ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش اول| بعد از اینکه مطمئن شد ساره او را شناخته دستش را از روی دهان او
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش دوم|
لعیا دوباره به حرف آمد:《راستش قبل از اینکه شروع کنی به نگاه کردن کلاسا خیلی احتمال اینو میدادم که پیدام کنی و برنامههام به هم بریزه. اما خب شانس آوردم.》
ساره از سرِ نترس او خوشش میآمد. دختری مرموز که کارهایی عجیب میکرد. حتی سر درسهایش هم برای حل مسائل روش های جدید ابداع میکرد. 《خب حالا الان میخوای چیکار کنی؟! خدایی حوصلت سر نرفت تا الان؟》سوال آخر را با لحنی خندان پرسید. لعیا میخواست اعتراف کند که اینجا ماندن هیجان تجربههای قبلیش را نداشت، که ناگهان صدای بلندی آنها را به سکوت واداشت.
صدای به هم خوردن در ساختمان بود. هر سه نفر گوشهایشان را تیز کرده بودند اما دیگر صدایی نیامد. آذین پرسید:《صدای چی بود؟ مگه به غیر از ما کس دیگهای هم اینجاست؟....》 ساره با تردیدی که سعی میکرد در صدایش مشخص نباشد گفت:《حتما بابامه. بیا بریم حتما اومده دنبالمون.》 هر دو خواستند از کلاس خارج شوند که....
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش دوم| لعیا دوباره به حرف آمد:《راستش قبل از اینکه شروع کنی به نگاه کر
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش سوم|
هر دو خواستند از کلاس خارج شوند که لعیا گفت:《منم باهاتون میام. اگه...بابات نباشه چی؟》 آذین این بار واقعا ترسید. او همیشه سعی میکرد دختر شجاعی باشد اما هنوز با خودش در زمینهی ارواح کنار نیامده بود و فکر به آنها موجب وحشتش میشد و لعیا با این حرف ترس او را تشدید کرده بود.
ساره جلوتر از آنها راه افتاد و پشت سرش هم به ترتیب لعیا و آذین قدم برمیداشتند. صدای پاهایشان در راهرو و پلهها به سختی شنیده میشد؛ اما هر گام که برمیداشتند لعیا نور چراغ قوهاش را همه جا میگرداند تا خیال هر سهشان راحت شود.
بالاخره به طبقهی اول رسیدند. سمت راستشان اتاق معاونان، مدیر و آبدارخانه قرار داشت و در سمت چپ دفتر معلمان و سه کلاس دیگر وجود داشت. هنوز از آخرین پله نگذشته بودند که صدای قدمهای کسی به گوششان رسید. نگاهشان را که به سمت چپ برگرداندند سایهای را دیدند که وارد یکی از کلاس های آخر راهرو شد.
هر سه همان موقع فهمیدند قرار نیست با مرد سرایدار رو به رو شوند. چون اگر او بود همانجا از دم در صدایشان میزد و ضمنا..... کفش های او اینگونه صدا نمیدادند. این صدای قدمها شبیه کفشی بود که پاشنه دارد، کفش یک زن....
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش سوم| هر دو خواستند از کلاس خارج شوند که لعیا گفت:《منم باهاتون میام.
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش چهارم|
این بار لعیا جلو افتاد و ساره و آذین کنار هم در حالی که دستهای هم را گرفته بودند قدم برمیداشتند. او هم میترسید اما کنجکاوی و هیجانی که هر لحظه به وجودش تزریق میشد او را به سمت کلاسهای اخر راهرو پیش میبُرد. تنها یک گام مانده که به در کلاس برسند اما صدای جیر جیر لولاهای در دوباره آنها را از حرکت باز میدارد. در کلاس باز بود و تکان میخورد. اما با چه نیرویی؟ باد؟ یا موجودی دیگر.....
لعیا، ساره و آذین با قورت دادن آب دهانشان قدم آخر را برداشتند و بعد از آن تنها چند ثانیه طول کشید تا صدای جیغ هر سهی آنها بلند شود. رو به رویشان موجودی با موهایی بلند و باز و لباسی که به سختی میشد تشخیص داد قرمز است در حالی که نیمی از صورتش سیاه به نظر میآمد ایستاده بود.
اما قسمت عجیب ماجرا آنجا بود که او هم مانند دختران ماجراجوی رو به رویش جیغ میکشید.
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش چهارم| این بار لعیا جلو افتاد و ساره و آذین کنار هم در حالی که دست
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش پنجم|
لعیا زودتر از همه چشمش به چراغ قوهی دست زن افتاد و برای لحظهای شک کرد. سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. موبایلش را بالا آورد و نورش را روی صورت زن مقابلش گرفت. او را نمیشناخت اما هر چه بود روح نبود. تنها یک زن بود که موهایش را پشت سرش بسته بود و لباسی قرمز به تن داشت. با خوردن نور به چشمانش سکوت کرد و دست از جیغ کشیدن برداشت. حالا تنها داشت با تعجب به آن سه دختر جوان نگاه میکرد.
