eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.3هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
11.3هزار ویدیو
502 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌سحر۩موسوی‌قهار.mp3
1.73M
🌄 دعای سحر «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِيٌّ...» 🎙 استاد موسوی قهار
دعای‌سحر۩موسوی‌قهار.mp3
1.73M
🌄 دعای سحر «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِيٌّ...» 🎙 استاد موسوی قهار
دعای‌سحر۩موسوی‌قهار.mp3
1.73M
🌄 دعای سحر «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِيٌّ...» 🎙 استاد موسوی قهار
دعای‌سحر۩موسوی‌قهار.mp3
1.73M
🌄 دعای سحر «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِيٌّ...» 🎙 استاد موسوی قهار
دعای‌سحر۩موسوی‌قهار.mp3
1.73M
🌄 دعای سحر «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِيٌّ...» 🎙 استاد موسوی قهار
1_132803493.mp3
3.47M
🥀 🎼آروم جونم، میشه بدونم کی و کجا به سر میاد چشم انتظاری؟😢 با حال زارم دلهره دارم💔 یه وقت صدات کنم، منو به جا نیاری ..😔 🎤کربلایی 📥پیشنهاد دانلود
🌹نماز یکشنبه ذی‌القعده🌹 نماز مستحبی و چهار رکعتی است که در یکی از روزهای یکشنبه ماه ذی‌القعده خوانده می‌شود و فضائل بسیاری از جمله آمرزش گناهان و با ایمان مردن برای آن در روایات آمده است.
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀🥀🥀 🎋زیارت حضرت رقیه(س) 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ، 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ،فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ، 🎋الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ. 🙏
‍ ‍ ‍ ‍🥀🖤🥀🖤🥀🖤 🎋زیارت حضرت رقیه(س) 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ، 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، 🎋اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ،فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ، 🎋الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ، وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ. 🙏 ‌‌‌ 🏴
fadaeian-haftegi960811-4.mp3
24.52M
آقا بذار زائر اربعینت بشم 😔😔 رفیقام دارن کربلایی میشن ‌ مداحی سید رضا نریمانی ها🥀🖤💔 ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ݐࢪۅڢٵێݪ .ٵسٺۅࢪێ .ٵݦٵݦ زݦٵنێ ها https://eitaa.com/joinchat/3441623169C9f835af91f
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) با شنیدن این خبر عمه شروع به گریه کرد، گریه هایش جان سوز بود، هر چقدر خواستم آرام باشم نشد، گریه هایمان نوبتی شده بود، یکسری عمه گریه می کرد من آرامش می کردم، بعد من گریه می کردم عمه می گفت: «دخترم آروم باش». حمید هر چند دقیقه به داخل آشپزخانه می آمد و می گفت گریه نکنید، عمه بین گریه هایش به حمید گفت: «چطور دلت میاد بذاری بری؟ تو هنوز مستأجری، تازه رفتی سر خونه زندگیت، ببین خانمت چقدر بی تابه، تو که انقدر دوستش داری چطور می خوای تنهاش بذاری؟». حمید کنار ما نشست، مثل همیشه پیشانی مادرش را بوسید و گفت: مادر مهربون من، تو معلم قرآنی، این همه جلسه قرآن و مراسم روضه می گیری، نخواه من که پسرت هستم بزنم زیر همه چیزهایی که خودت یادم دادی. مگه همیشه توی روضه ها برای اسارت حضرت زینب (س) گریه نکردیم؟ راضی هستی دوباره به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) جسارت بشه؟» عمه بعد از شنیدن این صحبت ها شبیه آتشی که رویش آب ریخته باشند آرام شد، با اینکه خوب می دانستم دلش آشوب است ولی چیزی نمی گفت. صدای اذان که بلند شد حمید همانجا داخل آشپزخانه مشغول وضو گرفتن شد، نمی دانم چرا این حس عجیب در وجودم ریشه کرده بود که دلم می خواست همه حرکتهایش را مو به مو حفظ کنم. دوست داشتم ساعتها وقت داشتیم، رفتار و حرف هایش را به خاطر می سپردم، حتى حالت چهره اش، خطوط صورتش، چشم های نجیب و زیبایش، پیچ و تاب موهای پریشانش، محاسن مرتب و شانه کرده اش. همه چیز آن ساعت ها درست یادم مانده است، نماز خواندنش، خنده هایش. حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: «قبول باشه خانمی!»، بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد، کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد، معمولا با بند انگشت ذکرها را می شمرد. وقتی هم که ذکر می گفت بند انگشتش را فشار می داد، همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار می دهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کارش را پرسیدم، انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای این که می خوام این انگشت ها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشن که من توی این دنیا با این دست ها زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: «حمید بسه دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن». جواب داد: «هر آدمی برای روز قیامت صندوقچه ای داره، هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه». از این حرف حرصم در آمد، لباسش را کشیدم و گفتم: «تو آخه این همه حوری رو میخوای چکار؟ حمید اگر بیام اون دنیا ببینم رفتی سراغ حوریها، پوستت رو می کنم. کاری می کنم از بهشت بندازنت بیرون». حمید شیطنتش گل کرد و گفت: «ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمی شیم، اونجا هم آسایش نداریم». تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال من را دید صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم، میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه چون خدا ناراحت میشه، قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم، تو که نباشی من توی بهشت هم آسایش ندارم.بهشت میشه جهنم. .... 🤲🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌نهم ( #اعزام‌حمید) #قسمت148 سفره را که پهن کردیم حمید از روی هیجانی ک
