12.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 استاد_شجاعی
💥درماه رجب، وضعیت عالَم، عادی نیست!
اتفاقات خاصی رخ خواهد داد...
🌹 فقط باید نحوهی رویارویی با آنها را آموخته باشیم.
@Emam_kh
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
بسم الله الرحمن الرحيم
🌷 آیه 282 سوره بقره - بخش1
🌸 يَاأيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِذَا تَدَايَنْتُم بِدَيْنٍ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمّىً فَاكْتُبُوهُ وَ لْيَكْتُبْ بَّيْنَكُمْ كَاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَلَا يَأْبَ كَاتِبٌ أَنْ يَكْتُبَ كَمَا عَلَّمَهُ اللَّهُ فَلْيَكْتُبْ وَلْيُمْلِلِ الَّذِى عَلَيْهِ الْحَقُّ وَلْيَتَّقِ اللَّهَ رَبَّهُ وَ لَايَبْخَسْ مِنْهُ شَيْئاً فَإِنْ كَانَ الَّذِى عَلَيْهِ الْحَقُّ سَفِيهاً أَوْ ضَعِيفاً أَوْ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يُمِلَّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيُّهُ بِالْعَدْلِ وَ اسْتَشْهِدُواْ شَهِيدَيْنِ مِنْ رِّجَالِكُمْ فَإِنْ لَمْ يَكُونَا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَآءِ أَن تَضِلَّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكِّرَ إِحْدَاهُمَا الْأُخْرَى وَلَا يَأْبَ الْشُّهَدَآءُ إِذَا مَا دُعُواْ وَلَا تَسْأمُواْ أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِلَى أَجَلِهِ ذَلِكُمْ أَقْسَطُ عِنْدَ اللَّهِ وَأَقْوَمُ لِلشَّهَادَةِ وَ أَدْنى أَلَّا تَرْتَابُواْ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكُمْ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَلَّا تَكْتُبُوهَا وَأَشْهِدُواْ إِذَا تَبايَعْتُمْ وَ لَايُضَآرَّ كَاتِبٌ وَلَا شَهِيدٌ وَإِنْ تَفْعَلُواْ فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِكُمْ وَاتَّقُواْ اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَىْءٍ عَلِيمٌ
🍀 اى كسانى كه ایمان آورده اید! هنگامى كه بدهى مدّت دارى به یكدیگر پیدا مى كنید، آن را بنویسید. و باید نویسندهاى در میان شما به عدالت بنویسد. كسى كه قدرت بر نویسندگى دارد، نباید از نوشتن خوددارى كند، همانطور كه خدا به او تعلیم داده است. پس باید او بنویسد و آن كس كه حقّ بر ذمّه او (بدهكار) است املا كند و از خدایى كه پرورگار اوست بپرهیزد و چیزى از آن فروگذار ننماید. و اگر كسى كه حقّ بر ذمّه اوست، سفیه یا (از نظر عقل) ضعیف و توانایى بر املا كردن ندارد، باید ولىّ او با رعایت عدالت (مدّت و مقدار بدهى را) املا كند و دو نفر از مردان را شاهد بگیرد و اگر دو مرد نبودند، یک مرد و دو زن از گواهان، از كسانى كه مورد رضایت و اطمینان شما هستند تا اگر یكى از آنان فراموش كرد، دیگرى به او یادآورى كند. و شهود نباید به هنگامى كه آنها را (براى اداى شهادت) دعوت مىكنند خوددارى نمایند. و از نوشتن (بدهى هاى) كوچک یا بزرگِ مدّتدار، ملول نشوید (هر چه باشد بنویسید،) این در نزد خدا به عدالت نزدیكتر و براى اداى شهادت استوارتر و براى جلوگیرى از شک و تردید بهتر مى باشد، مگر اینكه تجارت و داد و ستد نقدى باشد كه در میان خود دست به دست مى كنید كه ایرادى بر شما نیست كه آن را ننویسید. و هنگامى كه خرید و فروش مىكنید، شاهد بگیرید و نباید به نویسنده و شاهد زیانى برسد و اگر چنین كنید از فرمان خداوند خارج شده اید و از خدا بپرهیزید و خداوند (راه درست زندگى را) به شما تعلیم مىدهد وخداوند به هر چیزى داناست.