لعیا با سکوت او سراغ دو دختر همراهش رفت. ابتدا شانههای ساره را تکان داد و گفت:《ساره بسه این یه آدمه روح نیست. نگاه کن》 اما ساره گوشش به حرف او بدهکار نبود. هوفی زیر لب گفت و این بار شانههای آذین را تکان داد:《آذین، آذین. بسه چشاتو باز کن.》 خوشبختانه آذین دیگر جیغ نکشید و با قطع شدن صدای او کم کم ساره هم سکوت کرد.
《مامان؟》
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش پنجم| لعیا زودتر از همه چشمش به چراغ قوهی دست زن افتاد و برای لحظ
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش ششم|
آذین با بهت این را پرسیده بود. پس حدس لعیا درست بود. این زن مهمان مرد سرایدار و در اصل خواهرش بود. 《عمه شما اینجا چیکار میکنید؟!》این دومین بار بود که این سوال را در این یک ساعت تکرار میکرد. بار اول در مواجهه با لعیا و حال از عمهاش میپرسید.
زن قرمزپوش گفت:《راستش یه اتفاقی افتاد بابات و مامانت مجبور شدن برن بیرون. منم اومدم دنبال شماها. فک میکردم همین طب.....》 ساره با نگرانی صحبت عمهاش را قطع کرد:《چه اتفاقی؟ چی شده؟!》 زن با لحنی که سعی میکرد تاثیر گذار و آرامش بخش باشد گفت:《نگران نباش بابا....اتفاق خاصی نیوفتاده....اممم یه ذره حال پدر بزرگت بد شده بردنش بیمارستان. مامان باباتم رفتن پیش مادربزرگت تنها نباشن. عــه ساره میگم هیچی نشده باور کن عمه. چرا قیافت اینجوریه؟ اصلا تو بگو ببینم این خانوم کیه؟ (و با دستش به لعیای سیاه پوش اشاره کرد)》
ساره میفهمید که عمهاش سعی در پرت کردن حواسش دارد اما تا خودش صدای پدربزرگش را نمیشنید خیالش راحت نمیشد. او بسیار به آن مرد وابسته بود. حتی گاهی اوقات حرف های ناگفتهاش را با او میزد و از او برای تصمیم هایش مشورت میگرفت. فکر به نبودن او قلبش را به درد میآورد.
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش ششم| آذین با بهت این را پرسیده بود. پس حدس لعیا درست بود. این زن مه
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش هفتم|
《عمه میشه گوشیتو بدی؟ من تا با خود آقاجون حرف نزنم خیالم راحت نمیشه.》 زن بی حرف موبایلش را سمت ساره گرفت. با دور شدن ساره رو به لعیا با خنده گفت:《منم همسن تو بودم خیلی دوس داشتم یه شب تو مدرسه بمونم. البته نه تنها. دوس داشتم ۱۰ ، ۲۰ نفری باشیم بدون معاونا مدرسه رو بذاریم رو سرمون.》
آذین رو به مادرش گفت:《ولی ایشون تنها مونده. حتی ساره هم خبر نداشت.》
مادر آذین سرش را تکان داد و بعد با خوشرویی دستش را سمت لعیا دراز کرد:《راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم. من زهرام. عمهی ساره و مامان آذین. 》 لعیا دستش را جلو برد و کوتاه گفت:《منم لعیام. دوست ساره.》 زن میخواست مکالمهاش را با او ادامه بدهد که تلفن ساره تمام شد و به سمتشان آمد.
بی آنکه کسی چیزی بپرسد توضیح داد:《خودش سرم زده بود نمیتونست زیاد حرف بزنه اما با عزیز حرف زدم گفت دکترا گفتن چیز خاصی نیست. امروز رفته بودن پیاده روی بعدشم نشستن فوتبال دیدن و تخمه خوردن، یکم هیجانی شده به قلبش فشار اومده.》هر سه خداروشکری زیر لب گفتند.
