#سلام_بر_ابراهیم_1
#به_قلم_گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_15
مكثــي كرد وگفت: توي اين چند روز، من و دوســتم تلاش ميكرديم تامشخصات شهدائي كه گمنام بودند را پيداكنيم. چون كسي نبود به وضعيت
شهدا، تو پزشكي قانوني رسيدگي كنه
شــب بيســت و دوم بهمن بود. ابراهيم با چند تن از جوانــان انقلابي براي تصرف کلانتري محل اقدام كردند.
آن شــب، بعد از تصرف کلانتري 14 با بچهها مشغول گشت زني در محل
بوديم.
صبح روز بعد، خبر پيروزي انقلاب از راديو سراسري پخش شد.
ابراهيــم چند روزي به همراه امير به مدرســه رفاه ميرفــت. او مدتی جزء
محافظين حضرت امام بود.
بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهي از محافظين زندان بود. در اين
مدت با بچههاي کميته در مأموريتهايشان همکاري داشت، ولي رسمًا وارد
کميته نشد.
جهش معنوي
جبار ستوده، حسين الله کرم
در زندگي بســياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود. اين كار
باعث رشــد ســريع معنوي آنان ميگردد. اين کنترل نفس بيشتر در شهوات
جنسي است. حتي در مورد داستان حضرت يوسف ع خداوند ميفرمايد:
»هرکس تقوا پيشه کند و)در مقابل شهوت و هوس(صبر و مقاومت نمايد،
خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نميکند.« که نشان ميدهد اين يک قانون
عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ع ندارد.
از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده
بود. هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار ميآمد. محل
کار او در شمال تهران بود. يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است! کمتر
حرف ميزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام
چيزي شده؟! گفت: نه، چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده.
گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم.
کمي سکوت کرد. به آرامي گفت: »چند روزه كه دختري بيحجاب، توي
اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نميکنم!«
رفتم تو فكر، بعد يکدفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب ســرش را بلند کرد و
پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
بعــد نگاهي به قد و بالاي ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که توداري، اين اتفاق خيلي عجيب نيست! گفت: يعني چي؟! يعني به خاطر تيپ و
قيافهام اين حرف رو زده. لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!
روز بعد تا ابراهيم را ديدم خندهام گرفت. با موهاي تراشيده آمده بود محل
كار، بدون کت و شــلوار! فرداي آن روز بــا پيراهن بلند به محل کار آمد! با
چهره اي ژوليدهتر، حتي با شــلوار کردي و دمپائي آمده بود. ابراهيم اين کار
را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد
ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگيهاي ابراهيم بود. اين مشخصه،
او را از دوستانش متمايز ميکرد. فروردين 1358 بود. به همراه ابراهيم و بچههاي
کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت نظامي داشته
و مورد تعقيب ميباشــد در يکي از مجتمعهاي آپارتماني ديده شده.آدرس را
دراختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم.
وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد.
ميخواستيم از ســاختمان خارج شــويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا
فرد مورد نظر را مشــاهده کنند. خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!
با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزي نگفت. فقط چفيهاي که به کمرش بسته بود
را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟
در حالي كه صورت او را ميبست جواب داد: ما بر اساس يک تماس و خبر،
اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر
نميتواند اينجا زندگي کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند.
اما حالا، ديگر کسي او را نميشناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نميآيد.
وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت. به ريزبيني
ابراهيم فکر ميکردم. چقدر شخصيت و آبروي انسانها در نظرش مهم بود.
#ادامه_دارد
╔═••⚬🇮🇷⚬••══╗
@efshagari57
╚══••⚬⚖⚬••═╝