eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
17.6هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عوامل ازدیاد رزق و روزی @Emam_kh
⭕️ جالب است بدانید: 🔻ثروتمندترین مرد لبنانی بنام (ایمیل البستانی) قبری را برای خودش تهیه دید که در بهترین جای لبنان و بسیار باصفا و مشرف بر شهر زیبای بیروت بود، تاپس ازمرگش درآنجا دفن شود. این شخص صاحب هواپیمای شخصی بود و با همان هواپیما به دریا سقوط کرد. اطرافیانش میلیونها هزینه کردند تا جسدش را از دریا بیرون کشیده و در اینجا دفن کنند. هرچه گشتند لاشه هواپیما پیدا شد، اما جسد آقای ثروتمند لبنانی(البستانی) هرگز پیدا نشد که نشد. 🔻ثروتمندترین مردانگلیسی یک یهودی بود بنام (رودتشلد) بخاطر ثروت فراوانش به دولت انگلیس هم قرض میداد. این آقای بسیار غنی، گاو صندوقی داشت بسیار بزرگ به اندازه یک اطاق یک روز وارد این خزانه پولی خود شد و بصورت اتفاقی درب این گاوصندوق بسته شد و هرچه با صدای بلند داد و فریاد کرد ،بخاطر بزرگ بودن کاخش کسی صدایش رانشنید. چون عادت داشت همیشه ازخانه وخانواده به مدت طولانی دور میشد . این بار هم خانواده فکر کردند چون طولانی شده حتمابه مسافرت رفته. این مردآنقدرفریاد زد که احساس کرد خیلی گرسنه و تشنه هست. یکی از انگشتان خود را زخمی کرد و با خون آن روی دیوار نوشت: ثروتمندترین انسان درجهان از شدت گرسنگی و تشنگی مرد. 🔻فکرنکنیم : ثروت تنها چیزیه که همه خواسته های ما را برآورده می کند. درزندگی در جست و جوی آرامش باشید. "گلایه" راننده گفت: اين چراغ لعنتی چقد دير سبز ميشه!!! در همین زمان... دخترك گل فروش به دوستش گفت: سارا بيا الان سبز ميشه؛ سارا نگاهي به چراغ انداخت و گفت: آه اين چراغ چرا اينقدر زود سبز ميشه، نميذاره دو زار كاسبي كنيم... 🔻این حکایت زندگی ماست که بخاطر سختی رانندگی از هوای بارانی شاکی هستیم و کشاورزی در دور دست بخاطر همین باران لبخند می زند. یادمان باشد خداوند؛ فقط خدای ما نیست بندگان دیگری هم داردباهم مهربان باشیم از گابریل گارسیا می پرسند: اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای درباره امید بنویسی، چه می نویسی؟ گفت: 99 صفحه رو خالی میذارم.صفحه آخر، سطر آخر می نویسم: "یادت باشه دنیا گرده، هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی شاید در نقطه شروع باشی" زندگی ساختنی است؛ نه ماندنی.. بمان برای ساختن» نساز برای«ماندن». 🔻منتطرنباش کسی برایت گل بیاورد! خاک را زیر و روکن... بذر را بکار، از آن مراقبت کن، گل خواهد داد.. وقتیکه راه نمی روی! یا نمی دَوی! زمین هم نمی خوری!!! و این " زمین نخوردن" ... محصول سُکون است! نه مَهارت! ... وقتیکه تصمیمی نمی گیری! و کاری نمی کنی! پس اشتباه هم نمی کنی!!! و این " اشتباه نکردن" ... محصول اِنفعال است! نه انتخاب! ... خوب بودن ... به این معنی نیست که ... درهای تجربه را برخود ببندی! و فقط پرهیز کنی، خوب بودن ... در انتخابهای ماست ... که معنا پیدا می کند ... و شکل می گیرد ... چه جالب... ناز را می کشیم؛ آه را می کشیم؛ انتظار را می کشیم؛ فریاد را می کشیم؛ درد را می کشیم؛ ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم! " از هر آنچه آزارمان میدهد" ديروز قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم تا نيفتد ! