eitaa logo
التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
503 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
🚩اینجا ما همه مطلبی داریم .... فقط کافیه همراه ما باشید😉
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 ✅ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
👌 کوتاه پند آموز 💭 دختری یک تبلت خریده بود. پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟ دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم. 💭 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ دختر: نه! پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم. 💭 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟ دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه. 💭 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت: " که میگن یعنی همین"👌 ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ✅ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹🌼🌹 ● شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. 🌻 چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد. ▼ یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. ✱ چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. ●° مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. ⚡️ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ....-------《_🌹_》-------.... ✅ @Eltemase_tafakorr ....-------《_🌹_》-------....
کوتاه پند آموز 🌺👌🏻 💖مرد جوانی در آرزوی با دختر کشاورزی بود. پس آن دختر را از کشاورز خواستگاری کرد 🔸کشاورز به او گفت برو در آن قطعه زمین بایست ، من سه گاو نر را آزاد می‌کنم اگر توانستی دم یکی از این را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد جوان قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و ‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود از آن به بیرون دوید . گاو با سم به زمین کوبید و به طرف مرد حمله برد . جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد . گاوی کوچکتر از قبلی که با می کرد . جوان پیش خودش گفت منطق می‌گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی از این هم کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر می‌کرد آن گاو ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا را بگیرد اما آن گاو دم نداشت ... ✅فرصت های را از دست ندهیم 🌹 @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🍃🌺 کوتاه پند آموز 🔹عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... 🔸 من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم... مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... 🔹فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم... ✅زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست... آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم... 💥راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟ 🌹 @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر
🌺👌🏻 🌾یکی از سرمایه داران مدینه وصیت کرد که انبار خرمای او را پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله به بینوایان انفاق کند. پس از مرگ او، رسول خدا تمام خرماها را به فقرا داد، آن گاه یک عدد خرمای خشکیده و کم مغز برداشت و به مسلمانان فرمود: سوگند به خدا که اگر خود این مرد، این یک دانه خرما را به بدبخت و گرسنه ای می داد، پاداش آن نزد پروردگار بیش از همه این انبار خرما بود که من به دست خود که پیامبر خدا هستم، به فقرا و بینوایان دادم. ✨لذا در یک حدیث دیگری پیغمبر اکرم(ص) می فرماید: اگر مرد در زمان حیات خود یک درهم صدقه بدهد، بهتر از یکصد درهم صدقه در موقع مردنش است 📙نمونه معارف اسلامی، ص ۴۱۹ 📗جامع احادیث شیعه، ج ۸ ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
کوتاه پند آموز 👑حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود . 🔰حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . 😱 روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. ✳️به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید... ✨حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ 😢بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 👑حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 👑حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا علیه السلام رفته بودی؟ ✳️دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! 🍃من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. 👑حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. ✅فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
⭐️ کوتاه پندآموز ⭐️ 💭شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید... 💭در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و با صدای بلند خواند: پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین واین همه امکانات وکارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد ✅ پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است. ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 کوتاه پندآموز ✨ زن پارچه باف و پرنده ✨ زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!! هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد... ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!! 💫حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!! سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، ✅خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است 🌹 @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏ـماس تفکــر
👌 کوتاه پند آموز 💭 سلطانی برای شکار به صحرا رفت و به دجله رسید. مرد فقیری را دید که خسته و نا امید، کنار تور ماهی‌ گیری خود نشسته است. از او تفقد کرد و پیرمرد در جواب گفت: «از صبح هر چه تور انداختم، حتی یک ماهی هم در تور من نیامد». سلطان به ذکاوت دریافت که روزنه رزق او تنگ است و بهره‌ ای ندارد. به او گفت: «ضرری ندارد. یک تور هم به شراکت بینداز؛ هر چه صید کردی، با هم نصف می‌کنیم». 💭 پیرمرد برخاست توری به شراکت انداخت. تور، پر از ماهی شد و پیرمرد بسیار خوشحال گردید. پادشاه گفت: «اکنون نیمی از صید، از آن من است و نیمی از آن تو». پیرمرد پذیرفت؛ اما سلطان گفت: «من نیمه خود را به تو بخشیدم. همه ماهی از آن تو باشد». 💭 پیرمرد خوشحال شد و با دستی پر به منزل رفت. فردا دو مأمور آمدند و مرد را به حضور سلطان بردند. چشم پیرمرد که به سلطان افتاد، او را شناخت و گمان کرد برای نیمه صید، او را احضار کرده ‌اند. بلافاصله گفت: «قربان! ماهی‌ های شما حاضر است». سلطان گفت: «ای مرد! ما دیروز با هم شریک شدیم. با این که من نیمه صید خود را به تو بخشیدم، دیشب به خود می‌ گفتم که شریک سلطان باید وضع و روزی بهتر از این یابد. حال که ما را در کار شریک کردی و شریک سلطان شدی، باید زندگی بهتری داشته باشی». سلطان دستور داد وسائل آسایش زندگی به او بخشیدند و شاد و مسرور مرخص شد. ✅ با توجه به این داستان، کرم و عنایت حضرت بقیة الله عج الله تعالی فرجه الشریف قابل مقایسه با سلاطین ظاهری نیست؛ لذا اگر در عمل و عبادتی شریک باشند، جزای نیکو و بسیار خواهند داد. یکی از چهارده معصوم علیهم السلام، به‌ ویژه حضرت بقیة ‌الله را در اعمال عبادی با اهدای ثواب آن عبادت ، شریک کنید. 🍃🌸‌ ‌ ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄ 💎 @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
👌 کوتاه پند آموز 💭 روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت: دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام، پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟ پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست و تو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، 💭 پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!! پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند 💭 وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!! بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد!! 💭 و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر؛قاضی ؛ وزیر و امیر بدنبال او،ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند. دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!! ✅من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند. و در راه رسیدن به من از دینشان، معرفت و انسانیت شان غافل میشوند. و حرص طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالی که هرگز به من نمیرسند!!!!! ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏🏻ـماس تفکـ🤔ـر ┄┅═══✼🌹✼═══┅┄
👌 کوتاه پند آموز 🔥 شایعه 🔥 ✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند. ✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. ✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. ✅مواظب باشیم؛ آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود 🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند: ✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟ گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند. «تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵» ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ➡️ @Eltemase_tafakorr کانال التـ🙏ـماس تفکــر ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