eitaa logo
ایما | شخصیت شناسی MBTI
32.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
18 فایل
اولین و‌تخصصی ترین مجموعه شخصیت شناسی در ایتا🤩 اینجاییم تامسیرخودشناسی رو براتون هموارتر کنیم✌🏻 B2n.ir/s42083 :تست رایگان @MBTItest :کانال راهنما @Eema_tab :تبلیغ‌ وتبادل @Chatrooom :ارتباط باما صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
ایما | شخصیت شناسی MBTI
‌ #ایهام هستم! همونطور که وعده داده بودیم تحلیل بعدی انیمیشن دلیر خواهد بود. ☑️ لینک دانلود انیمیش
برای اینکه پیاما زیاد نشن و بتونیم به اندازه کافی درباره هر شخصیت صحبت کنیم فقط دو کاراکتر مریدا و ملکه الینور رو بررسی خواهیم کرد 👑💍 بنابراین با ذهنی گشوده و چشمانی ریز بین این دو تا کاراکتر رو رصد کنید و هیچ توجهی به چیزایی که تو سایت‌ها و حتی چنل خودمون درباره شون هست نداشته باشید 😂😈 حرفی سختی نکته‌ای بود من مثل همیشه اینجام👇🏻 @Admin_Eeham
ایما | شخصیت شناسی MBTI
#fun #mix #چالش سریال جنایی~ 🩸🔪 بعد هر سوال استپ کن! ⠇#ادمین_ردسا 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
‌ سلاام رفقا! چالش داستان جنایی رو یادتونه؟! ‌ امروزم یه چالش داریم به سبک چالش قبلی؛ منتها با یک سناریو جدید و مهیج‌تر! ‌‌
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال ترسناک~ 💀🥀 شما باید بعد هرسوال ویدیو، استپ کنید تا یکی از تایپ‌های MBTI به صورت شانسی براتون بیوفته؛ و به همین منوال تا تَه ویدیو! درنهایت، شما طبق استپ‌هایی که کردین، چند تا کاراکتر، از کاراکترای خفن MBTI‌ رو دارید! ‌حالا وقتشه قلنج انگشتاتونو بشکونین، قلم و کاغذتونو بردارین و از خلاقیت‌تون استفاده کنین، و طبق ویدیو و کاراکترایی که بدست اوردین، یه سناریو جذاب و باحال بسازید! ‌ -بهترین آثار در کانال بارگذاری خواهند شد!- ‌منتظر آثارتون هستیم! وقت تمام شد. 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 ساعت ۱ شب شده. به خاطر قهوه خوابم نمی بره! ذهنم درگیر حرفای ای ان اف جی هستش، هشدار هایی که هر روز بهم میده توی ذهنم حکاکی شده. گوش هایم را تیز میکنم و واقعا صدای ناله های بچه رو می شنوم. اما همسایه های من که بچه ندارن ! یادمه ای اس اف جی زمانی که خونه رو بهم فروخت گفت که خیالم بابت سروصدای بچه ها راحت باشه چون هیچ بچه ای این اطراف نیست ولی همسایه قبلی « آی ان تی پی» قبل رفتن از صدای بچه ها شکایت می کرد. صاخب قبلی عمارت من « آی ان اف جی» بود. زمانی من و «آی ان اف جی» بهترین دوستای هم بودیم. خیلی وقت میشه که ازش خبری ندارم. چشمام خمار میشن و... . صبح شده و « آی اس اف جی » اومده و بهم صبح بهیر میگه. امروز میرم تا حقیقت رو بفهمم . میرم توی حیاط و با دقت عمارت رو میبینم. یه چیزی عجیبه و اون هم معماری خونه هستش . ظاهرا طبقه همکف بزرگتر و پهن تر از طبقه های بالا هستش. به « ای ان تی جی» زنگ میزنم . حواب نمیده. منتظر شب میمونم. شب شده و دوباره به حیاط میرم . لابه لای درختا یه شخص نزدیکم میشه. میترسم. ناگهان « ای ان تی جی» عین بز ظاهر میشه . بهش میگم که چرا اینجاست و اون هم در مورد « آی ان اف جی » نگرانه. بهش میگم که من هم خبری ندارم و اون هم خداحافظی میکنه و میره. یه در از دور می بینم و سمتش میرم. در رو باز میکنم و باورم نمیشه. جنازه « آی ان اف جی » روی زمین افتاده. جلوتر میرم و بوی گند دماغم رو ازار میده. بچه هایی رو میبنم که توی اونجا گریه میکنن و کرم هایی که بدنای زخمی شون رو میخورن رو جدا میکنن. در پشت سرم بسته میشه و در پشت سرم بسته میشه و « آی اس اف جی رو میبینم. خنده بلندی میکنه و میگه: « میبینم که تو هم مثل دوست احمقت حقیقت رو فهمیدین. ولی متاسفانه حقیقت هیچ وقت فاش نخواهد شد چون تو هم به دوستت میپیوندی و صدات خاموش میشه!» بهش گفتم پس تو مسئول تمام قتل هایی؟ باورم نمیشه. آی اس اف جی گفت حالا مگه مهمه؟ و بهم حمله ور شد . « آی اس اف جی گفت: دلم برات میسوزه . بهش خنده ای کردم و گفتم بهتره دلت برای خودت بسوزه چون « ای ان تی جی» از قضیه خبر داره و پلیس ها ی مخفی هم الان هاست که برسن. دیگه چشمام تار شد . وقتی بهوش اومدم « ای ان تی جی» کنام بود و گفت که همه چیز درست شده و اون هم دستگیر شد اما خودکشی کرد. حالا با خیال راحت میتونم به خواب عمیق برم. پایان 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 صبح روزی بود که می‌خواستم به خونه جدیدم برم همسایه ام سریع اومد و گفت ،من خواب خیلی بدی در مورد اون خونه دیدم لطفاً به اونجا نرو! گفتم زیاد خرافاتی نباش. بهرحال رفتم پیش که عمارتو بهم فروخته بود تا کلید رو بگیرم بهم لبخند زد من کلید رو گرفتم و رفتم عمارت خیلی بزرگ بود من رفتم تا یکم غذا و خوراکی بگیرم وقتی برگشتم صورت مبهم رو دیدم که بالای درخت بود خیلی ترسیدم نمی‌دونستم چیکار کنم رفتم تا وسایلم رو از توی عمارت بردارم که صدای زنگ در رو شنیدم اما هیچ کس اونجا نبود پشت سرم رو که نگاه کردم istp رو بالای پله ها دیدم که بهم لبخند میزد به سمت زیر زمین که رفتم دیدم یه قبر اونجاست به اسم istpوتا به خودم اومدم دیدم entp داره منو خاک می‌کنه و من دفن شدم اما هیچ کاری نکردم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 یه بار دیگه کامل همه‌ی وسایل چمدونمو چک کردم! از قبل کارتن‌ های وسایلمو فرستاده بودم به خونه‌ی جدیدم و الان فقط وسایل شخصیم و لباسام مونده بود که با خودم ببرم! دستشو روی شونم گذاشت و گفت: من هنوزم حس خوبی ندارم! من توی اون خواب دیدم که تو داری توی یه منجلاب سیاه غرق میشی! من حس خوبی به اون خونه ندارم! لطفا بیخیال شو! دستمو گذاشتم روی دستش و با لبخند گفتم: هی اون یه خواب بیشتر نبوده! نباید نگران بشی! دستاشو روی سرش گذاشته بود! با حالت عصبی گفت: من هزار بار بهش گفتم! از وقتی که رفتیم اون عمارت رو ببینیم بهش گفتم! اون عمارت نفرین شدس! هرکسی رفته توش زیر یه ماه مُرده! نمیفهمه! عصبی به سمت ENFJ برگشتم و گفتم: خدای من! ما درموردش حرف زدیم! اونجا تنها جایی بود که میتونستم خارج از شهر بگیرم! تو که میدونی چرا دارم میرم! اگه دکتر نگفته بود مگه دیوونه بودم از اینجا برم! اینجا تو هستی، دوستام هستن، خانوادم هستن! نفس عمیقی کشیدم و در چمدون رو بستم! بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم! تاکسی اومده بود! ENFJ ناراحت نگاهم کرد! لبخندی زدم و گفتم: ناراحت نباش! بهت سر میزنم! نگران خونم نباش، اگه چیز مشکوکی بود بهت میگم! ENFJ سرشو تکون داد و بغلم کرد! لبخندی زدم و منم بغلش کردم! از هم که جدا شدیم سوار تاکسی شدم! از پشت شیشه برای ENFJ و ESFJ دست تکون دادم و تا لحظه‌ای که تاکسی از کوچه داخل خیابون پیچید بهشون نگاه کردم! (چند ساعت بعد، رو به روی عمارت) تاکسی رو به روی عمارت نگه داشت!تشکر کردم و پیاده شدم!به سمت در عمارت رفتم و هولش دادم تا باز بشه! ولی نشد! ای وای... یادم رفت کلید رو از صاحب خونه‌ی قبلی بگیرم! گوشیمو از توی جیبم درآوردم و از توی مخاطبینم شماره رو گرفتم! _الو، سلام! ببخشید من ISFP هستم!همونی که خونه رو ازتون خریدم! راستشو بخواین کلید رو یادم رفت ازتون بگیرم! اگه امکان داره میشه به دستم برسونیدش؟! +سلام!