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ساک را که چیدم برایش حنا درست کردم، گفتم: حمید من نمی دونم تو کی میری و چه موقعی عملیات داری، می خوام مثل بچه های جنگ که شب عملیات حنا ميذاشتن، امشب برات حنابندون بگیرم. با تعجب از من پرسید: «حنا برای چی؟ » گفتم: «اگر ان شاء الله سالم برگشتی که هیچ ولی اگر قسمت این بود شهید بشی من الان خودم برات حنابندون می گیرم که فردای شهادت بشه روز عروسیت، روز خوش بختی و عاقبت بخیری تو بهترین روز برای هر دوتامونه». روی مبل کنار بخاری سمت چپ ويترين داخل پذیرایی نشست، پارچه سفیدی رویش انداختم، روزنامه زیر پاهایش گذاشتم، نیت کردم و روی موها، محاسن و پاهایش حنا گذاشتم، در همان حالت که حنا روی سرش بود دوربین موبایلم را روشن کردم و گفتم: «حمید صحبت کن، برای من، برای پدر و مادرهامون»۔ گفت: «نمی تونم زحمات پدر و مادرم رو جبران کنم»، دنبال جمله می گشت، به شوخی گفتم: «حمید یک دقیقه بیشتر وقت نداری، زود باش» ادامه داد: «پدر و مادر شما هم که خیلی به من لطف کردن، بزرگ ترین لطفشون هم این که دخترشون رو در اختیار من گذاشتن، خود تو هم که عزیز دل مایی، فعلا على الحساب میذارمت امانت پیش پدر و مادرت تا برم و برگردم ان شاء الله». این اواخر همیشه می گفت: از دایی خجالت می کشم، چون هر مأموریتی میشه تو باید بری اون جا، الآن میگن این عروس شده ولی همش خونه پدرشه. . بعد از ثبت لحظات حنابندان، روسری سر کردم و دوتایی کلی با هم عکس سلفی گرفتیم، به من گفت: فرزانه اگر برنگشتم خاطراتمون رو حتما یک جایی ثبت کن. انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود، گفتم: نمیدونم شاید این کار رو کردم، ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم. وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت: «توی همین کاستها ضبط کن». این نوارهای کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقات شعر جایزه گرفته بود. ناخودآگاه مداحی حاج محمود کریمی» که آن روزها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم. همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب (س) از امام حسین (ع) است: «کجا می خوای بری؟ چرا منو نمی بری؟ این دم آخرى، چقدر شبیه مادری». همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم: «حمید کجا می خوای بری؟ حمید نمیشه که نری؟ حمید منم با خودت ببر، حمید چقدر شبیه مادری!». .... 🌹🙏 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ156 روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر ح
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم، همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه حمید برگشته، میخواد تو رو سورپرایز کنه». من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است، با خوشحالی به من می گوید: برویم تولد نرگس دختر سعیده، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت: «نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود برگردم». گفتم: «خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم». زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی». گفتم: «من چکار کنم، تو خودت با به سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین به برنامه جدید بریز، امشب متفاوت بیا به خوابم!» این ها را می گفتم و می خندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم، برای همین به من می گفت: بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه، ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد میزدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید، حتی پلک نمیزدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. میدانستم دوباره تماس می گیرد، از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم، تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم، صدایش خیلی با تأخیر و ضعیف می رسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود، همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم، پرسید: کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم. گفتم: «شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم، الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر، اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم، دوستان سلام می رسونن». صدای من هم خوب نمی رسید، گفت: «اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش». تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت، دوشنبه هم زنگ نزد، سه شنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم، حتى داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم، می ترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد متوجه نشوم. شده بودم مثل «الفت خانوم» مادر قصه «شیار 143» که رادیو را از خودش جدا نمی کرد، برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. ...... 🤲🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ158 چهارشنبه چهارم آذرماه دقیقا ساعت چهار و
.✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود، هر کدام یک مدل، یکی الماس، یکی زمرد، یکی یاقوت، گفتم: «حمید اینها خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه». گفت: همه این انگشترها رو بنداز، می خوایم بریم عروسی. صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم، گفت: «شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی». از این تعابیری که معمولا خانم ها دارند، اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود! گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بی پایان بود. پنج شنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) می رفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، می خواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم، پیش خودم می گفتم الآن اگر حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نمازم دیر شده است. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد. چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتما سجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند. خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم. دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند، بابا خیلی آرام صحبت می کرد، همان طور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت. نیم نگاهی به پدرم می انداختم و بی صدا گریه می کردم، دلم طاقت نیاورد، پیش مادرم رفتم و پرسیدم: «برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟» مادرم گفت: «خبر ندارم، نگران نباش، چیز خاصی نیست». اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد. .... 🤲🌹
