#فدای_لب_عطشان_حسین علیه السلام ❤️
#روایت_آب 1️⃣
چند تا شهید توی اردوگاه بودند. از آنهایی که توی اسارت شهید شدند. رفتیم مرتبشان کنیم، بگذاریمشان یک گوشه.
زیر بغل یکیشان را گرفتم که بلندش کنم، دیدم روی دستش یک چیزی نوشته. دستش را آوردم بالا.
نوشته بود:«مادر، از تشنگی مُردم.»
📚 کتاب عطش نشر روایت فتح 📚
https://eitaa.com/EhssanAbedinpoor
@Abedinpoor110
💧
💧💧
💧💧💧
#فدای_لب_عطشان_حسین علیه السلام ❤️
#روایت_آب 3️⃣
سوار بلم بودیم. از شناسایی برمی گشتیم.
رضا دشتی زخمی شده بود. خون ریزیش شدید بود. آب می خواست، نداشتیم. از آب شط هم که نمی شد بهش داد.
...
رضا بین آن همه آب، وسط رودخانه، تشنه شهید شد.
📚 کتاب عطش نشر روایت فتح 📚
https://eitaa.com/EhssanAbedinpoor
💧
💧💧
💧💧💧
#فدای_لب_عطشان_حسین علیه السلام ❤️
#روایت_آب 6️⃣
قمقمه ش هنوز آب داشت. نمی خورد. از سر کانال تا تهش هی می رفت و می آمد، لب های بچه ها را با آب قمقمه اش تر می کرد.
ریگ گذاشته بود توی دهنش که خشک نشود، به هم نچسبد.
📚 کتاب عطش نشر روایت فتح 📚
https://eitaa.com/EhssanAbedinpoor
💧
💧💧
💧💧💧
#فدای_لب_عطشان_حسین علیه السلام ❤️
#روایت_آب 7️⃣
بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد.
....
عراقی ها گرفتندش. بعد چند روز محاصره و بی آب و غذایی، زجرکشش کردند. به دست ها و پاهاش تیر زدند.
یک صبح تا ظهر گفت«آب.»
گفت تا شهید شد.
📚 کتاب عطش نشر روایت فتح 📚
https://eitaa.com/EhssanAbedinpoor
💧
💧💧
💧💧💧
#فدای_لب_عطشان_حسین علیه السلام ❤️
#روایت_آب 🔟
منتظر بودیم بچه ها برسند. یکی دو تا دیگ را پُر شربت و نوشابه کرده بودیم؛ با یخ مفصل.
...
کم کم پیداشان شد. مصطفی آمد. لب هاش ترک خورده؛ صورتش سوخته؛ لباس هاش شوره زده، با یک وضعی.
با خودم گفتم:« الانه که با سر شیرجه بره تو دیگ ها.»
آمد، نشست روی خاکریز؛ خاکریزِ مشرف به جاده.
نه به آب، نه به شربت، نه به نوشابه، به هیچی لب نزد.
خیره شد؛ به همان جایی که از آن آمده بود.
گریه می کرد؛ ریزریز، بی صدا.
📚 کتاب عطش نشر روایت فتح 📚
https://eitaa.com/EhssanAbedinpoor
💧
💧💧
💧💧💧