سکوت میان آنها برقرار شد. لعیا به این فکر میکرد از حالا به بعدش را باید چه کند؟
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش هفتم| 《عمه میشه گوشیتو بدی؟ من تا با خود آقاجون حرف نزنم خیالم راحت
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش هشتم|
تا سرایدار نیست با برادرش تماس بگیرد تا دنبالش بیاید یا به ماجراجوییش در مدرسه در حالیکه سه نفر از وجود او با خبرند ادامه دهد؟ هر چه فکر میکرد بیشتر به درست بودن راه اول پی میبرد. برادرش، همان شخصی که در پشت صحنه پایهی او و نقشههایش بود مناسب ترین گزینه برای نجاتش از این وضعیت بود. اگر ساره ناگهانی از دهانش در میرفت و به پدرش میگفت چه؟ اگر برعکسِ ساره پدرش با دقت کلاسها را چک کرده و او را پیدا میکرد چه؟ قطعا رویارویی با آن مرد سرسخت و پایبند به قانون به راحتی این سه نفر نبود. او قطعا گزارشش را به مدیر میداد و آن زمان حسابش با کرام الکاتبین بود. این فکرها از سر لعیا عبور میکرد که ساره سوالی که دفعهی قبل و در طبقهی بالا بی جواب مانده بود را دوباره پرسید:《لعیا...الان میخوای چیکار کنی؟....میخوای اصن تو هم بیای باهم فیلم ببینیم. الان عمهام هست بیشتر خوش میگذره.》 لعیا تصمیمش را گرفته بود:《اگه بابات منو ببینه اصلا اتفاقای خوبی نمیوفته. به یکی زنگ میزنم بیاد دنبالم. میرم خونمون...》 ساره با اینکه مایل بود لعیا بیشتر پیششان بماند مخالفتی نکرد و تنها گفت:《باشه پس تا وقتی بیاد بیا بریم تو حیاط. من بعضی شبا میام بیرون از تو حیاط به آسمون نگاه میکنم خیلی قشنگه. به طرز عجیبی یه عالمه ستاره معلومه از اینجا.》
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش هشتم| تا سرایدار نیست با برادرش تماس بگیرد تا دنبالش بیاید یا به ما
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش نهم|
پیشنهاد بدی نبود. پس با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد. هر چهار نفر از کلاس آخر راهرو خارج شدند. ساره و آذین داشتند ریز ریز حرف میزدند. ساره میگفت میشود اسم این کلاس را کلاس سایه ها گذاشت. چون سایهی درختانِ توی حیاط، ساختمال های رو به رو، تور والیبال و همه چیز به دلیل زاویهی قرار گرفتنش متفاوت از بقیه کلاس ها درون آن میافتاد.
آذین هم با خنده میپرسید مگه چند دفعه نصفه شب اومدی اینجا.
لعیا اما تنها قدم برمیداشت. باید مکان بهتری برای ماجراجویی انتخاب میکرد. اما کجا؟! حالا که در فصل امتحانات نیم ترم دوم بودند کجا میتوانست برود؟ از برادرش میپرسید. او همیشه ایدههای فوق العاده ای داشت. در همین فکرها بود که به در ساختمان رسیدند. آذین میخواست خارج شود اما ساره او را نگه داشت و گفت:《آذین اونجا رو ببین. اون همون اتاقست که بهت گفتم درش قفله. ولی ببین هیچی نیست کاملا معمولیه.》
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
ایما | شخصیت شناسی MBTI
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•° |بخش نهم| پیشنهاد بدی نبود. پس با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد. ه
°•ماجراجویی در مدرسه ۲🏫•°
|بخش دهم|
آذین به کل این موضوع را فراموش کرده بود اما با اشارهی ساره به سمت زیر زمین مدرسه و دری که کنار نمازخانهی مدرسه بود نگاهش به آن سمت کشیده شد. مادر آذین با تعجب از ساره پرسید:《از این اتاق چی میدونی؟!》
《هیچی فقط میدونم درش قفله و کسی اجازهی ورود بهشو نداره. تو مدرسه هر دانش آموز جدیدی میاد یه داستان واسه این اتاق سرهم میکنه. شما چیزی میدونید؟》
زن مانده بود که چه پاسخ بدهد. او از واقعیت ماجرا آگاه بود اما اگر حقیقت را میگفت و دختر و برادرزادهاش حسشان به این مدرسه تغییر میکرد چه؟
《خب اینجا قبلا محل تمرین گروه تئاتر مدرسه بوده. موقعی که مامانت ایناهم اومدن، اینجا قفل بود. نمیدونم چی میشه که بعد از اون گروه دیگه نمیذارن کسی اینجا تمرین کنه یا حتی توشو ببینه.》
گفت نمیدانم اما میدانست...
<ادامه دارد....>
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش
• 💬 پیام شما
پاسخ به سوالِ " چه حرفی رو هرتایپ دوست داره بشنوه؟
من یه #ENTJ ام و دوست دارم بهم بگن مثلا هوشت ستودنیه یا خیلی اطلاعات داری و...
چون واقعا خیلی مطالعه میکنم
شماهم نظرتونو "اینجا" برامون بنویسید:)
@Eema_MBTI | #ادمین_پدینگتون
تایپ #ESFJ در محل کار🏢
قسمت اول: این دسته از افراد به دنبال شغلی هستن که در اون، وظیفهای مشخص داشته باشن. وقتی محیط کاری اونها زیادی منعطفه و روش مشخصی برای انجام کارها وجود نداره سختشون میشه و مدام به دنبال تعریف قوانین و دستورالعملهایی براش هستن. Esfjها معمولاً دوستانی دلسوز برای همکارانشون هستن و در کار به نظرات دیگران اهمیت میدن و ازشون استقبال میکنن.
@Eema_MBTI | #ادمین_رامش