کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یـادت_بـاشـد♥️ ✍ #فصل_اول (#خواستگاری) #قسمت3 اولین باری ک
✨﷽✨
#یـادت_بـاشـد♥️
✍ #فصل_اول (#خواستگاری)
#قسمت4
ننه فیروزه مادربزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم؛ از آن مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا میگذارد. هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه خاطرات و قصههایش را باز میکند تا برای ما داستانهای قدیمی تعریف کند. قیافه ام به ننه شباهت دارد. بنده خدا در زندگی خیلی سختی کشیده. سی ساله بود که پدربزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد. ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد.
عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه ها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد. برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائلاند.
چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد. معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ میشد، دو سه روزی مهمان ما میشد، از همان ساعت اول به هر بهانهای که میشد بحث حمید را پیش میکشید. داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:
_ فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.
به شوخی گفتم:
_ ننه باور نکن، جوونای امروزی صبح عاشق میشن، شب یادشون میره!
گفت:
_ دختر! من این موها را توی آسیاب سفید نکردم. میدونم حمید خاطر خواهته. توی خونه اسمت رو میبریم لپش قرمز میشه. الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.
از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش میآمد، همه میگفتند:
«باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛ دختر سرهنگ رو میخواد.»
میخواستم بحث را عوض کنم. گفتم:
_ باشه ننه، قبول! حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. یه قصه عزیز و نگار تعریف کن. دلم برای قدیما که دور هم مینشستیم و قصه میگفتی تنگ شده.
ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوههایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزد.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:
_ فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی بهم میاین. آرزومه عروسی شما دو تا رو ببینم.
عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
#ادامهدارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313