🌺 بزرگترین آیه ى قرآن، این آیه است كه درباره ى مسائل حقوقى و قرض دادن و نحوهى تنظیم اسناد تجارى مى باشد. پول هم می تواند سبب رشد و عاقبت به خیری ما شود و هم می تواند سبب ویرانی ما شود. وقتی که با بخشیدن پول یا با قرض دادن بتوان گرفتاری را از کسی برطرف کرد. می تواند سبب سعادت ما شود. یا أيها الذين ءامنوا إذا تداينتم بدين إلى أجل مسمى فأكتبوه: اى کسانی که ایمان آورده اید! هنگاهی که بدهی مدت داری به یکدیگر پیدا می کنید، آن را بنویسید.
🌷 #تداینتم: از «دَین» به معناى بدهى، شامل هرگونه معامله غیر نقدى، وام و ... هم مىشود.
🌷 #أجل: مهلت
🌷 #مسمى: مشخص
🌷 #فأكتبوه: پس آن را بنویسید.
🔹 انسان وقتی مؤمن باشد آثار ایمان هم در او خواهد بود. یکی از آثار ایمان قرض دادن است. دلیل این که می فرماید آن را بنویسید زیرا احتمال مرگ فرد قرض گیرنده است تا بعد بتوان آن را از ورثه ی او گرفت یا احتمال طمع ورزی و مسائل دیگر هم می باشد.
🌺 و لیکتب بینکم کاتب بالعدل و لا یأب كاتب أن يكتب كما علمه الله: و بايد نويسنده اى در ميان شما به عدالت بنويسيد. کسی که می تواند بنویسد ، نباید از نوشتن امتناع کند ، همانطور که خدا به او تعلیم داده است.
🌷 #بالعدل: با عدالت
🌷 #يأب: از ريشه ابا به معناى امتناع است.
🔹 خداوند به نويسنده نعمتى به نام نوشتن داده است پس نباید در تنظیم سند مالی امتناع کند.
🌺 فلیکتب ولیملل الذي علیه الحق ولیتق الله ربه و لا یبخس منه شیئا: پس باید او بنویسد و آن کسی که حق بر ذمه او است املا کند و از خدایی که پروردگار اوست بپرهیزد و چیزی از آن فروگذار ننماید.
🌷 #ولیملل: و املا کند. املا یعنی گفته بشود و فرد دیگری بنویسد.
🌷 #یبخس: کم گذاشتن از روی ظلم
⬅ادامه دارد
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
🔴 سرانجام #استاندار_خوزستان برکنار شد ولی دولت برای اینکه محاکمه نشود وی را به سازمان ملی استاندارد برده!
🔹بعد از ویرانی و بحرانی کردن خوزستان حالا نوبت سازمان ملی استاندارد است!
🔹اما بیتردید حالا نوبت محاکمه است. مطالبه ما از جناب رئیسی و دستگاه قضایی محاکمه شریعتی است. شریعتی که از حسین فریدون و مهدی جهانگیری گندهتر نیست! باید پروندهای که در شعبه ۱۲ دادسرای تهران برای وی تشکیل شده به جریان بیافتد!
🔹حمایتهای بیحد و حصر شریعتی از مفسدی به نام امید اسدبیگی مدیرعامل فاسد #هفت_تپه نباید به فراموشی سپرده شود...
✅ داود_مدرسی_یان
@Emam_kh
زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند.
ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ میلیون تومان شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت
جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ میلیون بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ میلیون شرط کرده!
پدرگفت : میرویم و میبینی چگونه میشود
پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ میلیون هم برای شیربها، مادر گفت : ولی من ۱۵۰ میلیون شرط گذاشتم!
پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ میلیون دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من
مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله
جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط اینگونه نبود؟؟؟؟؟
مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق میکنه
🔺سازمان مدیریت ازدواج آسان
😂😂😂😂
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 7
صدای خنده ی بی موردش که بلند شد، سری از روی تاسف تکان دادم و به سمت اتاق صدوهفت پا تند کردم، از کنار هر اتاق که رد می شدم، نگاهم گذرا به داخل اتاق ها کشیده می شد و صدای جیغ و بی قراری زائو ها حس درد را در وجودم القاء می کرد، داخل اتاق رفتم، زائو دختر کم سن و سالی بود، آن قدر از درد به خود پیچیده بود که موهای بلندش از داخل کلیپس زیبایش بیرون ریخته و چهرهای آشفته به ظاهرش داده بود، نگاه از صورت رنگ پریده اش گرفتم و به دلاوری مامای شیفت شب دوختم، خستگی از سر و رویش می بارید.
