eitaa logo
آنتی فتنه
55.1هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
23 فایل
جهت هماهنگی برای تبلیغات به آی دی زیر پیام دهید @Mahdi_eslami_ir لینک گروه : تلگرام https://t.me/joinchat/I9kMMJwRHFs1NGU0
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📖 1⃣5⃣ ظاهراً خمپاره ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله ای از حیاط کناری شنیده میشد، زن عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس هایم به تندی میزد و دستانم طوری می لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود : »نرجس نمیتونم جواب بدم.« نه فقط دست و دلم که نگاهم می لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید : »میتونی کمکم کنی نرجس؟« ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانی ام به سمتش پر کشیدم : »جانم؟« حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم : »حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟« انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می دیدم. دیگر همه رنج ها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام داد : »من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!« نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت : »نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! داعش خیلی ها رو خریده.« پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم : »من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟« که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید : »یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟« نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می خواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و مظلومانه زمزمه کرد : »ام جعفر و بچه اش شهید شدن!« خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت ام جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می گرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت مظلومانه همسایه ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. در تاریکی صورتش را نمی دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، می لرزید و بی مقدمه شروع کرد: »نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن سیدعلی خامنه ای گفته آمرلی باید آزاد بشه و حاج قاسم دستور شروع عملیات رو داده!« غم ام جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : »بلاخره حیدر هم برمیگرده!« و همین حال حیدر شیشه شکیبایی ام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانی ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی قراری پیام حیدر را خواندم : »پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.« زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : »نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه ام کجاست.« و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به فدایش رفتم : »حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!« تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه ای بود که می توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن عمو و دخترعموها را خالی میکردم، بی سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟ قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه ای پنهان کرده بودم و حالا همین نارنجک می توانست دست تنهای دلم را بگیرد. 👇