eitaa logo
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
6.3هزار دنبال‌کننده
40.4هزار عکس
11.3هزار ویدیو
503 فایل
با به اشتراک گذاشتن لینک کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ثواب نشر مطالب شریک باشید ./کپی مطالب با ذکر صلوات/ لینک کانال ایتا👇 @Emam_Zamaan_313 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEHGwvGjppToruRpFw ارتباط با خادمین @KhadamY @iemeHdi
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨‌﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصل‌دوم( #عقد) #قسمت24 رفتیم زیارت ونمازمان راخواندیم،یک ربع بعد تماس گرفت،ازا
✨‌﷽✨ ❤️ ✍( ) ساعت۱۱شب بود که سوارماشین شدیم.هردوگرسنه بودیم،انقدر درگیرمراسم ومهمان هابودیم که از صبح درست وحسابی چیزی نخورده بودیم،آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شھرآمدیم.چون جمعه بود ودیروقت هرغذافروشی سر زدیم یابسته بودیاغذایش تمام شده بود. بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیداکردیم.جابرای نشستن نداشت،قرارشد غذارابگیریم و باخودمان ببریم. حمیدکه کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش دادبرای من هم جوجه گرفت. غذا که حاضرشد ازمن پرسید: حالاکجابریم بخوریم؟ شانه هایم را بآلا انداختم،اینطوری بود که بازهم آن پیڪان قدیمی مارابرد تانزدیک باراجین! چیزی حدود ده کیلومتر فاصلہ بود،بالاےتپه رفتیم،از آن بلندی شہر کاملا پیدابود،حمید یک نایلون روی زمین انداخت وگفت: اینجابشین چادرت خاکی نشه. تاشروع کردیم به شام خوردن باران گرفت.اول خواستیم دریک فضای عاشقانه زیرباران شام بخوریم،کمے که گذشت دیدیم این باران تندترازاین حرفاست. سریع وسایل راجمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم. حمید برای اینکه توجهم راجلب کند پیاز را درسته مثل سیب گاز میزد،خودش هم اذیت میشدولی میخندید.چشم هایش رابسته بود ودهانش را رهامیکرد. ازبس خندیدم متوجه نشدم غذارا چطور تمام کردم،حتی موقع برگشت نزدیک بودتصادف کنیم! داشتیم یک دنیای تازه راتجربه میکردیم،دنیایی که قراربود من برای حمید وحمید برای من بسازد... حرفی برای گفتن پیدانمیکردیم.این احساس برایم گنگ و نا آشنا ولی درعین حال لذت بخش بود بیشترفضای سکوت بین ما حاڪم بود.حمید مرتب میگفت:"حرف بزن خانم چرا اینقدرساکتی؟"ولی من واقعا نمیدانستم ازچه چیزی باید صحبت کنم. خودمم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود. حمید ازهرترفندی استفاده میکرد تامرا به حرف بکشاند،من از دانشگاه گفتم،حمید ازمحل کارش تعریف کرد،ولی باز وقت زیاد داشتیم. چند دقیقه که ساکت بودیم حمید دوباره پرسید: "چرا حرف نمیزنی؟من وقتی داشتم عسل می ذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خوردفهمیدم زبون داری پس چراحرف نمیزنی؟" تا این حرف را زد باخنده گفتم: "همون انگشت روغنی رومیگی دیگه؟" ساعت یک بود که به خانه رسیدیم،مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمیدباخودش برای عمه ببرد،انگورهاراگرفت ورفت. قراربود اول صبح به مأموریت برود.آن هم نه یک روز نه دو روز،سه ماه! من نرفته دلتنگ حمیدشده بودم.روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،گاهےساده بودن قشنگ است... (پایان ) ... التماس دعا🤲🏻🌹