-سلام خسته نباشی.
تازه متوجه حضورم شد و سر از برگه ی جلوی رویش بیرون کشید.
- به روی ماهت، چرا دیر کردی؟
-شرمنده دم در مجبور شدم یکم اون روی مبارکم رو نشان بعضی ها بدم!
خنده ی بی صدا ولی دندان نمایی کرد.
- بعضیا؟!
- مفصله...
با چشم و ابرو به زن جوان که با بی حالی برای صحبتهای ما گوش تیز کرده بود اشاره ای زدم، خودش گرفت که جریان چیست! 《آهانی》 تفهیمی تحویلم داد.
- آهان...
از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد و وضعیت بیمار را شرح داد.
- دیشب ساعت نه و نیم به علت پارگی کیسه ی آب بستری شده، آمپول فشار داخل سرم ریخته شده، فشارش ده روی ششه، ضربان و تکون های بچه هم خوبه، زایمان اولشه، هفتاد درصد راه رو برای زایمان طی کرده، تخمینی تا یک ساعت دیگه زایمان می کنه.
به سمت زن بی قرار که زیر لب نالید 《وای هنوز یک ساعت مونده》 نگاهی انداختم و در جواب دلاوری 《انشاالله》ی گفتم، گوشی اش را از روی میز برداشت و با گفتن 《بعدا
می بینمت》 از اتاق خارج شد، گوشی ام را از داخل جیبم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم، به کنار دختری که تا ساعاتی دیگر به مقام والای مادری نائل می شد، رفتم.
با خوش رویی خودم را معرفی کردم.
- سلام گلم، عسل نامدار هستم، مامای شیفت صبح.
بی رمغ نالید: منم نازنینم.
شروع به ماساژ بالای شکمش کردم.
- تا یه ساعت دیگه میشی مامان نازنین.
دردش شروع شد و لبخندش را بی جان تر از آن کرد که عمق خوشی اش را هویدا کند، بی قرار نام ائمه را به زبان می آورد و عاجزانه طلب کمک می کرد، هنوز بعد از گذشت سال ها به این بی قراری ها عادت نکرده بودم، قلبم فشرده شد، فکر های آزار دهنده همیشگی خاطرم را مکدر کرد، سوال های متعددی که در این اتاق ها و میان جیغ و فریادهای زنان بهشتی بی جواب می ماند، ذهنم را به باد تازیانه گرفت...
این که آیا مادرم هم موقع زایمان من این قدر درد کشیده بود؟... آیا لبخندی که میان این همه درد شیرینی اش چون عسل ذائقه انسان را کام میبخشد را موقع زایمان من به لب داشته؟... حتی نمی دانستم که مادرم مرا طبیعی وضع حمل کرده یا با عمل سزارین؟...
با حس لگد جنین زیر دستم سوالی تکراری تر ذهنم را آزاد...
آیا مادرم موقع تکان های من اشباع از عشق مادر به فرزند می شده...؟
درد سی ثانیه ای نازنین به پایان رسیده بود، چند دقیقه کوتاه زمان برای معاینه اش داشتم، دست کش های مخصوص را به دست کردم، هشتاد درصد از راه را برای مادر شدن طی کرده بود...
با لبخند به چهره ی داغان از دردش در حالی که دست کش های آلوده را از دست هایم در می آوردم گفتم: دیگه یواش یواش خودت رو آماده کن که قراره مسئولیت بزرگ کردن و تربیت یک کوچولوی خوشگل رو به عهده بگیری.
بدون اغراق دیدم که لبخندش لذت و عشق مادری را از بهشت دم و در گیتی پخش کرد...
دست کش ها را داخل سطل رها کردم، بغض لعنتی، درد بی مادری را به سینه ام مشت می زد!
بی اراده لب زدم: دوستش داری؟
از سوالم متعجب شد، کمی خودش را جمع و جور کرد، انگار که تازه متوجه حالت خوابیدنش شده بود!
- راحت باش، روزی حداقل ده نفر مثل تو این جا با دست های من مادر میشن.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 8
ببخشیدی زیر لب زمزمه کرد و خواست روی پاهای عریانش را با دامن روپوش اش مخفی کند که درد جانکاه ولی پر ثمر در جانش پخش شد و بی خیال حیا و شرم زنانه اش شد، دستم را چنگ زد و باز متوصل به ائمه شد...
کمرش را ماساژ دادم و لب زدم: آروم باش چیزی نمونده.