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد، اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم ...! قانون کائنات : *هیچ‌چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی‌کند* *«رودخانه‌ها»* آب خود را مصرف نمی‌کنند *«درختان»* میوه‌ی خود را نمی‌خورند *«خورشید»* گرمای خود را استفاده نمی‌کند *«گل»* عطرش را برای خود گسترش نمی‌دهد *«زندگی»* یعنی در خدمت دیگران *« قانون طبیعت است . . . پس : اگر دیدی کسی گره‌ای دارد و تو راهش را می‌دانی سکوت نکن ! اگر دستت به جایی می‌رسد دریـغ نـکـن ! معجزه‌ی زندگی دیگران باش ! *« این قانون کائنات است . . . ! ! ! »* معجزه‌ی زندگی دیگران که باشی بی‌شک کسی معجزه‌ی زندگی تو خواهد شد !.. از خدمت به خلق پشیمان مشو… و اگر کسی قدر خوبی تو را ندانست، غمگین مشو! چون گنجشکها هر روز آواز میخوانند و هیچکس تشکر نمیکند! ولی باز هم آوازشان را ادامه میدهند… نگاه مردم به تو متفاوت است… یک نفر تو را بد میبیند، و دیگری تو را خوب! و یکی دیگر تو را جذاب، تنها خداست که تو را آنگونه که هستی میبیند. پس خدا را مقصود و مراد خودت قرار بده..! زیبا که بنگری میبینی نه هیچکس دوست توست و نه هیچکس دشمنت همه معلم تو هستند، تا در خوبی خود را بیازمایی..! @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 بسم الله الرحمن الرحيم 🌹 آیه 37 سوره آل عمران 🌸 فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتاً حَسَناً وَكَفَّلَهَا زَكَرِيَّا كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الِْمحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً قَالَ يَا مَرْيَمُ أَنَّى لَكِ هَذَا قَالَتْ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَنْ يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ 🍀 ترجمه: پس پروردگارش او را به پذیرشى نیكو پذیرفت و به رویشى نیكو رویاند و سرپرستى او را به زكریّا سپرد. هرگاه زكریّا در محراب عبادت بر مریم وارد مى شد، خوراكى (شگفت آورى) نزد او مى یافت. مى پرسید: اى مریم این (رزق تو) از كجاست؟! مریم در پاسخ مى گفت: آن از نزد خداست. همانا خداوند به هر كسی كه بخواهد بى شمار روزى مى دهد. 🌷 : پس او را پذیرفت 🌷 : نیکو 🌷 : روياند 🌷 : رويش 🌷 :کفل آن است که انسانی به انسانی ضامن و عهده دار باشد. 🌷 : هر وقت 🌷 : وارد شظ 🌷 : محل جنگ، مسجد و محراب مسجد را از آن محراب گویند که محل جنگ با شیطان و نفس است. 🌷 : يافت 🌷 : روزى مى دهد 🌸 این آیه در ادامه آیات35و36 سوره آل عمران می باشد. كسى كه در راه خدا گام بر دارد، دنیاى او نیز تأمین مى شود. مادر مریم فرزندش را براى خدا نذر كرد، خداوند در این آیه مى فرماید: هم جسم او را رشد دادیم و هم سرپرستى مانند زكریّا براى او قرار دادیم و هم مائده آسمانى بر او نازل كردیم. قبل از تولد حضرت مریم علیه السلام پدرش عمران از دنیا می رود. و بعدها مادرش او را برای خدمتگزاری بیت المقدس فرستاد و سرپرستی مریم به زکریا سپرده شد. (فتقبلها ربها بقبول حسن و أنبتها نباتا حسنا و کفلها زکریا: پس پروردگارش او را به پذیرشی نیکو پذیرفت و به رویشی نیکو پرورش داد و سرپرستی او را به زکریا سپرد.) کار خداوند رویانیدن است یعنی همان گونه که در درون بذر گلها و گیاهان استعدادهایی نهفته است در درون وجود آدمی و فطرت او نیز همه نوع استعدادهای عالی نهفته است. اگر انسان خود را تحت تربیت مربیان الهی که باغبان های باغستان جهان انسانیت هستند قرار دهد ، به سرعت پرورش می یابد و آن استعدادهای خداداد آشکار می شود. 🌸 (کلما دخل علیها المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم أنى لك هذا قالت هو من عندالله إن الله يرزق من يشآء بغير حساب: هر گاه زکریا در محراب عبادت بر مریم وارد می شد، طعامی نزد او می یافت. می پرسید: ای مریم این رزق تو از کجاست؟ مریم می گفت: آن از نزد خداست. همانا خداوند به هر کسی که بخواهد بدون حساب روزی می دهد.) رزق بی حساب یعنی رزق و روزی بی شمار که خارج از محاسبات ما انسان ها هست. در تاریخ و در کتاب تفسیر مجمع البيان آمده است: زمانى قحطى مدینه را فرا گرفت، روزى حضرت فاطمه علیها السلام مقدارى نان وگوشت خدمت پیامبر آورد. پیامبرصلى الله علیه وآله پرسید: در زمان قحطى این غذا كجا بوده است؟ حضرت فرمود: «هو من عنداللّه» پیامبر فرمود: خدا را شكر كه تورا مانند مریم قرارداد. آنگاه پیامبر، حضرت على وامام حسن وامام حسین علیهم السلام را جمع كرد و از آن غذا همگى خوردند وبه همسایگان نیز دادند. 🔹 پيام های آیه37سوره آل عمران 🔹 ✅ پذیرش ، جلوه اى از ربوبیّت الهى است. «تقبّلها ربّها» ✅ قبولى درجاتى دارد. خداوند نذر مادر مریم را به بهترین وجه پذیرفت. «بقبول حسن» ✅ كسى كه با اخلاص است، كارش را به نیكى مى پذیرد. «بقبول حسن» ✅ مادر مریم نذر كرد كودكش خادم خانه ى خدا شود، در پاسخ، پیامبرش را خادم و متكفّل این كودک قرار داد. «كفّلها زكریّا» ✅ شرط ، نظارت و تفحّص است. «كفّلها... دخل علیها... انّى لك هذا» ✅ پاک درسایه ى عبادت است. «المحراب وجد عندها رزقا» ✅ مى تواند به آن مقام رسد كه را به شگفتى وادارد. «اَنّى لكِ هذا» ✅ صادر شدن از اولیاى الهى، كار مشكلى نیست. «هو من عنداللّه» ✅ نعمتها را از او بدانید، نه از تلاش خود. «هو من عنداللّه» ✅ مى تواند خارج از اسباب مادّى روزى بدهد. «هذا من عند اللّه» تفسیر_یک_دقیقه_ای_قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ در فصل بهار، ابتهاج ما ابتهاجِ به آيات‌الله باشد، نه ابتهاجِ به پدیده‌های آفِلِ طبیعی. 💠 استاد سیّد محمّدمهدی میرباقری: «در فصل بهار كه طبيعت از نو، خرم و با نشاط می‌شود و همه ما به دامن طبيعت می‌رويم، مواظب باشيم كه دلبسته به خود پديده‌ها نشويم و لذت و ابتهاج ما ابتهاج به پديده‌ها نباشد؛ چون اين پديده‌ها آفِل و غروب‌كننده هستند و اگر به آنها دل بستيم، در متن طلوعشان، در دل ما غصه و حُزن را سبز می‌كنند! ابتهاج ما ابتهاج به آيات الله باشد. كسی كه دلخوش به آيات است، می‌بيند که آيات خدا افول‌پذير نيستند؛ بلکه آيه‌ای می‌رود و آيه ديگری جايگزين آن می‌شود و اصلاً نوع انبساطش، انبساط ديگری است.». @Emam_kh
‼️خمس خانه ای که در آن ساکن نیستم 🔷س 5343: شخصی مسکن مورد نیاز تهیه نموده و به عللی نمی¬تواند در آن سکونت کند، و یا مدتی آن را اجاره داده است، سپس از سکونت در آن منصرف می¬شود و آن را می¬فروشد، بر فرض که در این مدت، سال خمسی بر آن گذشته باشد، حکم خمس آن چگونه است؟ ✅ج: سکونت شرط نیست و همین که مورد نیاز و در شأن او باشد، با گذشت سال خمسی بر آن مؤونه محسوب شده و خمس ندارد حتی پس از فروش.  📕منبع: leader.ir @Emam_kh
✨﷽✨ ✍زنی شوهرش می‌میرد، برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد، شبهای جمعه غذایی تدارک می‌دید و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر می گشت و می خوابيد. تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب، زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او میگفت: تنها غذای امشب به من رسيد! زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی میدادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه می‌گفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد. از امام صادق (علیه السلام) پرسیدند: آیا صدقه دادن به فقیرانى كه بر در خانه‌ها می‌آیند بهتر است یا به خویشاوندان؟ آن حضرت فرمود: «نه، بهتر آن است كه صدقه را براى خویشان خود بفرستد، و این اجر و پاداش بیشترى دارد» @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 84 خنده ام گرفت! من پزشک بودم و تشخیص دادم که حالش بد است ولی خودش در جایگاه بیمار نسخه ی ترخیص را امضا کرد! -چند هفته ای؟ -نمی دونم فکر کنم سی و شش. هنوز زوده نگران نباشید شما. -فکر می‌کنم باید معاینه بشی چون امکان زایمان زودرس هم هست. لب گزید و به جمع نگاهی کلی انداخت. - ممنون اگه ببینم بهتر نشدم مزاحمتون میشم. دیگر اصرار نکردم ولی حدس زدم تا یکی دو ساعت دیگر درد زایمان امانش را ببرد و خودش طالب معاینه شود. شب از نیمه گذشته بود، با فرهاد داخل همان اتاق که ظهر استراحتگاهمان بود شدیم، از دیدن دو تشک روی زمین نفس آسوده ای کشیدم، از دست فرهاد که موقع معرفی، من را نامزد خود معرفی کرده بود کفری شدم. - فرهاد درست نیست من و تو... دکمه های پیراهنش را باز کرد، لحظه ای کوتاه نگاهم به سینه عضلانی اش افتاد، حرفم نصفه ماند و چشم گرفتم! شعورش بالا بود، می دانستم قصد در آوردنش را ندارد، این را هم می دانستم که با لباس بیرون خوابش نمی برد و ملاحظه ی حضور من را می کند... کنارم پشت پنجره قرار گرفت. - اینکه توی یه اتاقیم؟! مگه دفعه اولمونه یا از من حرکت ناشایستی دیدی؟ - نه ولی درست نیست. نباید می گفتی نامزدیم که به اشتباه بندازیشون. لبخند معناداری گوشه ی لبش نشست. خدا کند نفهمد که مشکل از من است و طاقت این حضور نزدیک و صبح کردن شبی که فرهاد در آن نفس می کشد را ندارم. جهت نگاهم را عوض کردم و قلبم را توبیخ... باید به متخصص قلب مراجعه می‌کردم! اینجور کوبش ها مطمئنم به زودی آسیبی جدی را در پی داشت! فاصله گرفتم و روی زمین نشستم روسری‌ام را برداشتم و در حال تا کردنش گفتم: حالا باید بریم روستایی که محل تولد... پ... پدرمه؟ کنارم با فاصله کمی نشست و مشغول در آوردن جورابش شد. -صبح ان‌شاالله راه می افتیم. نگاهش را به چشم هایم برای نفوذ بیشتر کلامش انداخت. - تو نگران هیچی نباش بهم اعتماد کن باشه؟ لبخند به لب هایم نشست. - باشه. -افرین دختر خوب. خنده ام گرفت. شده بود پدری که ناز دختر لوس و بهانه گیرش را برای جلوگیری از گریه و نق نق می کشد! با تقه ای که به درخورد خنده ام را خوردم و سریع روسری‌ام را روی سرم انداختم و بلند شدم. - بفرمایید. در باز شد و دختر یازده ساله ی راحله در چهارچوب در ظاهر شد و شصتم خبردار از حال مادرش شد! سمتش قدم برداشتم. به زبان عربی چیزی گفت که فقط امه اش را فهمیدم. سریع دستش را گرفتم و از پله ها سرازیر شدم. - اتاق مامانت کجاست؟ انگار فهمیده بود که عربی ام افتضاح است! با لهجه غلیظی در میان اشاره اش به نخل ها گفت: پشت نخل ها. پا تند و نخل ها را رد کردم. در ساختمان باز بود. کمی تعلل کردم که پیش دستی کرد. داخل شد و بفرما زد. راحله در حال قدم زدن بود و صورتش از درد جمع شده بود. توجهی به خانه‌شان نکردم و مستقیم سمتش رفتم. - حالت خوبه؟ -سلام. دردم مثل درد زایمانه ولی خیلی زوده ببخش نصف شبی زابراهت کردم. امونم و بریده خونریزیم نگرانم کرد وگرنه... میان حرفش پریدم وگرنه تا خود صبح با وجود این همه درد باز هم تعارف تیکه پاره می‌کرد. -این حرفا چیه؟! سمت پنجره رفتم و پرده را کشیدم تا کسی به اتاق دید نداشته باشد. رو به دختر کردم. -اسمت چیه خاله؟ -ساناز. - ساناز جان برو زن عمو ساداتت رو صدا بزن بیاد کارش دارم ولی خودت نیا، بمون پیش عموت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... 🌺🍃🌸🍃🌺
‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 85 چشمی گفت. چشم های اشکی اش را به مادرش دوخت. راحله به زور جلوی ناله اش را گرفته بود تا ساناز از این بیشتر نترسد و غصه نخورد. به زبان عربی چیزی گفت و به گریه افتاد و با سرعت اتاق را ترک کرد. - چند تا پاکت پلاستیکی تمیز نیاز دارم. دستکش یکبارمصرف دارید؟ فهمیدم که خجالت کشید ولی چاره ای نداشت؛ خواست به اتاقی که درش بسته بود برود، مانع شدم. - کجاست؟ بگو خودم میارم. -علی خوابه تو اتاق. توجهی به نگرانی اش برای بدخواب شدن همسرش نکردم و چند تقه به در زدم. صدای بله ی خوابالوی علی آقا بلند شد. -علی آقا منم عسل. میشه بیایید بیرون، راحله حالش خوب نیست! بلافاصله در باز شد. از آن علی مرتب سرشب خبری نبود لباس راحتی به تن داشت و موهایش ژولیده بود. سلامی سرسری داد و سمت راحله رفت. - درد داری؟ - خوبم نترس... به میان حرفشان رفتم و لوازم مورد نیازم را برای علی آقا لیست کردم. همه را در چشم برهم زدنی مهیا کرد. سادات هم دستپاچه داخل اتاق شد. رو به علی آقا گفتم: میشه برید بیرون؟ چشمی گفت و با خجالت در حالی که پیراهنش را تن می زد از اتاق خارج شد. به علت خونریزی و پارگی کیسه آب دچار زایمان زودرس شده بود، به زودی وضع حمل می کرد و درمانگاهی در روستا نبود و برای رساندنش به روستای مجاور یا شهر زمان نداشتیم، دست به کار شدم و بالاخره بعد از دوساعت نوزاد پسرش را در آغوشش گذاشتم... عرق پیشانی ام را پاک کردم، باید دوش می گرفتم لباس هایم همه کثیف شده بودند، از گوشه ی پرده ی پنجره حیاط را نگاه کردم، علی آقا با اضطراب گوشه ی حیاط قدم می زد ولی بقیه در کنار نگرانی ذوق صدای گریه ی نوزاد را داشتند و صورتشان پر از خنده بود. پرده را رها کردم -سادات؟ - جانم خانم دکتر؟ خنده ام گرفت، یادش رفته بود که 《عسل جان》هستم! خودش هم خندید. - جانم عسل جان؟ - من باید یه دوش بگیرم. به تونیک تنم نگاهی کرد و از جایش بلند شد. -دنبالم بیاید، من همراهتون میام، میگم فریبا بیاد پیش راحله. از اتاق خارج شدیم. به محض خروج همگی قدمی سمت ما برداشتند. لبخندی رو به علی آقا که خجالت می کشید و دورتر از همه با اضطراب چشم به دهان من دوخته بود زدم. - تبریک میگم علی آقا. لب هایش خندید و چشم هایش برق زد. خانم ها با کلی قربان صدقه رفتن و تشکر از من، داخل اتاق رفتند. فرهاد که در اتاق عمو محمد جواد بود و احتمالا به خاطر بی قراری های راحله ملاحظه کرده و داخل حیاط نمانده بود، از اتاق خارج شد و نزدیکم آمد و همراه با نگاه پر تحسین لبخندی زد و خسته نباشید گفت. صبح زود همگی برای تبریک مجدد به اتاق راحله رفتیم. عمو محمدجواد بچه را به آغوش گرفت و در گوشش اذان گفت. رو به راحله کرد. - راحله بابا اسم برای گل پسرت انتخاب کردی؟ راحله لب به دندان گرفت و با حیا گفت: حاج بابا اسم گذاشتن روی بچه که به عهده ی شماست. خجالتم ندید. تای ابرویم بالا پرید، به دلم رجوع کردم، مطمئنا اگر روزی بچه دار می شدم خودم اسمش را انتخاب می کردم! عمو محمدجواد با لبخند رو به من کرد. - عمو جون مدیونت شدیم، اگه نبودی معلوم نبود چی سر عروس و نوه م بیاد، انگار قسمته که تو اسم بچه رو انتخاب کنی. -من!؟ -چرا تعجب می کنی عمو، این بار قرعه به نام توعه که اسم روی بچه ای که با دستای خودت دنیاش آوردی بذاری. جالب بود! اولین بارم بود که روی اسم نوزادی نظر می دادم. کمی هم ذوق داشتم. به راحله و علی آقا نگاه کردم، هر دو با لبخند رضایتشان را نشان می دادند. از جایم بلند شدم و کنار ویلچر عمو نشستم. عمو از حرکتم قصدم را فهمید و نوزاد را در آغوشم گذاشت. به صورت سبزه و بانمکش نگاه کردم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