🌹منتظران ظهور 🌹
#رزقشبانه
- مـٰارابخربخاطراینچندقطرهاشك
ڪاريبهغیرگـریهبلدنیستیمحسیـن:)💔
#سلامامامزمانم
#جمعههایانتظار
🍁وقت است که از چهرهی خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»
🍁«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی...
🍁عمریست که ما منتظر آمدنت، نه
تو منتظر لحظهی برگشتن مایی
🍁میخواستم از ماتم دل با تو بگویم
از یاد رود ماتم دل چون تو بیایی
🍁ای پرسشِ بیپاسخِ هر #جمعه ی عشّاق
آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟
#اللهمعجللولیکالفرج
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114
🌼منتظران ظهور
#یک_داستان_یک_پند
🌹روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
🌸به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!
🌼همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
🌹حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!
🌸یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد!
🌼"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ"
: "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده ی مهــــربانم !"
این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📼~|
.
معجزھ امام هادےعلیہالسلام
در ۶ سالگـے •|😍🌱|•
#ڪلیپِ استاد رائفے پور '' . .
•
•
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ننگی بزرگ برای شیعه (۷)
👈شیعه باید همه کاراش رو بزاره کنار و خیلی سریع تکلیفش رو با خودش روشن کنه...✨
ما تکلیفمون با خودمون روشن نیست ❗️
نمیدونیم میخوایم چکار کنیم ❗️
راه رو اشتباه رفتیم...
#عید_غدیر
#امام_زمان♥
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞نماهنگ |ویژه عید غدیر
🌀همخوانی عیدانه بسیار زیبا از نوجوانان دهه نودی
⚜عَلیّ وَلىُّ اللَّه⚜
📌کاری از:
💠گروه تواشیح نوجوانان تسنیم💠
⭕️در مدح حضرت امام علی علیه السلام
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🌐 aparat.com/v/QmVHA
#عید_غدیر
#غدیر
qasb khelafat.darestani.mp3
4M
🎧 #صوت
👤 #استاد_دارستانی
🎵بسیار زیبا و شنیدنی
⚠️غصب خلافت
🔴#بسیار_ویژه
👌 #پیشنهاد_دانلود
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
https://eitaa.com/joinchat/766640225C397950a442
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غروبجمعه
🍁ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
🍁اما هنوز چشمِ جهانی به راه توست
این جمعه آه میرسی از راه یا هنوز...؟
🍁با اشتیاق رؤیت تو رو به آسمان
هر چشم، خیره است ولی ابرها هنوز...
🍁باران پاک رحمتی و خاک میکشد
هر لحظه انتظار نزول تو را هنوز
#امام_زمان
#ساختکانال
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114
9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ࢪوشـــــنگࢪے
این طوری امر به معروف و نهی از منکر میکنن ☺️
هی به مامانش میگفت دیدی خدا منو یادش نرفته❤️
∞♥️∞
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
➬ @Emam_Mahdi_114
🌹منتظران ظهور 🌹
🌕 هدیه جمعه های کانال منتظران ظهور (۲۵) #هدیه_جمعه #حاجت_روایی 🔴🔵 ختم جهت حاجات بسیار دشوار 🌺 در
🌕 هدیه جمعه های کانال منتظران ظهور (۲۶)
#هدیه_جمعه
#ازدیاد_رزق
🔴🔵 ختم بسیار مجرب جهت وسعت امر معیشت
🌺 نقل شده است قرائت این چهار سوره قرآن به صورت روزانه جهت وسعت امر معیشت از مجربات یقینیه است.
1⃣ سوره ذاریات
2⃣ سوره طلاق
3⃣ سوره مزمل
4⃣ سوره انشراح
🔺 لازم به ذکر است قرائت روزانه این ۴ سوره حدود ۱۰ دقیقه زمان میبرد و همگی از سوره های نسبتا کوتاه هستند که مجموعا ۷ صفحه از قرآن را شامل میشوند :
🔹 سوره ذاریات ( ۳ صفحه قرآن )
🔹 سوره طلاق ( ۲ صفحه قرآن )
🔹 سوره مزمل و انشراح ( ۲ صفحه قرآن)
📚 منبع:
کتاب هزار و یک ختم ص ۷۷ ختم ۹۴
🌹منتظران ظهور 🌹
قسمت بیستم #بدون_تو_هرگز ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید … ما همد
قسمت بیست و یکم
#بدون_تو_هرگز
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم… با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد…
التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم… علی بود …
علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو …
– بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم …ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه …علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید …چرخیدم سمت مریم …
– مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم …
– میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد …
من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان …دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود …
•••••
#بدون_تو_هرگز
#زندگینامه_شهید_سید_علی_حسینی
ادامه دارد....
•
•
دوستان گرانقدر
کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است ✅
در غیر این صورت نویسنده راضی نیست ‼️
و اینکار #پیگردالهی دارد💯