وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم،
شروع کردم به ترک چیزهایی که سالم نبودند.
یعنی آدم ها ، مشاغل ، عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه می داشت کنار گذاشتم.
قبلاً فکر میکردم این کار به معنایِ وفادار نبودن است،
ولی در واقع به معنای دوست داشتن خودم است.
خانه ات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پُست میکنم.
ستاره ی کوچکی در کلمه ای بگذار و به آسمانم رَوانه کن.
-بسیار تاریکم-
چهارمِ اکتبر:
«آدمهایی که بیشتر از من و تو سرشان میشود، میگویند انسان متمدن آن کسی است که در تنهایی، احساس تنهایی نکند. تو باید برای خودت، یک دنیایِ درونی داشته باشی و همچنین تکیهگاههای ثابت روحی و فکری؛ یعنی در عین حال که در میان مردم زندگی میکنی، خودت را کاملا از آنها بینیاز بدانی. مردم هیچ چیز به ما نمیدهند که ما خودمان از به دست آوردنش بینیاز باشیم.»
- از نامه های فروغِ فرخزاد
چندان حوصلۀ خانه نداشتم،
همان جا ماندم و به چیز های غم انگیز و احمقانه فکر کردم. من اینطوری ام.
با چنان جِدیتی به چیزهای بی معنی و چرت و پرت فکر میکنم که انگار با معنی هستند.
وقتی هیچ میلی به کاری که باید انجام بدهم ندارم، میخ نقطه ای میشوم و به چیزهایِ پوچ فکر میکنم."
66a68458f0ceadcca25d4b06_-6651870413156612348.mp3
4.15M
" اندکی فارغ زِ هیاهوی جهان"