#خاطرات_طنز_شهدا 😂❤️🍃
😂خـواستگارے خواهر فـرمانده😂
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
(میخوای بری ازدواج کنی ؟)
گفت :
(بله میخوام برم خواستگاری)
فرمانده گفت:
(خب بیا خواهر منو بگیر‼️)
گفت :
(جدی میگی آقا مهدی❗️)
گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️)
اون بنده خدا هم خوشحال😍
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
(فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️)
بچه های مخابرات مرده
بودن از خنده😂‼️
پرسیده بود :
(چرا میخندید؟ خودش
گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️)
بچہها گفتن:
(بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️)
#شـهـیدمـهـدی_زیـنالدّیـنـ🌹🕊
✅ @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر
🌺 #خاطرات_طنز_شهدا 🌺
😂واکس پوتین😂
🔸به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
🔹همه تعجب کردن ! 😳آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .😜
🔸خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .
🌷☘🌷☘
🔹یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
🔸ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂😜
🔹بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😶
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر
#خاطرات_طنز_شهدا 😍🍃
😂 #الاغـےڪہاسـیـرشـد😂
در یڪ منطقه ڪوهـستـانے مـستـقـر بـودیـم و بـراے جـابجـایـے مهـمـات و غـذا بـہ هـر یـگـان الاغـے اختـصـاص داده بودنـ😂🐴
از قـضـا الاغ یـگـان مـا خیـلے زحـمـت مـےڪشـیـد و اصـلا اهـل تنـبـلے نبـود👌
یـڪ روز ڪہ دشـمـن منـطقـہ رو زیـر آتـیـش تـوپخـونہ قـرار داده بـود....الاغ بیـچـاره از تـرس یـا مـوج انفـجـار چـنـان هـراسـان شـد ڪہ بـہ یـڪبـاره بـہ سـمـت دشـمـن رفت و اسیـر شـد...😔😅😅
چـنـد روزے گـذشـت و هـر زمـان ڪہ بـا دوربـیـن نـگـاه مےڪردیـم متـوجـہ الاغ اسـیـر مے شدیـم ڪہ بـراے دشـمـن مـهـمـات و سلاح جـابجـا مےڪرد و ڪلے افـسـوس مـےخـوردیـم...
امـا ایـن قـضـیہ زیـاد طـول نـڪشـید و یـڪ روز صبـح در مـیـان حیـرت بچـہهـا الاغ بـا وفـا در حـالیـڪہ ڪلے آذوقـہ دشـمـن بـارش بـود نـعره زنـان وارد یـگان شـد.😆
الاغ زرنـگ بـا ڪلے سـوغاتـے از دسـت دشـمـن فـرار ڪرده بـود👌😂😜
#راوےرزمـنـدهعـبـاسرحـیـمـے❣🍃
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
طنزدرجبهہسوریہ .. ☺️❤️
قبل از عملیاتـ بود...
داشتیم باهم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توے بے سیم بہ هم رزمامون خبر بدیم ڪہ تڪفیریا نفھمن!!
یهوسیدابراهیم|شھید صدرزاده|
ازفرمانده هاے تیپ فاطمیون😍
بلندگفت:
آقااگر من پشت بےسیم گفتم
همہ چے آرومہ من چقدرخوشبختم...
بدونید دهنم سرویس شده |😂👌
#شهیدمصطفےصدرزاده🌸
#یادش_باصلوات
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید.
فرمانده دســته بود...
شب برایش جشـــن پتو گرفتند
حسابی کتــکش زدند...🤕
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پــتو رفتم تا
شاید کمی کمتـر کتک بخورد...😬
سعید هم نامــردی نکرد، به تلافی
آن جشــن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...😂
همه بیــــدار شدند نماز خواندند...
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابنــد...
بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتندچـــرا خوابیدید؟
گفتند: ما نمــــاز خواندیم...😐
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفـــت من برای نماز شـب اذان گفتم نه نماز صبح!😁😂😜😜
#شهید_سعید_شاهدی
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
😂 #خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت:
«نه! یكى باید بماند و از چادرها مراقبت كند. بمان بعدا مى برمت»
عباس ریزه گفت:
«تو این همه آدم من باید بمانم و سماق بمكم»😒
وقتى دید نمى تواند دل فرمانده را نرم كند مظلومانه دست به آسمان بلند كرد و نالید:
«اى خدا تو یك كارى كن. بابا منم بنده ات هستم»
چند لحظه اى مناجات كرد. حالا بچه ها دیگر دورادور حواس شان به او بود. عباس ریزه یك هو دستانش پایین آمد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه حتى فرمانده تعجب كردند❗️😳
عباس ریزه وضو ساخت و رفت به چادر. دل فرمانده لرزید. فكرى شد كه عباس حتما رفته نماز بخواند و راز و نیاز كند.
وسوسه رهایش نكرد. آرام و آهسته با سر قدم هاى بى صدا در حالی كه چند نفر دیگر هم همراهى اش مى كردند به سوى چادر رفت.
اما وقتى كناره چادر را كنار زده و دید كه عباس ریزه دراز كشیده و خوابیده ، غرق حیرت شد. پوتین هایش را كند و رفت تو.
فرمانده صدایش كرد:
«هِى عباس ریزه. خوابیدى؟ پس واسه چى وضو گرفتى؟»
عباس غلتید و رو برگرداند و با صداى خفه گفت:
«خواستم حالش را بگیرم»
فرمانده با چشمانى گرد شده گفت:
«حال كى را؟»
عباس یك هو مثل اسپندى كه روى آتش افتاده باشد از جا جهید و نعره زد:
«حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته!؟ چند ماهه نماز شب مى خوانم و دعا مى كنم كه بتوانم تو عملیات شركت كنم. حالا كه موقعش رسیده حالم را مى گیرد و جا مى مانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یك به یك»😏
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه كرد. بعد برگشت طرف بچه ها كه به زور جلوى خنده شان را گرفته بودند و سرخ و سفید مى شدند. یك هو فرمانده زد زیر خنده 😂و گفت:
«تو آدم نمى شوى. یا الله آماده شو برویم»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت:
«خیلى نوكرتم خدا الان كه وقت رفتنه عمرى ماند تو خط مقدم نماز شكر مى خوانم تا بدهكار نباشم»😍☺️
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوى ماشین هایى كه آماده حركت بودند و فریاد زد:
«سلامتى خداى مهربان صلوات».
😂😂😂😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک📚
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😂
⭕️استاد سرکار گذاشتن بچهها بود.
روزی از یکی از برادران پرسید:
«شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»😳😎😳
آن برادر خیلی جدی جواب داد:
«البته بیشتر به اخلاص 😝برمیگردد
والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند.
اولاً باید وضو داشته باشی،
ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی:😁😁
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
😂😂😂😂😂
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: 😆😃😂
«این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است»
اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:
«اخوی غریب گیر اوردیا؟😉😁😂»
#خاطرات_طنز_شهدا 😂
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🌹خــاطــرات طنــز شـهـدا🌹
😂الاغ هــای جـنـگ جـو😂
در سنگر مسئولین یكى از تیپ ها صدا به صدا نمى رسید.
هر كس چیزى مى گفت و مى خواست طرف صحبتش را متقاعد كند.
اما مگر مى شد؟
ساز خودش را مى زد و مى خواست حرفش را به كرسى بنشاند:
باید زودتر از این جا حمله كنیم! چه مى گویى با كدام نیرو و مهمات؟
بهتر نیست عقب نشینى كنیم؟ زمین مى دهیم زمان مى گیریم.
تو هم كه حرف هاى بنى صدر را مى زنی.
نكند راست راستى باورت شده كه او از جنگ سر در مى آورد و براى خودش كسى است؟
پس چه كنیم؟ وایسیم عراقى ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیات بریزند؟
هیچكس عقلش به جایى قد نمى داد.
خبر رسیده بود كه عراقى ها قصد دارند از یك محور حمله كنند و این قضیه جدى است.
