کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_دوم (#عــقــد) #قسمت13 موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_دوم (#عــقــد)
#قسمت14
نزدیکیهای غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم. یکی دو نفر بیشتر منتظر نوبت دکتر نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادنهای مداوم پایش متوجه استرسش میشدم. چند دقیقهای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم.
خانم دکتر نتیجه آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسیهایش چند دقیقهای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم برمیداشت، لبخندی زد و گفت:
_ باید مژدگونی بدین! تبریک میگم، هیچ مشکلی نیست. شما میتونید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت، حمید چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید. خیالش راحت شد. تنها دلیلی که میتوانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکرخدا به خیر گذشت.
حمید گفت:
_ ممنون خانم دکتر. البته همون جا توی آزمایشگاه فرزانه خانم نتیجه رو فهمیدن، ولی گفتیم بیاریم پیش شما خیالمون راحت بشه.
خانم دکتر گفت:
_ خب فرزانه جان تا یه مدت دیگه همکار ما میشه، باید هم سر در بیاره از این چیزها. امیدوارم خوشبخت بشید و زندگی خوبی داشته باشید.
حمید در پوستش نمیگنجید، ولی کنار خانم دکتر نمیتوانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
چشمهای حمید عجیب میخندید، به من گفت:
_ خداروشکر، دیگه تموم شد، راحت شدیم.
چند لحظهای ایستادم و به حمید گفتم:
_ نه، هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه.
حمید که سر از پا نمیشناخت گفت:
_ نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانوادهها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
_ نمیدونم، شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیقتره!
قدیمها که کوچک بودم، یکسره خانه عمه بودم و با دختر عمهها بازی میکردم. بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم، خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم. حمید هم خیلی کم به خانه ما میآمد. از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد، رفت و آمدها بیشتر شده بود. آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوهها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:
_ دخترم، اگه بحث مهریه شد، چی بگیم؟ نظرت چیه؟
روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم.
گفتم:
_ هر چی شما صلاح بدونید بابا.
پدرم خندید و گفت:
_ مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم. دختر باید تعیین کننده مهریه باشه.
کمی مکث کردم و گفتم:
_ پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکهاس.
پدرم یک نارنگی برداشت و گفت:
_ هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده.
میوهها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم:
_ پس میگیم سیصدتا، ولی دیگه چونه نزنن!
پدرم خندید و گفت:
_ مهریه رو کی داده، کی گرفته!
جلوی خندهام را به زور گرفتم. نگاههای پدرم نگاه غریبی بود، انگار باورش نمیشد با فرزانه کوچکی که همیشه بهانه آغوش پدرش را میگرفت و دوست داشت ساعتها با او هم بازی شود، صحبت از مهریه و عروسی میکند.
#ادامهدارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313