اوه بله!شانس آوردین همین نزدیکیام و هنوز به شهر نرفتم! الان میارم براتون! چند دقیقه‌ی دیگه میرسم خدمتتون! _ممنون! گوشی رو قطع کردم و روی پله های دم ورودی نشستم! غروب بود! به سمت جنگل نگاهی انداختم! خیلی زیبا بود! فردا باید یکم توش بگردم! چند تا ایده نقاشیم حتما اونجا به ذهنم میرسه! حتی میتونم ناهارمم ببرم! همونجور که به جنگل خیره شده بودم صدای پای کسی رو شنیدم که به آرومی قدم برمیداشت! به سمت صدا برگشتم! یه پیرمرد عصا له دست داشت بهم نزدیک میشد! اومد و رو‌به‌روی من ایستاد و نگاه عمیقی بهم انداخت و بعد از چند لحظه گفت: دخترجون اینجا چکار میکنی؟ _عاا...خب من این عمارت رو خریدم! یه مدت اینجا میمونم! +دختر جون بهتره از اینجا بری! این عمارت آدما رو توی دلش دفن میکنه! _چی؟ منظورتون چیه!؟ پیرمرد جوابمو نداد و رفت! قبل از اینکه بیشتر دور بشه پرسیدم: هی تو کی هستی؟ منظورت چی بود!؟ ایستاد و گفت: من هستم! بهش فکر نکن! فقط زودتر برو! و درحالی که دور میشد محو شد! مثل یه روح! چی میگم! روح که وجود نداره! افکار ENFJ روی منم تاثیر گذاشته! هنوز نمیتونستم بفهمم چی میگه! بیخیال شاید یه دیوونه‌ای چیزیه! همون لحظه ISFJ با ماشین جلوی درب خونه پارک کرد! پیاده شد و به سمتم اومد! _اوه متاسفم! زیاد که منتظر نموندی؟ +نه نه نه! فقط چند دقیقه‌اس که رسیدم! لبخندی زد و سرشو تکون داد! _خوبه! بفرما اینم کلید! چند ساعت پیشم وسایلت رسیدن همه رو گذاشتم توی پذیرایی خونت! +ممنونم! کلید رو ازش گرفتم و باهاش خداحافظی کردم! وارد خونه شدم! همه‌جا تاریک بود! کورکورانه دستمو روی دیوار کشیدم تا کلید برق رو پیدا کنم! اها پیداش کردم! _خیلی خستم! یه ساندویچ ساده میخورم و میخوابم! فردا وسایل رو میچینم! (فردا صبح) صبحانه فقط یه لیوان شیر خوردم! چیز دیگه‌ای نبود که بخورم! وسایل مربوط به آشپزخونه رو شروع کردم به چیدن و بعدش سراغ اتاق خوابم رفتم! نزدیکای ظهر تقریبا کارم تموم شد! _آخیش بالاخره تموم شد! سبد ساندویچ رو به همراه دفتر و مدادم برداشتم تا یکم برم توی جنگل! از خونه خارج شدم و توی دل جنگل زدم! زیاد دور نشدم چون هنوز باید وسایل پذیرایی رو میچیدم! زیرانداز رو پهن کردم و نشستم و مشغول خوردن ناهارم شدم! بعد از تموم شدن غذام، دفترمو برداشتم تا یه طرح از توی جنگل بزنم! یه خرگوش کنار یه بوته دراز کشیده بود! همینه! شروع کردم به زدن طرحش! همینجور که مشغول بودم حس کردم یه نفر از پشت درختا بهم خیره شده! ترسیده اون سمت رو نگاه کردم! ولی چیزی نبود! بیخیالش شدم و حواسم رو به طراحیم دادم! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
ایما | شخصیت شناسی MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 یه بار دیگه کامل همه‌ی وسایل چمدونمو چک کردم! از قبل کارتن‌ های وسایلمو فرستاده بو
سناریو ترسناک~💀🥀 همینجور که داشتم طرح میزدم حس کردم یه نفر از پشت سرم رد شد! سریع برگشتم تا ببینم کی بوده، ولی بازم کسی نبود! لابد خیالاتی شدم! بیخیالش شدم و ادامه‌ی طراحیم رو کشیدم! سریع تمومش کردم و از اونجا بلند شدم، وسایلمو جمع کردم به سمت خونه به راه افتادم! توی راه حس میکردم یه نفر داره دنبالم میکنه! به خونه رسیدم، سریع وارد شدم و درو پشت سرم محکم بستم! نفس نفس میزدم! نمیدونستم اون کیه! خیالات برم نداشته! من صدای پاشو دقیق می‌شنیدم! رفتم توی خونه و وارد اتاقم شدم! از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم! یه سایه از توی درختا داشت نگاهم میکرد! نگاهش خیلی ترسناک بود! سریع پرده ها رو کشیدم! (دو روز بعد) از اون روز که توی جنگل اون سایه رو حس کردم دیگه خبری نشده! وسایل خونه رو کامل چیدم فقط چند تا کارتن خرت و پرت مونده که باید بزارمشون توی زیرزمین! یکی‌یکی کارتن ها رو پایین بردم تا یه جای مناسب بزارمشون! از توی زیرزمین بیرون اومدم که گوشیم زنگ خورد! ENFJ بود! +الو، سلاام! _سلام! چطوری؟ خونه رو چیدی؟ ببخشید نشد بیام کمک! +عیبی نداره! همین الان کارم تموم شد! کاری داشتی؟ _اوه آره! منو ESFJ توی راهیم! داریم میایم پیشت! +عالیه! منتظرتونم! گوشی رو قطع کردم و داخل خونه شدم! باید شام رو آماده کردم! زیر غذا رو خاموش کردم! همون موقع صدای زنگ خونه اومد! با آیفون در رو باز کردم! در خونه رو باز کردم و دوباره رفتم توی آشپزخونه! همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد! گوشیمو چک کردم که با دیدن یه پیام از ENFJ خشکم زد! متن پیام: ISFP مواظب باش! ما توی راه تصادف کردیم! تقریبا از همون موقعی که بهت زنگ زدم! ESFJ رفته دنبال کمک ولی هنوز برنگشته! در رو برای هرکسی باز نکن! با خوندن این پیام خشکم زد! چی!؟ پس کی بود که زنگ زد؟ به سمت ورودی آشپزخونه نگاه کردم! از ترس یه جیغ بلند کشیدم و گوشیمو کف آشپزخونه ول کردم! امکان نداره! اون اینجا چیکار میکنه!؟ خبرشو امروز صبح توی اینترنت خوندم!( قاتل معروف که همه‌ی قربانی هاشو با تبر میکشه از محدوده‌ی شهری خارج شده! پلیس هنوز نتونسته دستگیرش کنه! لطفا مواظب خودتون باشید!) اون اینجا بود! INTP اینجا بود! آروم چند قدم جلو اومد و پوزخندی زد! +میدونی! تو باید حرف بقیه رو گوش میکردی! سریع به سمتم اومد که از دستش فرار کردم و به سمت حیاط رفتم! اون چطور اینجا اومده بود؟! چرا منو انتخاب کرده بود؟! نگاهم به سمت زیرزمین افتاد! چراغش روشن بود! پن مطمئنم خاموشش کردم! قبل از اینکه INTP پیداش بشه سریع به سمت زیرزمین رفتم! میخواستم چراغ رو خاموش کنم که نگاهم به ۲ تا قبر کنده شده کنار هم افتاد! با ترس داخلشون رو نگاه کردم! +جییییییییییییییییییییییییییغ! توی یکی از اون قبر ها ESFJ با بدن خونی بود! _اوه پس تو اونو دیدیش! به سمت صدا برگشتم! INTP بود! میدونی چند روز پیش کی توی جنگل دنبالت بود؟ من بودم! کی ESFJ رو کشت؟ من! و میدونی الان کی تو رو میکشه؟ با یه لبخند ترسناک بهم خیره شد! تبرشو بالا برد و داد کشید: من! تاریکی! End! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
14.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ رخ فاطمه اش بود علی وقت سحر از غصه نجاتش دادند 💔 |شهادت امیرالمؤمنین تسلیت باد🕯| @Eema_MBTI | تیم شخصیت شناسی ایما
● نقاط ضعف رابطه با 💜 بخش اول: اگرچه این دو تایپ تو دوتا ترجیح باهم تفاوت دارن ولی این تفاوت منبع اصلی نارضایتی و اختلاف بین اوناست. ISTJها آدمایی به شدت مسئول هستن که می‌خوان کاراشون رو درست انجام بدن. اما برای ISTPها آزادی عمل برای تجربه کردن واقعیت های زندگی هم به همون اندازه مهمه. اغلب ISTJها قبل از اینکه استراحت کنن و آروم بگیرن باید کارشون رو تموم کنن پس به سختی تلاش می‌کنن تا کاری رو که از اونا انتظار دارن رو به اتمام برسونن. @Eema_MBTI |
ایما | شخصیت شناسی MBTI
• بابا و مامان‌های #INTJ حمایت عاطفی‌شون رو چطوری نشون می‌دن؟🫂 بخش اول: والدین INTJ تو نحوه‌ی ابراز
• بابا و مامان‌های حمایت عاطفی‌شون رو چطوری نشون می‌دن؟🫂 بخش دوم: با وجود همه‌ی اون‌چیزایی که گفتیم، رفتار والدین INTJها تو تعامل با فرزندانشون یکم متفاوته. اونا در مورد این موضوع فکر می‌کنن و اگه بچه‌هاشون به حمایت و راهنمایی عاطفی نیاز داشته باشن متوجه می‌شن. @Eema_MBTI |