درد سی ثانیه ای اش به پایان رسید که از فریاد زدن دست کشید. دست کش های دیگری از کشو برداشتم.
هنوز به سمتش نچرخیده بودم که گفت: خیلی!
متعجب به سمتش چرخیدم.
- چی خیلی؟!
بالبخند خجولی لب زد: این که دوستش دارم دیگه.
تلخی لبخندم گلوی بیچاره ام را سوزاند، یک قدم فاصله ام را با تخت طی کردم و با پد پنبه ای عرق های روی پیشانی بلندش را گرفتم.
- براش مادری کن.
قطره اشکم صورتم را نوازش کرد، آن هم میدانست چه دردی روی سینه ام سنگینی میکند که نوازش وار راهش را پیش برد و روی سینه ام چکید تا شاید مرهم باشد...
دردهای آخر بود، سریع با صدای بلند فرزانه مامای اتاق کناری را صدا زدم، با شتاب در درگاه در ظاهر شد.
- وقتشه؟
- آره بدو...
خدا خدا گفتن های نازنین دلم را ریش می کرد، سعی کردم خیال مادری که تصویری از صورتش نداشتم را پس بزنم و کارم را انجام دهم...
متولد شد...
دختری با موهای کرکی و مشکی، درست شبیه خود نازنین.
من شبیه که بودم؟ عمه می گفت شبیه مادرت هستی! آیا این دروغ بزرگ، راست بود...؟
گیره را به بیخ بند ناف چفت کردم و قیچی را از پسش زدم، نوزاد را به دست فرزانه دادم تا داخل دهان و بینی اش را از آب تخلیه و کله پا کند و خود مشغول ادامه ی کارم شدم، صدای خش دار از جیغ و گریه نازنین باز تشویق به خود آزاریم کرد.
- میشه بچه ام رو ببینم؟
آیا مادر من هم این سوال پر خواهش و عشق را از مامااش کرده بود؟
اوضاع معده ام طبق معمول هر روزه به هم ریخته بود، لبخندی به رویش زدم، بتادین را برداشتم و در حالی که زخمش را ضدعفونی می کردم، گفتم: چرا که نه.
رو به فرزانه ادامه دادم: فرزانه، خانم خوشگله رو نشون مامان نازنینش بده.
فرزانه نوزاد دورپیچ در ملافه را بلند کرد و به طرف نازنین گرفت، با لحن لوس و بچه گانه ای گفت: خسته نباشی مامان نازنین، ببین من چقدر خوشگلم.
بی توجه به لبخند پرعمق نازنین سعی کردم دیگر به تولد خود فکر و سوال های بی جوابم را بیهوده مرور نکنم...
مریم می گفت《خودآزاری》 اما او چه می دانست از درد بی مادری من، از حسرت یک نوازش مادرانه که به دل پرنیازم ماند...
از دردودل های دخترانه ام که همه در تنهایی ام زمزمه شدند...
مریم درک بالایی داشت ولی از زخم دلِ تنگ من باخبر نبود که با خودآزار خطاب کردنم نمک بر زخمم می شد...
از روی صندلی بلند شدم، بعد از ماساژ و فشار شکم نازنین برای تخلیه ی خون از رحم که ناله اش را بلند کرد خطاب به فرزانه گفتم: راحله رو صدا کن بیاد نوزاد رو بذاره روی سینه ی مادرش، تو برو سر بیمار خودت.
-نه خودم هستم، مریضم خوابه هنوز اول راهه درد چندانی نداره.
سری به نشانه تفهیم و موافقت تکان دادم.
- پس کمکش کن شیرش بده.
کار ماساژم تمام شد، در حالی که کاور و چکمه هایم را از تن و پا در می آوردم ادامه دادم: برم یه سر به مریم بزنم برگردم.
نوزاد را در آغوش کشید و به سمت نازنین رفت.
- برو خیالت راحت من هستم.
-ممنون.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
☀️ صـــــــ📿ـــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.☀️
⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜
َ
✍ترجمه:
☀️خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا☀️ امام با تقوا و پاک ☀️و حجت تو بر هر که روی زمین است ☀️و هر که زیر خاک، ☀️رحمت بسیار و تمام با برکت ☀️و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان ☀️بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی☀️
💫زیــــ🕌ــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان💫
الهـــــــــــــے آمیݧ
التمــــــــــاس دعــــــــــا
✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨
📿🕌📿🕌📿🕌📿🕌📿
@Emam_kh