کانال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✨﷽✨ #یادت_باشد❤️ ✍#فصلسوم( #نامزدے) #قسمت43 هوای آن شب به شدت سرد بود،درکوچه وخیابان پرنده پر ن
✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍#فصلسوم( #نامزدے)
#قسمت44
ساعت یازده شب بود.آنقدر بالا پایین پریدم که مریضی یادم رفته بود،وقتی دکتر جواب سونوگرافی را دید گفت:
چیزخاصی نیست،ولی امشب بهتره خانوم تحت مراقبت باشن.
دوباره به بیمارستان ولایت برگشتیم.با تماس به خانواده موضوع را اطلاع دادیم.حمید بعنوان همراه کنارم ماند.
پنجشنبه بود و طبق معمول هر هفته هیئت داشت ولی بخاطر من نرفت.ازکنار تخت من تکان نمی خورد.به صورتم نگاه میکرد ومی گفت:
راست میگن شبیه ننه هستیا.
لبخند زدم،خیلی خسته بودم،داروها اثرکرده بود نمیتوانستم با او صحبت کنم.
نفهمیدم چطور شد که خوابم برد،ساعت از نیمه شب گذشته بود که با صدای گریه ی حمید ازخواب پریدم.
دستم را گرفته بود و اشک می ریخت.
گفتم:
عه چرا داری گریه میکنی؟نگران نباش چیزخاصی نیست.
گفت:
میترسم اتفاقی برات بیفته تمام این مدتی که خواب بودی داشتم به این فکر میکردم که اگه قراره روزی بین ما جدایی بیفته اول باید من برم.والا طاقت نمیارم.
آن شب تاصبح کارش شده بود کنار تخت من نمازبخواند،پلک روی هم نگذاشت،
فکر کنم یک دور منتخب مفاتیح را تملم کرد.
پرستار بخش وقتی دید حمید کنار تخت من مشغول نمازشده است گفت"
نمازخونه هست،اگرمیخواید نمازبخونید می تونید برید اونجا.
ولی حمید قبول نکرد گفت:
میخوام کنار خانمم باشم.
رفتارحمید حتی برای پرستارهاهم غیرمعمول بود،فکرمی کردند ماچندسال است ازدواج کرده ایم،
وقتی گفتم مافقط دوماه است عقد کرده ایم ازتعجب می خواستند شاخ دربیاورند.
یکی از پرستارها به من گفت:
شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین.همسرمن بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد میخوابید.
آن شب هشت آذر هزاروسیصدونودویک حمیداصلا نخوابید.درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،
بازهم هشت آذر! ولی این بار من تاصبح بالای سرحمید نخوابیدم!
#ادامه_دارد....
ⓙⓞⓘⓝ↯
🌐 https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313