آن زمان بنى صدر هم رئیس جمهور و هم فرمانده كل قوا بود و از تصدق سر نامبارك او ایرانى ها فقط شكست خورده بودند. 😒
حالا كه بسیجى ها پا جلو گذاشته بودند و كم كم جنگ داشت به سود ایران ورق مى خورد ، این خبر آمده بود.
آخر سرجوانى كه تا آن زمان ساكت بود گفت:
«اگر اجازه بدهید من راه حلى دارم!»
یك هو همه ساكت شدند و نگاه ها به او دوخته شد.جوان گفت:
«درست است كه ما نیرو و مهمات زیادى نداریم. اما مین هاى ضد تانك زیادى داریم كه از عراقى ها غنیمت گرفته ایم. سر راه تانك هایشان مین كار مى گذاریم و پیش روى شان را سد مى كنیم تا ان شاء الله نیروى كمكى برسد».
به به و چه چه😍 بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهاى تخریبچى كارش را شروع كند.
صفر نیم نگاهى به الاغ ها كرد و گفت:
«اكبر آقا راست راستى باید با این عالیجنابان پاى كار برویم؟»
اكبر آقا كه همان جوان جلسه فرماندهان بود.لبخندى زد و گفت:
«اگر توان بردن ده ها مین را دارى بسم الله»صفر گفت:
«من نوكر خودت و الاغت🐴 هم هستم!»
دور و بری ها خندیدند. 😂
اكبر و نیروهایش در نیمه هاى شب افسار الاغ هاى حامل مین را گرفتند و راه افتادند.
ساعتى بعد آنها عرق ریزان زمین را مى كندند و مین كار مى گذاشتند.
ناگهان یكى از الاغ ها فین فین كرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید:عر! عر! عر!
صفر فریاد زد:
«جان تان را بردارید و فرار كنید!» 😱
حالا ، دیگر همه الاغ ها عرعر مى كردند و یك اُركستر درست و حسابى راه انداخته بودند. 😬
از طرف عراقى ها باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت. ☄
وقتى اكبر و دوستانش به خط خودى رسیدند ، هنوز صداى عرعر از لابه لاى انفجارها به گوش مى رسید.
در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالى یكدیگر را مى بوسیدند و به اكبر به خاطر درایت و هوشش آفرین مى گفتند.
چند روزى بود كه خبرى از عراقى ها نشده بود.
و صبح همان روز یكى از عراقى ها به ایران پناهنده شده و گفته بود كه وقتى یكى از الاغ ها با دهها مین به قرارگاه آنها آمده ، فرماندهان عراقى ترسیده اند و گفته اند كه ایرانى ها حتما آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات زیاد آورده اند كه حتى الاغ هایشان را مین گذارى كرده اند!
و از حمله صرف نظر كرده اند.😂😂😂
📚کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
🌹خــاطــرات طــنــز شــهـدا🌹
😂آقای نـورانی سـوخته😂
بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.
مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف ، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.
مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم در بيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.
تقصير خودم بود.
هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند ، چه رسد به يك پسر بچه ده ، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را در بياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.
آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.
كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.
شور و حالش يك طرف ، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.
از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.😫
-اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
- بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند ، زنجير دارند؟
- بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟
- بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟
بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.
تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.😂
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.
پسرم در همان عالم كودكى گفت:
«بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟»⁉️😳
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم ، مگر چى شده؟
- پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟
ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه ؛ كم نياوردم و گفتم:
«باباجون ، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته ، فهميدی!»😂😂😂
📚کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
🌹خـاطـرات طـنــز شـهـدا🌹
😂احتــرام پـدر😂
نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود.
باید کوتاهش میکردم. مانده بودم معطل تو اون برهوت که جز خودمان کسی نیست سلمانی از کجا پیدا کنم.
تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موهارو اصلاح میکند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست.
طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.
اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند.
با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراکتور بگو!
به جای بریدن موها غلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر اشک سلام میکردم.
پیرمرد دو سه بار جوابمو داد اما بار آخر کفری شد وگفت «تو چت شده سلام میکنی. یک بار سلام می کنند» گفتم: «راستش به پدرم سلام میکنم»
پیر مرد دست از کار کشید و باحیرت «چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟» اشک چشمانم را گرفتم و گفتم «هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام میکنم!» پیرمرد اول چیزی نگفت.
اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت: «بشکنه او دست که نمک نداره....» مجبوری نشستم و سیصد چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تموم شد!
😂😂😂
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک.📚
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂دشمن😂
🍂اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم.☺️
بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن ، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند ، دچار وهم و ترس شده بودم.😱
ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید ، جلو می رفتیم.
جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند.
کم مانده بود از ترس سکته کنم.😰
فهمیدم که همان عراقی سر پران است.
تادستِ طرف رفت بالا ، معطل نکردم.
با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را برقرار ترجیح دادم.🏃
لحظاتی بعد عملیات شروع شد.
روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده ، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه عقب شده».
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده خود من بودم!! 😁🙈😂
📚 کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😂دندان مصنوعی😂
شلمچه بودیم.از بس که آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر».
هوا داغ بود☀️ و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.🛢 تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم.😥😓
به مقر که رسیدیم ساعت⏰ دو نصفه شب بود. 🌙از آمبولانس🚑 پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود.🖱 گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم🏃 داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.🕯
دنبال آب میگشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.🍶
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش👂 نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»😄 هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.😱
از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.».😂
اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😀😂😜
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
😍 #خاطرات_طنز_شهدا 😍
😂سر به سر عراقیا😂
⭕️هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.😁
گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم:
" صفر من واحد. اسمعونی اجب"
بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد:
"الموت الصدام"😝
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت.😄
از رو نرفتم و گفتم:
" بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."
به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت:
"الموت بر تو و همه اقوامت"
😆😆😆😝😆😝
همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم:
"بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم."😇😇
ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:
"مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..."
😵😎😵
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد،
😅😂😂😂😂😂😂
بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم 😅
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🌹خاطرات طنز شهدا🌹
😝کی با حسین کار داشت؟😝
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقیها را در آورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها ‼️
چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد: 📣
" ماجد کیه ؟ " یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از ﭘس خاکریز آورد بالا و گفت: " منم"
ترق 😇😝
ماجد کله ﭘا شد و قل خورد آمد ﭘای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: 📣
" یاسر کجایی؟"
و یاسر هم به دستبوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کردتا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقیها به نام جاسم برخورد.😡
فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری ﭘیدا کرد و ﭘرید رو خاکریز و فریاد زد: 📣
" حسین اسم کیه؟ " و نشانه رفت.
اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد.
با دلخوری از خاکریز سر خورد ﭘایین. 😒
یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:
🗣 " کی با حسین کار داشت ؟؟"
جاسم با خوشحالی هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: من❗️
ترق 😇
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! 😜😉
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
@Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
#طنزدرجبهه
☺️لبخند بزن رزمنده☺️
✔️ سر به سر عراقیا
هوس ڪردم با بی سیم عراقی ها را اذیت ڪنم.
گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرڪانس یڪ عراقی ڪه از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم:
" صفر من واحد. اسمعونی اجب"
بعد از چند بار تڪرار صدایی جواب داد:
"الموت الصدام"
تعجب ڪردم و خنده بچه ها بالا رفت.😄
از رو نرفتم و گفتم:
" بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."
به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل ڪه فقط الموت بلد بود گفت:
"الموت بر تو و همه اقوامت"😝😝😝
همین ڪه دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم:
"بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر ڪار گذاشته بودیم."
ولی او عڪس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:
"مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می ڪنیم. نوڪران صدام، خود فروخته ها..."
😵😎😵
دیدم اوضاع قمر در عقرب شد،
😅😂😂😂😂
بی سیم را خاموش ڪرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نڪردیم.
#خاطرات_طنز_شهدا
🌹 @Eltemase_tafakorr
کانال التـ🙏ـماس تفکــر