eitaa logo
آنتی فتنه
43.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
ارتباط با ادمین وپاسخگویی به سوالات @Mahdi_eslami_ir لینک گروه : تلگرام https://t.me/joinchat/I9kMMJwRHFs1NGU0
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب: چیزی که امام حسن مجتبی علیه‌السلام را شکست داد، نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود. مردم، تحلیل سیاسی نداشتند. چیزی که فتنه‌ی خوارج را به‌وجود آورد و امیرالمومنین علیه‌السلام را آن‌طور زیر فشار قرار داد و قدرتمندترین آدم تاریخ را آن‌گونه مظلوم کرد، نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود ✨ ما باید بکوشیم تا مردم رو به تحلیل سیاسی درست برسونیم و این محقق نمیشه الا با بصیرت افزایی حالا بصیرت افزایی چطور محقق میشه؟ با جهاد تبیین حالا جهاد تبیین کی بیشتر اثر میکنه زمانی که رسانه داشته باشی رسانه کی تاثیر بیشتری داره زمانی که جبهه انقلابی متحد بشن و کانالهاشون رو بالا بکشن و این هم محقق نمیشه الا با جهاد همگانی در این راه همه ما باید در این مسئله احساس مسئولیت بکنیم و از همین الان باید بتونیم شبکه ای از کانالهای انقلابی ایجاد کنیم تو هر چه سریعتر بتونیم توی این مسیر تاثیر گذارتر باشیم ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
💥شب قبل از انتخابات دور دوم ریاست جمهوری، یک تیم تروریستی 8 نفره توسط نیروهای امنیتی استان سیستان و بلوچستان دستگیر شدند. ‌‌‌ ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
🔴کار را به لحظه و به هنگام باید انجام داد / نباید غفلت کنیم از وظیفه‌ای که عقل و شرع به عهده‌ی ما گذاشته است رهبر انقلاب در دیدار مردم قم: ▪️کار را به لحظه باید انجام داد. توابین برای انتقام خون مطهّر امام حسین آمدند جنگیدند، کشته شدند، همه‌شان کشته شدند، اما در تاریخ اینها را مدح نمیکنند. چرا؟ چون دیرجنبیدند. شما که میخواستید خونتان را در راه امام حسین بدهید، چرا در اول محرّم، دوم محرّم نیامدید، یک کاری اقلاً صورت بدهید؟ آنجا می‌ایستید تماشا میکنید، امام حسین به شهادت میرسد، بعد دلتان میسوزد، آن وقت می‌آیید در میدان. این کار را به هنگام انجام ندادن این جور است. ▪️کار را به هنگام باید انجام داد. نباید غفلت کنیم از وظیفه‌ای که عقل و شرع به عهده‌ی ما گذاشته. باید بدون تأخیر وارد میدان بشویم. نباید تأخیر داشته باشیم. آن وقت به تناسب اهمیتی که آن کار دارد، خطرات را به جان بخریم. ۱۴۰۱/۱۰/۱۹          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
🏴 محرّم ماه عزا نیست! آزمونِ خطرناکِ «تصمیم» است!          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
رمز پیروزی در آخرالزمان رو امام خمینی ره بما یاد دادن پشتیبان ولی فقیه باشید تا به مملکتتان آسیبی نرسد آیا میتونیم سپر جان این سید بزرگوار باشیم؟ ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
رفقا این عصبانیت رو نگه دارید برای فتح اسرائیل این انتخابات رمز پیروزی جبهه انقلاب خواهد شد و ان شاءالله اتحاد بزرگ شکل خواهد گرفت ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
اومده میگه حاجی مملکت از دست رفت😱 میگم چراااا؟؟؟؟ میگه با این مسئولانی که دارن سر کار میان ،دیگه قطعا کشور به باد میره گفتم والا تا جایی که من میدونم در این مملکت ۴۶ ساله مسئولین میخوان انقلاب رو زمین بزنن این مردم نمیگذارن اینبار هم نمیگذارند صاحب مملکت امام زمانه غصه نخور رفیق ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
قبل از انتخابات یه داستان بسیار مهیج رو منتشر کردیم داستان زنی شیعه که در میان داعش گیر میفته و .... توصیه میکنم حتما بخونید
📚 📖 8⃣ کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده های شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود. زن عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرش انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشت زده یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم: »حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد: »من خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجه های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که باصورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه های یوسف هم بی رمق شده و به نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشت زده به سمتشان دویدم. زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس های یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زن عمو میان گریه حضرت زهرا (س) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد: »نترس! یه مشت آب بزن به صورتش به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به »یاحسین« بلند کرد. در میان سرسام مسلسل ها و طوفان توپ خانه ای که بی امان شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی وقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه داری آن هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن عمو با آخرین ذخیره های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که از سمت داعشی ها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این همه وحشت را با عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم صحبتیام با حیدر بیشتر شود 👇
که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشه ای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپاره هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان (عج) را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون های دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیله ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی ها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد: »بیاید برید تو کمد!« چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد: »اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!« اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع کند. دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد: »بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت (ع) تمنا می کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد: »جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!« داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از 16 ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل این همه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد: »قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید: »حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد: »نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.«از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد: »نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانیها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.« ادامه دارد... ✍          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
یکی از مشکلاتی که گریبان گیر جبهه انقلابه اینه که هیچکس ، هیچکس رو قبول نداره از اون بدتر اینه که با کوچکترین اشتباه جوری همدیگه رو تخریب میکنند و وصله هایی بهم میچسبونن که انگار دشمن خونی همدیگه اند جوری وصله نفوذی و بی ناموسی و یهودی بودن بهم میچسبونن که دشمن با اون همه دشمنی جرأت اینکارو نمیکنه دشمن هم اینو فهمیده با دو تا شبهه براحتی دو قطبی ایجاد میکنند بعدش دیگه این دو قطب جوری همدیگه رو میدرند که گرگها همدیگه رو نمیدرند ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