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم. قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود. از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز گذشته بود، گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد، به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد. اول خانم آقا سعید پیام داد که: «با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟» جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم، حالش خوب بود، به همه سلام رسوند. بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: «حمید آقا حالشون خوبه؟» سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند. کم کم داشتم دیوانه میشدم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشکده هستم آدرس دادم. پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشکده بروم. تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله اش که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوال پرسی کردیم، پرسید: «تا ساعت چند کلاس داری؟» گفتم: «تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب». گفت: پس وسایلتو بردار بریم. گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا. بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: «حمید مجروح شده باید بریم دخترم». تا این را گفت چشمم تار شد، دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: «یا فاطمه زهرا(س)، الآن کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟». پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الآن هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیة الله تهران بستریه. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم: «خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم اینها رو برم، بعد میام بریم تهران». پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت «نه دخترم باید بریم. تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم، چشم هایش کاسه خون بود. مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. پدرم گفت: چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم. تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم! .... 🤲🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ161 سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم
.✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم، روی پله ها نشستم، با صدای بلند گریه می کردم، گفتم: «حمید تو رو خدا، تو رو به حضرت زهرا(س) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره برمی گردی» این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم، داداشم خبر نداشت، تا خبر را شنید شوکه شد. مادرم با گریه من را بغل کرد، پرسیدم: «حمید من شهید شده مامان؟» سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشت. گفتم: خدا از عمر من بردار، حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمی خوام. مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت: آروم باش دخترم، نفسم بالا نمی آمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند، روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه می کردند. گفتم: «برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ می زنه» حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم. هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود، به پدرم گفت: «بریم خونه عمه، اینجا بمونیم فرزانه دق میکنه!». درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب به خط دشمن زده بودند. مأموریت جعفر طیار، عملیات نصر، منطقة العيس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء. در همان عملیات بود که همرزمان حمید یعنی «زکریا شیری» و «الیاس چگینی» شهید شدند. چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (س) ماند. پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود، تمام بدنش ترکش خورده بود، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (ع) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند: «حمید جان چیزی نیست، تو خوب میشی، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم» حمید گفته بود: «اگه نمیشه فقط به دست یا فقط به پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید، اونها منتظرن». همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد. داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت: «ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزه، حلالم کنید». رفقایش می گویند لحظات آخر ذكر لبهایش یا صاحب الزمان (عج)» بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.🥀 .... 🤲🌹
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ163 از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، و
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند. می خواستم بگویم: حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم انقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم. به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد. معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود. بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم: دروغه! عروسکه! الآن دست میزنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره. سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم: «حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم». حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم: «الآن دست می کشم توی موهاش، الآن میبوسم حمیدبلند میشه». چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم، انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم. همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد. طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست . از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت، حالا هم دست هایش سرد سرد بود. می خواستم با دست هایم گرمش کنم، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود. .... 🤲🌹 🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313
🌱🌸🌸🌱 دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) 🌷 ❣اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج
🌱🌸🌸🌱 دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) 🌷 ❣اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج