#داستانک
🤔سختگیری یا حرف حساب؟
تولد یکی از همکلاسی هامون بود و خونه شون دعوت بودیم.کلی خوش گذشت.گفتیم و خندیدیم و حسابی هم سربه سرش گذاشتیم🥳
دم آخر که همه حاضر شده بودیم که یواش یواش بریم یکی از بچه ها گوشی شو روشن کرد تا یه سلفی یادگاری بگیریم📷
نازنین سریع رفت و چادرشو آورد و سر کرد و اومد تو جمع بچه ها برای عکس😳
بهش گفتم:خیلی سخت میگیرا! دور همیم دیگه یه عکس که انقدر روگرفتن نداره...منم همیشه چادر سر میکنم ولی دیگه واسه عکس یادگاری...😉
-....همه بگین سییییب!...آهای مریم! نازنین! پچ پچ نداشتیماا داریم عکس می گیریم😁😆
برگشتیم طرفشون و با خنده عکس رو گرفتیم.بچه ها شروع کردن به حرف زدن و دوباره همهمه افتاد تو خونه😄
نازنین که وسایلشو جمع میکرد رو به من کرد و گفت:وقتی چادر سرمونه باید با اعتقاد باشه!...یعنی دیگه برامون مرد توی خیابون با شوهرعمه و شوهرخاله فرق نکنه...فضای مجازی عین فضای حقیقی باشه...اگه حتی احتمال داشته باشه نامحرمی عکسمون رو ببینه مثل وقتی که قراره تو کوچه و خیابون ما رو ببینه رفتار کنیم...بنظرم اسم اینکارو نمیشه گذاشت سختگیری.😊🧕🏻
بعدم چشمکی زد و رفت که از خونواده ی دوستمون تشکر و خداحافظی کنه😉
بعد از خداحافظی و تموم شدن مراسم با چندتا از بچه ها از خونه اومدیم بیرون.با شوخی و خنده های ریز از هم خداحافظی کردیم و هرکی به راه خودش رفت...نازنین هم سوار ماشین پدرش شد و دست تکون داد👋
اما من هنوز تو فکر حرفاش بودم...نمیتونستم ردشون کنم...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم....درست میگفت...🙃
✍️نویسنده:خانم حجتی
#داستانک
📝غیبت غیرموجه
نشسته بود توی نماز خانه ی مدرسه
نمازش تمام شده بود و داشت با تسبیح کریستالی سبز رنگش ذکر میگفت.📿💚
میخواستم درباره ی نمرات ماهانه و موجه کردن غیبت جلسه ی پیش با او صحبت کنم.
اما چادر سفید با گل های ریز سبزش را که دیدم انگار در دنیای عارفانه اش غرق شدم.🤭
نور خورشید ، عاشقانه روی جانماز سبزرنگش میخندید ؛سکوت نفس گیر اما آرام بخشی همه جا پخش شده بود.✨
سمتش رفتم...
دلم نیامد فضای عاشقانه ی دوست داشتنی خدایی اش را بر هم بزنم.
یادم آمد خیلی وقت است طعم نماز را نچشیده ام.😞
آن قدر طولانی که گویا کلمات اسرار آمیز هدایت کننده اش را فراموش کرده ام...✨‼️
سرم را سمت سجاده های سفید و خاک خورده ی سرد نمازخانه چرخاندم؛ برای صحبت با معلم هنوز وقت بود.
اما خدا چه؟
چادر نداشتم. موهایم را با دستان لرزان پوشاندم و ایستادم:((خدایا من فراموش کرده ام راه و رسم حرف زدن با تورا، اما آمدم تا بگویم قهر نیستم! فقط کمی تنبلم!! الله اکبر))✋🏻😔
چه میخواندم؟؟ حواسم نبود. انگار قلبم به مغزم میگفت چه بگویم و زبانم ادایش میکرد.🌠
حین نماز خانم معلم چادر سفید گل ریز سبزش را روی سرم انداخت و گفت:((فعلا امانت است! اما کرایه اش فقط یک التماس دعاست...))😉
و چه اشکی که از چشمم روان می شد و چه خدایی که با آفتاب محبتش آن را پاک میکرد...😔😭💚💚
"من" دختری حیران و سرگردان روی ابر سوالات ذهنم قدم میزدم و دنبال کلید پاسخ حس عجیب امروزم میگشتم...
#داستان
🆔eitaa.com/moshavereslami
🆔️eitaa.com/efaf5805hijab
#داستانک📚📓📔
😳انواع ویترینها😳
از راهروهای داخل پاساژ میگذشتم. ویترینهای زیبا و پر از وسایل مختلف، من را جلوی خودشان میخکوب کردند. برایم جالب بود که این فروشندهها برای جلب مشتری چه تلاشی میکنند تاشاید از هر چندنفری که از آنجا رد میشوند، یک یا دونفر با دیدن ویترین رنگارنگشان وارد مغازه شوند.
از پلههای پاساژ پایین رفتم. چشمم به چندتا خانم بدحجاب افتاد که بدجوری بعضی از مردها را میخکوب خودشان کرده بودند.
آنها هم صبح که از خواب بلند شده بودند، با زحمت فراوان ویترین صورت و لباسشان را برای بازر گناه و آخرت فروشی آماده کرده بودند.
در ذهنم مرور می کردم:
ویترین دو نوع داریم: ویترین حلال، ویترین حرام.
کارگاه زیبایی برای زیبا شدن از دو نوع زینت لباس و غیر لباس استفاده میشود. در اسلام بخشی از قضاوت در مورد زینت بودن یک لباس بر عهده عرف است. در واقع هر پوششی که از نظر افکار عمومی برای زیبایی و آراستگی استفاده شود، زینت به حساب میآید.
از نظر عرف، زینت بودن لباس به عوامل مختلفی بستگی دارد مثل: رنگهای زننده لباس، تنگ یا کوتاه بودن و یا نازک بودن و بدننما بودن آن. با این توصیف حتی بعضی از چادرها که باید کاملترین و بهترین نوع پوشش باشند، خود به عنوان لباس زینتی به حساب میآیند
#حجاب 🧕🏻😘
_____
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🆔eitaa.com/moshavereslami
🆔️eitaa.com/efaf5805hijab
#داستانک
خیلی دلم براش سوخت... 😔
دیدن مردی که از استیصال و درموندگی گریه کنه داغونم میکنه...
به پهنای صورت اشک میریخت 😭
و تعریف می کرد :
«حاج آقا اصلاً باورم نمیشه
همسایه ی دیوار به دیوارمون بود...
از دوم دبیرستان با هم دوست بودیم،تو یه مدرسه درس میخوندیم، بعدها هم همکار شدیم...رفیق فابریکم بود...
جیک و پوک زندگیم و میدونست
تابستون باهم قرار گذاشتیم با خانومامون بریم شمال که ای کاش قلمِ پام میشکست و نمیرفتیم ...
مسافرت خیلی بهمون خوش گذشت،خانومم اخلاقش خیلی بهتر از تو خونه ی خودمون شده بود، سرحال و شاد بود و همه ش میگفت و میخندید، به سر و وضع و ظاهر خودشم خیلی بیشتر از قبل میرسید...
منِ ساده ام، خوشحال که چقد داره بهش خوش میگذره،
واسه اینکه یوقت ناراحت نشه اصلاً بهش سخت نمیگرفتم تو پوشش و رفتارش .... حسابی آزاد بود!
حاجی ! نمیدونستم با این کار دارم با دستای خودم تیشه به ریشهی زندگیم میزنم...
خانم رفیقم گوشهگیر بود و ساکت و ساده، بر عکس رؤیا(همسرم) که هم شوخ طبعه هم به ظاهرش خیلی میرسه،قبل از مسافرت چند روزِ تمام، وقتشو تو آرایشگاه گذرونده بود...
چند ماه بعد از اون مسافرتِ لعنتی،یه چیزایی حس کردم، شک هام شروع شد، اما نمیخواستم باور کنم ، چون هم به خانمم اعتماد کامل داشتم ...
ولی بعد مطمئن شدم چه خاکی به سرم شده ...رفیقم و زنم .... »
زار میزد و میگفت :
«با #بی_غیرتی خودم، زنم و از دست دادم حاجی ...»
#ماه_رمضان
#حجاب
#عفاف
#حجاب_عفاف
#موسسه_فرهنگی
#موسسه_عفاف_حجاب_استان_اصفهان
_
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
🆔 eitaa.com/moshavereslami
🆔️ eitaa.com/efaf5805hijab