زحمت انتشار مطالب با شما تا میتونید بصیرت اطرافیانتون رو افزایش بدید بسم الله
احمقانه ترین کار اینه ، برخی از مدعیان جبهه انقلابی راه افتادن و دنبال مقصر میگردن الان که حال مردم خوب نیست این اشتباه ترین کار ممکن است قطعا این نتیجه انتخابات باید آسیب شناسی شود ولی آیا الان وقتشه؟ ✍️ مهدی اسلامی مدیر قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی وکانال آنتی فتنه          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر مرد این است که بمیرد قبل از آنکه بمیرانندش شهید آوینی
بسم‌الله الرحمن الرحیم
سلام به همگی
نکته روز: خانمها یه نکته مهم بهتون بگم به مردتون اجازه بدید مردانگی کنه یعنی اگر قدرتتون از مردتون بیشتره اونو تحت الشعاع قرار ندید مردها به دور از ظاهر ضمختی که دارند بسیار شکننده اند و تظاهر میکنند که قوی هستند اگر مرد حس کنه قدرت نداره در زندگی زورش رو نمیزنه چیزی رو درست کنه برای همینه که سر یه موضوعی تو فشار که میگذاریدش حس میکنه قدرت رو ازش گرفتید برای همین برای انجامش شل میشه زن زرنگ اونیه که حرف خودش رو بتونه بگذاره تو دهن مرد و از مرد تحویل بگیره و اجرا کنه مثلا اگه میخواد کاری بکنه به مردش بگه نظرت چیه فلان کار رو بکنیم و هر چی تو بگی انجامش بدیم ، اینجور موقع قطعا مردها به گزینه خانمشون فکر میکنند و برای اینکه همسرشون راضی باشه بهش عمل میکنند این یه راز بود که گفتم براتون
فضائل علوی: روزی یکی از سرداران سپاه حضرت مولا امام علی (ع) به ایشان گفت که اگر اسب‌ها آشفتند و ما از همدیگر دور شدیم، شما را کجا بیابیم؟ حضرت در پاسخ فرمودند: در همان جایی که از من دور شده اید. یعنی در همین جایی که هستم، خواهم بود. یعنی من مثل شما اهل فرار نیستم برای همینه زره ام پشت نداره یا حیدر مدد به به به این مولا
نکته مهدوی: این روزها پیش از پیش باید یاد ظهور باشیم که اگر از ظهور ناامید بشیم طوفان بلاها ما رو با خودش خواهد برد و‌بهترین سلاح در چنین مواقعی نذر و دعاست تا که در این مسیر بمونیم 💐 برای همینه که باشگاه امام زمانی ها رو تشکیل دادیم هر روز برای اومدنش نذر و دعا میکنیم و با همین نذورات کارهای بزرگی مثل مدرسه سازی و درمانگاه سازی و تهیه جهیزیه و تهیه بسته معیشتی و کمک به آزادی زندانی و ... انجام میدیم و ثوابش رو‌ تقدیم به امام زمان عج و نذر ظهور میکنیم اگر دوست داری توام به باشگاه امام زمانی ها بپیوندی بزن روی لینک و توام امام زمانی شو https://ppng.ir/d/3VxA
اونهایی که تازه وارد کانال شدن بسم الله به جمع بزرگ باشگاه امام زمانی ها بپیوندید
📚 📖 9️⃣ نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد: »بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!« اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید: »نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!« از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت این همه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید : »تو که منو کشتی دختر!« در این قحط آب، چشمانم بی دریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لبهایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم : »گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق آوردن گوشی رو شارژ کردم.« توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم : »تقصیر من نبود!« و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد : »دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!« و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را کشید : »نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟« از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت : »والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...« و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید : »دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین (ع) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه (س) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم!« از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین (ع) پرواز میکرد : »نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!« همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. لبهای روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم : »پس هلیکوپترها کی میان؟« دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم : »آب هم میارن؟« از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد : »نمیدونم.« و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : »کجا میری؟« دمپایی هایش را با بی تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : »بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.« از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه های تشنه اش کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن عمو با بیقراری ناله زد. 👇
:»بچه ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟« و هنوز جمله اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره ها فاصله گرفتند و من دعا میکردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد: »هلی کوپترها اومدن!« چشمان بی حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیکوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلیکوپترها را تعقیب میکرد و زیر لب می گفت : »خدا کنه داعش نزنه!« به محض فرود هلی کوپترها، عباس از پله های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بسته ای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : »همین؟« عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد : »باید به همه برسه!« انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : »خب اینکه به اندازه افطار امشب هم نمیشه!« عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد : »انشاءالله بازم میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد : »این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید : »با این وضع، ایرانی ها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد : »اونی که بهش میگفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ!« لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد : »رهبر ایران فرمانده هاشو برای کمک به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم : »برامون اسلحه اوردن؟« حال عباس هنوز از خمپاره ای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد : »نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشه ای دارن!« حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله ها را سر هم کردند. غریبه ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند : »این خمپاره اندازه! داعشی ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میکوبیمشون!« سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با رشادتی عجیب وعده داد : »از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!« ادامه دارد... ✍          ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━━━ آدرس ما در ایتا :   Eitaa.com/efshagari57