطراف خودتونو عوض کنید ناخودآگاه احساس بدی بهتون دست میده. @Eema_MBTI |
• بدترین توهین به ها توهین آمیز ترین کاری که isfj ها رو آزار میده اینه که اون ها رو توی زندگیمون غیر ضروری بدونیم و ارزش کارهاشون زیر سوال ببریم.همچنین تنبل دونستن اونها حسابی آزارشون میده. افراد isfj بین تایپ های Mbti جزو آدم های خیلی خوب و صادق شناخته میشن و براشون مهمه که بین مردم محبوب باشن. @Eema_MBTI |